....

کلی نوشتم و بعد پاک کردم

میگم اصن خوندن اینکه من رژیم گرفتم و یه کم لاغر شدم

یا اینکه رفتم ابروهامو میکرو کردم 

یا اینکه دنبال اینم که یه کادوی خوب واسه روز

مادر بخرم به چه درد بقیه میخوره...


۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

...

اخ الهی بمیرم برات شایان که میگی 

به خاطر منتایی که موسسه ها میزارن و به خاطر حرفایی 

که بابا میزنه  به دلم افتاده که  تا اخر همین امسال

دکترا بهم میگن خوب شدی ....

اخ بمیرم برات ....

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

پول!مسئله این است!

یه کم ترسیدم
همش میگم نکنه ی نفر بعدی که اخراج میشه من باشم
این ماهم 8 نفرو اخراج کردن ...
به فکر یه کار خونگی افتادم دارم در مورد میوه خشک کردن تو خونه تحقیق میکنم
اگه بتونم پول جورکنم حتما دستگاهشو میخرم


۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

امیدوارم فردا یه فردای بهتری باشه

اقا سلام علیکوم

بازم بعداز یه غیبت طولانی اومدم

هرچی میگم این بار دیگه زود به زود میام و پست میزارم

بازم نمیشه و یهو میبینم یه ماه ونیمه که اصن وقت نکردم بیام

اقا زندگی داره میگذره, واسه ما زیاد رو روال نیس و بالا و پایینش زیاده ولی

خب ما داریم سعی میکنیم با انرژی مثبت بریم جلو و نزاریم افسردگی

تو خونمون پا بزاره!

شایان همچنان داره دارو هاشو مصرف میکنه و کم کم داره موهاش میریزه

داروهای شایان مثل شیمی درمانیه و یکی از نشونه هاش ریزش موهاس

خودش خیلی ناراحته حتی چند روز خیلی بهم ریخته بود و میگفت میخوام خودمو بکشم

و قرصاشم نمیخورد

فک کنم من تعریف نکردم که یه موسسه شخصی هس که واسه بیمارای سرطانی

16 تا30 ساله و مدیرش یه خانم 40 ساله س که چندسال پیش دور از جون داداش من

داداشش به خاطر سرطان فوت میکنه این خانومم یه موسسه میزنه و خیر

جذب میکنه واسه کمک به بیمارای سرطانی

جدا از کمک های مالی واسه تهیه دارو این موسسه هدفش شاد

نگه داشتن روحیه بچه های اونجاس

الان 20 نفر جوون هستن که با داداشم هم گروهن همشونم جوونن

این موسسه واسشون کلاس اوا درمانی گذاشته کلاسای روانشناسی میزاره

کلی برنامه های شاد دارن

واسه شب یلدا هم واسشون برنامه داره و از بچه ها با خانواده هاشون دعوت کرده

چندوقت پیشم به مناسبت هفته ی فرهنگی ژاپن

دعوتشون کردن به کنسرت ساز های ژاپنی,منو مامانمم با شایان رفتیم

خلاصه این موسسه و بچه هاش شدن مثل خانواده ما

مدیر اونجا بچه ها رو مثل برادر از دست رفته ش دوست داره

و واقعا مثل یه خواهر مهربون واسه پیدا کردن دارو هاشون وخوب شدن

حال روحی و جسمیشون کمک میکنه

خدا روح برادرشو شاد کنه و زندگی خودشم  پراز خیر باشه

همیشه.

اره گفتم شایان حال روحیش بد بود چند روز قرصاشم که خیلی مهمن

رو نمیخورد

مامانم زنگ زد موسسه و قضیه رو گفت

اونجا کلی باهاش حرف زدن و یه روانپزشک

که خیلی هم معروفه رو اوردن موسسه واسش جلسه مشاوره

گذاشتن

دیروزم هیپنوتیزمش کردن

اخه شایان از 13 سالگی یه نقاشی سنگ قبر کشیده بود واسه خودش که

تولدش 23 دی 74 بود  و دور از جونش  وفات رو 23 دی 97

نوشته بود

الان که مریض شده و فقط یه ماه تا اون تاریخ

مونده اون نقاشی شده واسش یه ترس وحشتناک

خلاصه دیروز هیپنوتیزمش کردن و برگشته به گذشته و اون روزی

که نقاشی  و کشیده تاریخ فوت رو زده نامعلوم!

از دیروز تا حالا خیلی حالش بهتر شده خداروشکر.

منم خوبم!

سرکارمون دارن به خاطر اینکه عیدی ندن نیرو هارو اخراج میکنن و

نیروهای جدید میگیرن

پارسالم همینکارو کردن و 20 نفری رو اخراج کردن

الان که داریم به عید نزدیک میشیم همه مون این استرس و داریم

و با اعصاب خوردی میریم سرکار...

از روز چهلم عموم هم با بابام قهرم و حرف نمیزنم

بازم به خاطر اینکه اونجا که باید حمایت کنه ازم حمایت نکرد و چسبید

به خانواده ش,طبق معمول....

خیلی از دستش ناراحتم  نمیبخشمش به خاطر وظایفی

که داشت و بهش عمل نکرد به خاطر زندگی سختی که به خاطرش

داشتم وبیشتر به خاطر حمایتی که باید میکرد و نکرد...

از همه ی اینا بگذریم باید بگم که من حالم خوبه

میرم سرکار وبا بچه ها سرو کله میزنم میام خونه یا خوابم

یا نشستم پیش شایان و سعی میکنم بیشتر وقتمو با شایان بگذرونم.

پریروز شیفت بود دیروزم اضافه کار بودم امروز

اومدم خونه فردا باید برم پس فردام اضافه کارم ,یه کم سخته و لی به جاش

شب یلدارو که سرکار بودم تونستم مرخصی بگیرم .

دیگه باید برم بخوابم چشام به زور بازه

شبتون بخیر دوستان🌸🌸🌸🌸🌸

راستی اگه خدایی نکرده کسی رو میشناسید که سنش

15 تا30 سال باشه ومبتلا به بیماری سرطانه بهم بگید ادرس اون موسسه

رو بهتون بدم.





۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دختر کوچولوهای من❤️

 اقا سلام

تو پست قبلی نشد اصن ازاومدن پاییز خوشحالی کنم و

بگم که عاشق پاییزم!

تازه قسمت خوب داستان اینه که تولد من نزدیکه!

با اینکه میدونم قراره از یه هفته مونده به تولدم بشینم هی غصه بخورم که

اییی خداا پیر شدم ولی باز م منتظر اومدن ابانم!

بچه ها عارف واسه همییییشه رفته بود!

حدس من کاملا درست بود! قابل توجه اونا که  میگفتن تو بدبینی و فلان!

این موضوع و از بیو پیج اینستاش فهمیدم که محل زندگیشو زده انگلیس!

خب راستش یه کم ناراحتم که بهم دروغ گفت و رفت ولی خب

از اون طرفم واسش خیلی خوشحالم که به ارزوش رسید

چون تواون مدت که باهم بودیم من متوجه شدم که بزرگترین ارزوش رفتن از ایرانه

چقدر ذوق داشت وقتی از امریکا و انگلیس حرف میزد!

امیدوارم که حالش هرجاهس خوب باشه!

منم خوووبم!

بچه هام تو این بخش خیلی بامزه ن!

خیییییییلی ها!

چون یه کم بیشتر میفهمن خیلی باهم کل کل میکنن !

زنای 40 50 ساله با قدای کوتاه و کپلی!با عقل 8 ساله!

یه حرفایی میزنن و یه کارایی میکنن ادم از خنده میمیره!

نازنین بامزه ترین بچه ی اتاقمه!متولد 55!اییینقدر قلدر بازی در میاره واسه

هم اتاقیاش که نگو !حالا خوبه نمیتونن راه برن وگرنه ی هر روز

کتک کاری داشتن باهم!

بدترین توهینشون به همم اینه که بگن تومردی!

 دیروز نازنین خیلی اذیت میکرد  لخت شده بود و لباس نمیپوشید!

تنبیه ش کردیم و بهش گفتیم تا لباس نپوشی بهت عصرونه نمیدیم

و سهمتو میدیم معصومه یکی دیگه از بچه های اتاقم بخوره!

حالا اول سهمشو کنار گذاشتیم ولی بهش نشون ندادیم

نمیدونید چه قیامتی به پا کرد اول جیغ و داد کرد

بعد واسه اینه که بیشتر حرصمو در بیاره شروع کرد با بچه های دیگه دعوا

کردن!گریه میکرد و به بچه ها میگفت کوفت بخورید!!!

حالا من این وسط غش غش میخندیدم از حرفاش اونم

بدتر گریه میکرد!

اخر دید جیغ و داد فایده نداره پاشد لباسشو پوشید و نشست

من بهش توجه نکردم

گفت جون مامانت بامن اشتی کن!!!!

دلم واسش سوخت بغلش کردم بوسش کردم اشتی شدیم!!

ازاین داستانا زیاد دارم اونجا!

یکی دیگه شونم چند شیفت پیش باهام قهر کرده بود تهدیدم میکرد

جیش میکنم توجاما !!!!! 😂😂😂😂😂😂

خلاصه که تو بخش حالم خوبه!

امیدوارم همتون خوب باشید

❤️❤️❤️❤️❤️


۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پول کثیف


سلام

چند روز پر از غصه گذشت ...

عموم فوت کرد ,به خاطر سرطان...

اووف سرطان...

خدا این مریضی رو از رو زمین بر داره

امروز سومش بود

درباره ی این عموم یه پست پارسال گذاشته بودم

عموم تو جوونی از زن اولش جدا شده بود و دیگه سراغ بچه هاش نرفته بود

اونام با سختی بزرگ شده بودن

عمومم دوباره ازدواج کرد و 10 سال پیشم به خاطر یه زن دیگه  زن دومشم ول کرد

و بااون ازدواج کرد...

خودش خیلی بد زندگی کرد واسه همین خیلی بی کس و کار رفت زیر خاک.

از پاییز متوجه شد سرطان داره و سرطان همه ی بدنشو گرفته توهمین مریضی

زنش راضیش کرد که ماشینشو به نام اون کنه!عموم فک نمیکرد بمیره

نمیدونست وقتی بیوفته رو تخت بیمارستان زنش میوفته دنبال اینکه

مهریه شو بزاره اجرا تا بتونه از عزیزم مهریه بگیره!

اوووف ازاین ادما

خلاصه عموم فوت کرد و امروز که سومش بود زنش ماشین و

برداشت و واسه همیشه رفت...

تومراسم ختم با عمه هام اشتی کردم

باهمه شون حرف زدم ولی با عمو کوچیکه نه.

اونایی که از قبل بامنن میدونن من و خانواده ی پدرم چرا باهم قهر بودیم

و عموم چه کاری بامن کرده بود...

خلاصه عموم با رفتنش باعث شد دلم یه کم نرم شه و بتونم بقیه شون رو ببخشم

خودشونم باورشون نمیشد من بخوام باهاشون حرف بزنم!

مرگ تلخ عموم باعث شد که بیشتر بفهمم ادم باید درست زندگی

کنه و اهل خانواده باشه فهمیدم که دلسوز و غمخوار واقعی ادم فقط و فقط

خانوادشه ...

خدا ببخشتش امیدوارم روحش در ارامش باشه.

خودمم خوبم

بخش جدیدی که هستم حاشیه ش کمتره و من ارامش خیلی بیشتری

دارم و این ارامش به سختی بیشتر کار این بخش غلبه کرده!

خلاصه که حالم یه کم بهتره.

میخواستم درسمو شروع کنم که همههه گفتن نکن

و دانشگاه رفتن فقط هدر دادن پول و وقتته...

کلا پروندشو بستم

اینقدر شرایط اقتصادی سخت و بدشده که 5 روز بعد از حقوق گرفتن

دیگه پولی تو کارتت نمیمونه اونوقت چه جوری میشه هزینه ی کتاب و دانشگاه داد؟

تازه میخوام برم این شرکتای خدماتی واسه روزایی که خونه م برم نگهداری سالمند

...

اره اقا زندگی بدجور سخته.

عارف واسه همیشه حذف شد ازهمون روز انلاین نیس

منم دیگه سراغی ازش نگرفتم!اقا نمیشه که یکیو به زور نگه داشت

کسی که موندنی نیست امروز نره فردا میره...

شایانم یه قرعه کشی داشت دراومد واسش یه پراید 86 خرید

اینقدر بااین ماشین خوشحاله که حد نداره

دو سه روز قبل از فوت عموم گرفت و همون شب مارو برد واسمون بستنی خرید

منم قرار شد حقوقمو گرفتم واسش یه دست روکش صندلی به عنوان

هدیه ماشینش بخرم

فعلا که سه روزه حقوقمون عقب افتاده و شاید خیلیاتون که این پست و

میخونید حتی نتونید درک کنید که همین 3 روز چقدر مارو عقب انداخته

ایشالله که فردا حقوقمونو بدن.

خلاصه که اقا شرایط جوری شده که ناامیدی تو دل همه موج میزنه

وقتی میبینن هی جون میکنن ولی بازم لنگ 100 تومنن

فقط میتونم ارزو کنم که یه روزی بیاد که همه چی واسه همه درست شه.


۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

تو را هیچ گاه آرزو نخواهم کرد ! تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که خودت بیایی نه با آرزوی من …


سلام

اقا من عارف و به طور خیلی وحشتناکی ناراحت کردم ولی

خب راستش هنوزم یه کم شک دارم که کارم درست بوده یانه

در دوصورت این رابطه خراب شده ولی خب فقط

میتونم امیدوار باشم که حداقل حق بامن باشه!

 عارف روز جمعه ساعت 12 به من پیام داد که دارم وسایلامو جمع میکنم برگردم

تهران گفت برسم تهران قبلا از اینکه برم فرودگاه بهت پیام میدم

من میدونستم که پروازش ساعت 6 صبح شنبه س

  شنبه هم شیفت بودم یعنی ساعت 6 باید از خونه میرفتم

بیرون که 7 و نیم سرکار باشم

اینقدر جمعه شب به من سخت گذشت که نگو از طرفی هم

یه حس بد اومده بود سراغم که باید مطمعم شم اصن همچین سفری

از طرف بیمارستان وجود داره یانه

واسه همین به یکی از پرسنل بخش مردان بیمارستان که

از طرف بهزیستی باهاش اشنا شده بودم زنگ زدم و ازش خواستم

بره ببینه همچین چیزی واقعیت داره یانه  که بعداز دوروز

دقیقا روز شنبه ساعت1 ظهر که من تو ناهار خوری اداره بودم بهم

پیام داد و گفت تا اونجا که من پرسیدم  از پرستارای بخش پیوند کبد

گفتن کسیو واسه هیچ کنفرانسی نفرستادن المان!اونم اگه بفرستن

تهش 1هفته س نه 45 روز!

اقا منو میگی اینقدر عصبانی شدم که اصن ناهارم نخوردم

سرکارم واسه یکی از بچه های اتاقم مشکل پیش اومده بود  و کلا اونروز

بهم ریخته بودم

چند ساعت بعد به عارف که مثلا قراربود المان باشه یه

پیام دادم و با عصبانیت واسش یه چیزایی نوشتم  و تهشم خداحافظی کردم!

راستش الان حس میکنم خیلی زیاده روی کردم

کاش یه کم اروم تر میبودم!

عارف تا فردا انلاین نشد و فرداش یه عکس از خودش تو بیمارستان که

ایرانم نبود فرستاد با یه نگاه پراز تاسف وسرزنش!

زیرشم نوشت متاسفم بهم اعتماد نداشتی...

اقا من ازاین نگاهه اینقدر خجالت کشیدم که نگو ...

ازاونروزم دیگه هیچ پیامی نداده !

نتیجه ی اخلاقیش اینه که اقا یه کم بیشتر صبور باشید و

تو عصبانیت به مردم حمله نکنید!



۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اشتباهات بی پایان من...

بزرگترین اشتباه عمرمو کردم...

یه کاری کردم که ۵۰ درصد امکان داره حق بامن باشه

و ۵۰ درصد امکان داره اشتباه کرده باشم

اگه اشتباه باشه که بزرگترین اشتباه عمرم میشه واگه 

حق بامن باشه هم باز من باختم...

در هر دو صورت بازنده ی این بازی منم

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

برزخ!

اقای سبز فردا ساعت ۶ صبح میره!

اگه رفت و نیومد که خدا پشت و پناهش

ولی اگه برگشت خودم‌سنگین و رنگین تموم

میکنم این رابطه رو...

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

من نمیخوام ارژنگ باشم


سبز امروز رفت شیراز

شنبه هم میره المان

یکی از دوستام میگفت

داره بازیت میده اصن شاید داره واسه همیشه میره...

ولی اخه جه لزومی داره به من بخواد دروغ بگه؟من که فقط یه دوستم...

میدونید حس کیو دارم؟

حس ارژنگ تو نهنگ عنبر

 


۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

پسره ی عشق خارج...


اقا سلام

من باز این بیماریم عود کرده که

میدونم فردا سرکارم و فقط قراره 4 ساعت بخوابم و خیییلی اذیت شم

باز ساعت 3 نصفه شبه و به زور خودمو بیدار نگه داشتم که بیشتر شکنجه شم!

اقا بخشم سرکار عوض شده

رفتم بخش بزرگسالان یعنی معلولای جسمی و ذهنی با سنای بالا

از متولد 40 تا 69

درصد معلولیت ذهنیشونم کمتر از بخش قبلیه یعنی 80 درصدشون حرف میزنن و خواسته هاشونو میگن

نو بخش جدید 9تا بچه دارم که هم هیکلاشون هم سنشون دوبرابر خودمه بعد بامزه

اینه که حرف میزنن و بهم میگن مامان!

مثلا معصومه متولد50 بهم میگه مامان جون واسم چای میاری؟؟

خیلی بامزه س که من مامان بچه های بزرگم!

کارم راستش سخت تر شده بچه ها سنگینن سخته بلند کردنشون

کمرم از شیفت قبل خیلی درد میکنه ولی خب با انرژِی مثبت رفتم و الکی غر نمیزنم!

شایان همونجوریه و داره قرصاشو میخوره روحیه ش ضعیف تر وخیلی پرخاشگر تر شده

خیلی داریم زور میزنیم که خودمونو خوب جلوه بدیم تا بدتر نشه

منم هستم دیگه یه خورده فکرم درگیره!

یه چیزی هس که من تاحالا درموردش چیزی ننوشتم:)

یکی 6 ماهه تو زندگیم هس که ادم بدی نیس مافقط باهم دوستیم

اون ازمن خیلی بهتره اصن به نظرم خیلی خنگوله که بامن دوسته!

هم شرایط شغلیش هم شرایط خانوادگی و اجتماعیش خیلی ازمن بهتره

شیرازیه و تو یکی از بیمارستانای تهران کمک جراح پیوند کبده

خانوادش شیرازن و با پسر عموش تو مارلیک یه خونه گرفتن که اونم ابان تصمیم داره بیاد شهریار

یا اندیشه تنها خونه بگیره که به من نزدیک تر باشه

اسمش عارف!من تو ذهنم اسمشو گذاشتم اقای سبز!

تازه نمیدونید که من تو ذهنم خودم نارنجیم!!!!

اره این اقای سبز پسر خوبیه درکم میکنه و باهاش حالم خوبه

ولییییی

اقای سبز عشق خارجه و دوست داره خارج از ایران زندگی کنه

حتی پیارسال میره ترکیه و یه سالم میمونه و دنبال کاراش میره که اقامت امریکا بگیره

که نمیتونه و برمیگرده...

الان میگه نه دیگه فکر خارج رفتن تو سرم نیس ولی میبینم که چه جوری با اشتیاق از

زندگی اونایی که میشناستشون و رفتن امریکا صحبت میکنه :(

ما فقط دوستیم ولی خب همش ناراحتم نکنه من یه وقت دوسش داشته باشم بعد

اون دوباره بیوفته دنبال کارای اقامت گرفتن

الانم که قراره شنبه واسه گذروندن یه دوره 45 روزه 

درمورد پیوند کبد با جراحای اون بیمارستانی که توش کار میکنه  و رییس دانشگاه علوم پزشکی برن

المان :(

خیییییلی ناراحتم

ویزاشون 4 ماهه س ولی 45 روز بیشتر هتل نگرفتن وقراره زود برگردن

ولی خب همش فکرم درگیره که نکنه بره و باز فکر رفتن واسه همیشه بیوفته توسرش...

امروز رفتم خونه ش کلی اول غر زدم و هی خندید و هی خندید

همش میگفت بابا 45 روزه فقط زود برمیگردم منم میگفتم نمیخواد اصن برگردی  پسره ی عشق خارج....

اصن انگار خدا نمیخواد یه ادم عادی بزاره سر راه من

میگه فقط  ادمای دیوونه رو دوست داشته باش و هی غصه بخور و هی اذیت شو :(



۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

امنیت شغلی....

نداشتن امینت شغلی
یعنی روز اخر ماه از استرس خوابت نبره و همش چشمت به
گوشیت نباشه که  همکارا زنگ بزنن و بهت خبر بدن
این ماه تولیست اخراجیا هستی یانه؟
اخرشم زنگ بزنن بگن بخشت عوض شده و کارت قراره سخت ترشه....
۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

سرطان....

اخ بمیرم الهی واست شایان که چشماتم درد میکنه....

۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

خونه ی مجازی متروکه

سلام

یه اتفاق خوب افتاده اینه که دیانا یکی از دوستای خوب قدیمیم

منو پیدا کرد و واسم کامنت گذاشت

همین باعث شد برم سراغ وب قبلیم تاشاید بتونم از دوستای

قدیمی کسی رو پیداکنم

 رفتم وبلاگ قبلبمو نشستم چندتا از پستاشو خوندم

کامنتارو که نگاه کردم دلم گرفت

راپی عزیزم که اون سالا کنارم بود الان دیگه وبش وجود نداره

نسیم ,اون مامان کارمند که خیلی پسرشو دوست داشت از سال95 دیگه

چیزی ننوشته

بانوی عزیزم وبلاگشو پاک کرده

شادی هم اسم دوست داشتنیم از اذر96 چیزی ننوشته

r-nafaseman که خیلی واسش نگرانم از پارسال هیچ خبری ازش نیست

خانوم خونه کجاس الان

صدف مهربون و با احساس از سال 95 دیگه نیست

اینجام که خیلی از دوستای خوبم خیلی وقته نیستن

مهتاب,الناز,مهیاس وخیلیای دیگه که امروز بهشون سر زدم خیلی وقته وبشونو ول کردن

اینجا چه خبره؟؟چرا همتون دارید میرید؟؟

نکنه یه روز برسه که دیگه هیچ اشنایی اینجا پیدا نشه؟

نکنه یه روز اینجا قراره متروکه بشه و دیگه هیچ کس سراغ وبلاگش یاد؟


۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

هرچی دارم و خودم ساختم /رویاهامو خودم بافتم


سلام

از اخرین پستی که گذاشتم یه ماهی گذشته 

   شایان یه دوره ی دارویی خیلی سخت رو شروع کرده

یه قرص با عوارض خیلی بالا رو واسش تجویز کردن  sorafenib

واسه کنترل رشد تومور سرطان پیشرفته س

6 ماه باید این دارو رو مصرف کنه یکی از عوارضش مشکلات پوستیه

روی پوستش لک میوفته و به هیچ وجه نباید زیر افتاب بره واگه خیلی بیرون رفتنش ضروری

باشه باید ضد افتاب خیلی قوی به صورت و گردن و دستاش بزنه

شایانم که لجباز,مگه میشه توخونه نگهش داشت هنوز 15 روز از شروع مصرفش نگذشته

دوتا نقطه سفید اندازه سر سوزن افتاده رو دستاش شاید تو شرایط عادی

این دوتا نقطه واسه شایان اصن مهم نبود ولی الان که عوارض این دارو رو میدونه

از دیدن این دوتانقطه کلی ناراحته و ترسیده....

تواین 15 روز فک کنم 10 کیلو کم کرده

اینقدر غصه ی لاغر شدنش رو میخوره که دلم میخواد واسش بمیرم...

الان اینجوری برنامه گذاشتیم که روزا میخوابه تا ساعت 7 غروب

از 7 بیدار میشه تا 2 شب میره بیرون با ماشین دو میاد میخوابه تا 5 دوباره 5 میره بیرون تا 7 صبح

وبعد میخوابه...

منم هستم,سرکار ,خونه,خواب

راستشو بخوایید خیلی از کارم راضی نیستم نه اینکه از خود کار راضی نباشما

نه,ازاینکه تو این سن مجبورم با ادمایی دمخور شم و کل کل کنم که ته فکرشون اینه که

کی چی خرید و کی چی پوشید و کی چیکار کرد و چی گفت

خسته شدم!

من رویاهام یه چیزای دیگه س فکرم ,دنیام

همه چیزم بااینا فرق داره

گاهی باخودم فکرمیکنم یعنی میشه سرکارنرم؟بعد میگم نه مجبوری راه دیگه ای نیس

کار دیگه ای هم بخوای بری باز همینه

باید رو خودت کار کنی و تحملشون کنی!

یه کم سخته

باید تو اینجا باشید تامتوجه شید من چی میگم

اینقدر فشار عصبی روم هست که تازگیا بیشتر وقتا تپش قلبم خیلی بالامیره

اینقدرم که من به خودم اهمیت میدم تاحالا یه دکترم نتونستم برم

حالا بگذریم من دیگه باید عادت کنم

ولی از ته دلم به اونایی که هرکاری دوست دارن انجام میدن حسودیم میشه

خیلی قشنگه که دنبال رویاهات بری.

راستی اتاقمو عوض کردنا الان دیگه بچه هام پسرن!

9تا پسر دارم

اسم اتاقم اتاق ویژه س بهذاین خاطر که بچه هام معلولیتشون خیلی شدیده و

به شدت بد غذا هستن یعنی به تو گلو پریدن غذا میتونه سریع باعث

مرگشون بسه

هرکدومشون یه جور دوست داشتنی هستن!

یکیشون اسمش قاسم موهای سرش ریخته 18 سالشه با جثه و صورت یه بچه 8 ساله

بیناییشم ازدست داده

همکارای قدیمی میگن قاسم یه خییری داشته که هم هزینه هاشو میداده هم اینکه میومده قاسم و

میبرده و میگردونده میگم قاسم هم بینابوده هم موهاش بلند و فرفری بوده

راهم میرفته

بعداز یه مدت اون خییر فوت میکنه و دیگه نمیاد قاسمم

موهاش شروع میکنه به ریختن بیناییشم بعداز یه مدت نمیدونم واسه چی ولی

ازدست میده دیگه هم به زور خیییلی کم اگه اونم دستشو بگیری چند قدم راه میره

یه تیک شدید عصبی هم گرفته اینه که اب دهنشو قورت نمیده اییینقدر تو دهنش پر میکنه

که لپاش میخواد بترکه بعدم میریزه و لباسا و روتختیشو کثیف میکنه و ما

مجبوریم گاهی روزی سه چهاربار روتختی عوض کنیم

البته فهمیدم قاسم خیلی احساسیه وقتی قربون صدقه ش رفتم

و گفتم پسر خوشگلم اب دهنتو قورت بده قورت داد!

الان دیگه به حرفم گوش میده تا میگم قاسم خوشگلم قورت بده سریع اب دهنشو قورت میده

و کلی کارم راحت شده! روزی نیم ساعت ظهر و نیم ساعتم بعد از ظهر راه میبرمش

تا راه رفتن از یادش نره و کاملا فلج نشه!

البته به دخترامم سر میزنما مخصوصا به لادن خوشگلم!

کارمن جدا از همکارای بدی که دارم کارخیلی قشنگ و پرازاحساسیه!

بعععله اقا من مامانشونم!

ازبابام بگم که واسش خیلی ناراحتم ازاین که نمیتونه کار کنه و چشمش به دست ماهاس

دلم واسش کبابه ازاینکه مامانم درک نمیکنه خیلی ناراحتم

درسته گاهی اختلاف و دعوا تو خونه همه هست دلخوری تو خونه همه هست ولی

به نظرم گاهی مامانم یادش میره که بابا تاهمین الانم با معجزه زنده س...

چندوقت پیش مامانم اینقدر غر زد که بابام بهم گفت حاضرشو بریم بیرون

رفتیم و خط کد 4 شو که خیلی رند بود و فروخت...

لحظه ای که خط رو داد کم مونده بود گریه کنم..

اخلاق منو بابا مثل همه...

رفتیم باهم پیتزا خوردیم بعدم بستنی خوردیم و برگشتیم خونه...

به مامانم گفتم تو اینقدرم امروز به این پوله احتیاج نداشتی کاری کردی رفت سیم کارتشو

فروخت مطمعن باش یه روز که بهم احتیاج داشتی من بهت کمک نمیکنم

میدونم حرف بدی زدم ولی خیلی عصبانی بودم قبل ازاینکه با

بابا برم به مامان گفتم نزار خطشو بفروشه ولی چیزی نگفت,

ماوضع مالیمون متوسطه خونه خودمونه مامانم مغازه خیاطی داره بابامم

سوپرمارکت داشت که تو مریضی شایان مجبور شدیم

مغازه رو با وسایلاش اجاره بدیم شایانم قبلا سرکار میرفت الان بابا ماشینشو داده

دست شایان که باهاش فقط بچرخه گاهی هم مسافر میزنه و پول بنزین خودشو

درمیاره فقط این وسط بابا مونده که نمیتونه کار سنگین انجام بده و مغازشم که

اجاره داده,مامانم ادم بدی نیس ولی گاهی یادش میره که هرچی باشه

مرد غرور داره و نباید غرور شوهرشو بشکنه :(

هرچندوقت یه بار با مامان سر این کاراش بحثم میشه یه بارم که خیلی عصبانیم کرد

بهش گفتم اصن میدونی چیه من وظیفه ای ندارم برم سرکار من باید

بشیم توخونه حالا که دارم میرم اصن جای بابام میرم فک کن

شوهرت داره میره سر کار اینقدر اعصابشو خورد نکن...

هرکسی یه اخلاق داره نه مامان بد مطلق نه بابا خوب مطلق

همه بدی و خوبی دارن که گاهی وقتا یکیشو خیلی نشون میدن

ومن شاید خیلی هم موفق نباشم و از نظر مامان و سونیا و شایان یه ادم عصبی باشم ولی دارم سعی

میکنم گاهی وقتا از بابا در برابر شون محافظت کنم و نزارم برسه به جایی که

بابا حس کنه که بود و نبودش فرقی نداره

هرچند که الانم خیلی از نظر روحی ضعیف شده اینو من که ازهمه بیشتر میشناسمش

میفهمم...

اقا خلاصه که زندگی خیلی سخته !






۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سرطان

‌امروز یه پروفسور 

تو بیمارستان اراد حرف اخر و بهمون زد 

و گفت شایان فقط تا یه سال واگه خیلی طاقت بیاره

۲ سال زنده س ....

الهی من بمیرم ..

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دوران خنگولانه ی من!

میرم تا تو اروم شبها چشمات بسته شه

دیواراتاقت از عکسام خسته شه

میرم تا بارون منو یاد تو نندازه

میرم یه جای تازه...

تمام دوران نوجونیم این اهنگ و گوش میدادم و گریه میکردم باهاش😂😂😂😂😂

توهم یه عاشق شکست خورده رو گرفته بودم!



۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

ومن تنها خودم میسازم کاخ ویران شده ی ارزوهایم را

 سلام
یه سلام معمولی از اونا که نه خیلی ناراحته نه خیلی خوشحال!
خوبم یعنی خوب که نه ولی بدم نیستم !
تصمیم گرفته بودم برم کلاس حسابداری یا کامپیوتر بین این دوتا خودم کامپیوتر و خیییلی بیشتر دوست دارم
ولی رفتم چندتا اموزشگاه حسابداری تا ببینم شرایط کلاسا چه جوریه و میتونم با تایم کارم
میزونش کنم یانه به چندجاهم زنگ زدم بعد یهو وسط تماسا به فکرم زد که اگه برم مثلا حسابداری دیپلمشو
بگیرم میتونم برم دانشگاه علمی کاربردی یا ازاد حسابداری بخونم
همین شد که من جدی تر رفتم و یه جارم پیدا کردم که دوره ش یک ساله س و 2600 هم هزینشه که
میشه ماهی تقریبا 100 تومن که خیلی خوبه
ولی بایکی از دوستام که لیسانس حسابداریه صحبت کردم و گفت این کارو نکن
ارزش نداره به خاطر حسابداری بری داشگاه میگفت من بعداز لیسانس وقتی دنبال
کارمیگشتم دیدم هیچکس چیزی که من تو دانشگاه اموزش دیدمو نمیخواد و همه دنبال اینن که
طرف فقط یکی از نرم افزاری حسابداری رو بلد باشه که اینم میشه با یه دوره 3ماهه یاد گرفت
میگفت که پشیمونه و اگه میدونست اینجوریه اصلا دانشگاه نمیرفت
یه کم دلسردم کرد ازاین رشته از طرفی من بعداز دیپلم نامزد کردم و پیش دانشگاهی رو نخوندم
حالا نمیدونم برم رشته مو تغییر بدم و حسابداری یا کامپیوتر بخونم یا اینکه برم پیشمو 
غیر حضوری ثبت نام کنم!
من خودمو میشناسم باید زودتر اقدام کنم و برم ثبت نام کنم حلا هرکدومش که بهتره 
چون اگه زمان بخوره بهش باز بیخیال میشم و ولش میکنم
تازگیا تکلیف یه چیزایی رو پیش خودم روشن کردم الان اینقدر ارومم که میگم اخیییش کاش زودتر
بهش فکر میکردم
اول اینکه هدفمو مشخص کردم میخوم از این به بعد یه کم ازحقومو پس انداز کنم و به مامانم نگم
چون مامان کم اوردنی میاد سراغ من و اگه یه قرونم تو کیف من باشه رو خالی میکنه
دوم اینکه دیگه فکر به ازدواج ممنوع!
چند وقت بود خیلی فکر ازدواج ناراحتم میکرد از یه طرف فکر به اینکه ازهمه عقب موندم
وای ببین فلانی بچه دارم شد وای نگاه کن فلانی هی میگه چرا ازدواج نمیکنی
از یه طرف فکر اونایی که میومدن وبا خودشون میگفتن چون
سرکارمیرم حتما یه پولی دارم وقراره چیزی بهشون برسه!باورتون نمیشه یکیشون هی میپرسید که چقدر
پس انداز داری؟بابات جقدر درامدشه ؟بابات چقدر پول تو بانک داره؟تو بعداز ازدواج تصمیم داری بازم
کارکنی یا نه؟
یافکر اونایی که میومدن و وقتی میفهمیدن جداشدم اولین سوالی که احمقانه ازم میپرسیدن
این بود که ببخشید میپرسما میخواستم بدونم شما بهم دست زدید؟یعنی هیج رابطه ای
نداشتید؟بعد میگفتن مگه میشه ادم یه سال عقد کرده باشه بعد بهتون دست نزده باشه..
این فکرا و سوالا و این ادمای احمق خیلی ازارم میدادن
فکرام وکردم وراهمو انتخاب کردم من ازدواج نمیکنم!
تهه تهش یه خونه میخرم و جدا زندگی میکنم
چندماهه این رویه رو پیش گرفتم وخیلی هم راضیم!
تازگیا به گل و گیاه خیلی علاقه مند شدم قبلا از گلا متنفر بودم!
چند هفته پیش یه گلدون حسن یوسف خریدم 10 روز پیشم سه تا کاکتوس کوچولو خریدم
دوتا کاکتوسم قبلا داشت که احتیاج به قلمه شدن داشتن
دیروز اولین قلمه کاکتوسمو زدم خدا کنه که بگیره و رشد کنه!
اگه درست شدن عکسشونو میزارم!
شایانم ی هفته پیش واسه بار سوم رفت ید درمانی امروزم اسکن هسته ای داره
که رفتن انجام بدن,90 درصد میگن که باید شیمی درمانی شه....
اصن یه روزی فکرشم نمیکردم در مورد برادرخودم این جمله رو بگم....
شیمی درمانی...
خیلی ترسناکه ...
امیدوارم جواب بده.
بابامم دیروز از بیمارستان مرخص شد وضعیت قلبش خیلی بدتر شده...
نمیدونم چی میخواد بشه ...
هم شایان هم بابامریضن چه کاری از دست ما برمیاد :(
چی بگم که هرچی بنویسم باز کسی نمیتونه حالمو درک کنه
یادم رفت که قرار گذاشته بودم باخودم دیگه حرفای منفی نزنم!
پس حرفای منفی ممنوع!
سرکارم همه چی طبق رواله,یه بچه دارم اسمش فرانک
16 سالشه با جثه ی 12 ساله و عقل 6 ساله خیلی هم عصبی و خود زنی شدیدم داره
کافیه یه چیزی باب میلش نباشه چنان خودشو میزنه که نمیتونی نگهش داری!
ولی خب چیزای خوبم داره یکیش اینه که عین طوطی میمونه و حرفاتو تکرار میکنه یا گاهی وقتا هم
تو ذهنش نگهش میداره و یه جایی ازاون حرف استفاده میکنه که از خنده میمیری!
حتما یه بار از حرف زدنش یه فایل صوتی میزارم که ببینید من ازدست این
وروجک بداخلاق چی میکشم!
دوستان
واسم دعا کنید که بتونم تصمیمامو عمل کنم!


۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

کاکتوس2

سه سال پیش یه کاکتوس گرفتم

همونروز گفتم روزی که این کاکتوس گل بده

زندگی من روبراه میشه...

کاکتوسم بعد از سه سال تازگیا چند سانت

رشد کرده!

http://khayatbashi.blog.ir/post/64

۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

من ادم خوبی نیستم...


سلام

باز داره بارون میاد 

امروز سنگم از اسمون بیاد من باید برم و واسه بهیارمون پارچه بخرم

3 ماهه داره میگه واسش پارچه بگیرم و مانتو شلوار اداری بدوزم من هی امروز و فردا میکنم

دیروز دیگه گفت شیفت بعد حتما واسم پارچه بگیر شادی

نگیری حسابتو میرسم...

شایان دوروز بعد عملش مرخص شد

الان خونه ست حالش بهتره ولی حال ما خوب نیس دکترش گفته دوتا غده تو ریه ش

هس یک ماه دیگه باید ید درمانی بشه که اگه ید رو اون غده ها تاثیر نذاره باید شیمی درمانی

بشه واگه شیمی درمانی بشه فقط 30 درصد احتمال درمانش هست....

امیدمون به خداست

خدا مواظب شایانه...

خودمم خوب نیستم پریروز روز سختی رو سرکار گذروندم

بچه های اتاقمو تو اتاقای دیگه پخش کردن واتاق منوخالی کردن الان سه تا مادر یار اون اتاق که یکیشون

من باشم و میزارن تو اتاقای بخشای دیگه جای اونا که مرخصی رفتن...

واقعا سخته هر شیفت باید یه جا باشیم,نمیدونم قراره تکلیف ما چی بشه ولی رفتم سراغ

مسوول پرستاری و ازش پرسیدم گفت نگران نباش تا سرماه  یه جای ثابت میزاریمت.

تازگیا ادم بدی شدم

من نمیخوام بد باشم

نمیدونم چرا خدامنو فراموش کرده...


۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان