25 سالگی

سلام

15 روز از ماه دوست داشتنی من

میگذره

ابان!

ماه من!

اقا من خوبم یعنی خوب که نه ولی سعی میکنم

با همه ی مشکلات بازم خوب باشم

 خیلی حرف تو دلمه ولی وقتی میشینم پای لپتاپ که بنویسم

نمیدونم از کجا باید شروعشون کنم

پارسال یادم نیس از دعوایی که بابام کردم واستون نوشتم یانه

یه دعوای خیلی بد بود

چند وقتی بود که بابا شدید توخونه جنگ راه انداخته بود هر روزم

با مامان جنگ و دعوا داشت منم بی طرف بودم

با اینکه همه میدونیم بابا پرتوقع ترین مرد دنیاس ولی خب

بازم سکوت میکردیم

بازم من کار نداشتم

البته کار نداشتم چون یه ماه بود اصلا با بابا حرف نمیزدم

یه روز واسه اینکه جو خونه اروم شه چندتا ساندویچ گرفتم و اوردم

جلو بابامم یکی گذاشتم که مثلا اشتی

اقا به ظاهر همه چی تموم شد

تا اینکه چند روز بعد منو بابا و مامان سر سفره نشسته بودیم که

نمیدونم چی برگشت گفت

یهو من گفتم بسه دیگه بسه بزار چند روز ارامش

داشته باشم

یهو شروع کرد اصن تو کی هستی من اصلا با تو کاری ندارم

تو یه ادم پر از عقده و کینه ای

لیاقتت اندازه یه ششه ابه

هربلایی سرت اومده از بی لیاقتی خودته.....

فقط بهش گفتم شما باید بچه هایی مثل بچه های خواهرت

نصیبت میشد تا میفهمیدی بچه هات چقدر کاراتو تحمل کردن

گفت من اصلا هیچ مسوولیتی در مقابل تو ندارم

گفتم نداری؟

پس حق نداشتی بچه  دار شی

ماکه بچه های خوبی بودیم واست ولی اگه بدم بودیم

توتا اخر عمرت در مقابل ما مسوولی...

بابام تاحالا به من این حرفارو نزده بود

مخصوصا بعد از جداییم...

تا فردا صبح فقط تواتاقم بی صدا گریه کردم

فرداش دوباره من شدم همون دختره که براش مهم نیس باباش

بهش گفته هر بلایی سرت اومده به خاطر بی لیاقتی خودته!

این قضایا واسه ابان پارساله

دقیقا ماه تولد من

ما تا فروردین که عمو کوچیکه فوت کرد با هم حرف نمیزدیم

تا اینکه تومراسم مجبور شدیم حرف بزنم باهاش

و به خاطر برادرش فعلا همه چیو به فراموشی بسپرم

اینا گذشت تا رسید به

الان!

به ابان!

ما این ماه رفتیم مسافرت و برگشتیم منو سونیا بدجور سرما خوردیم

اومدیم خونه دیدیم دستگاه ماهواره دیگه روشن نمیشه

یه دستگاه دیگه داشتیم بابا اونو وصل کرد کنترلش نبود

چون اخر شب بود دیگه خوابیدیم فرداشم بابا رفت تهران

به عزیزم سر بزنه منو سونیا هم از بدن درد تا شب توجا بودیم

اقا غروب اومد خونه گفت سونیا کنترل و پیدا نکرد؟

گفتم سونیا حالش خوب نبودخواب بود الان پامیشم پیداش میکنم

احتمالا زیر مبله اگه نبود دیگه نمیدونم کجاس

یهو برگشت گفت نبود از پنجره دستگاه و میندازم پایین

همینجوری نگاش کردم و گفتم من که نگاه نمیکنم تلوزیون هر جوری راحتی!

اقا دستگاه و برداشت بندازه پایین مامان به زور از دستش گرفت!

گفتم من بهت بی احترامی نکردم حرف بدی هم نزدم گفتم الان

برات پیداش میکنم گفتم هر جور راحتی تا ببینی مثل خودت میشه رفتار کرد

برگشت گفت من اصلا باتو کاری ندارم

گفتم اره باز شروع کن هر چند وقت یه بار این داستانه منه

شروع میکنی من باتو کاری ندارم تو ادم نیستی تو فلانی!

گفت تو به خاطر اون حقوقی که میاری تو این خونه به خودت اجازه

میدی اینجوری حرف میزنی!

گفتم اگه همه تاییدت نکنن شروع میکنی بهشون وصله میچسبونی

دیگه خسته شدم از حرفات!

همین...

پدرم هر چند وقت یه بار منو بی لیاقت خطاب میکنه!

خسته شدم

من بی لیاقت نیستم

من دارم تلاش میکنم واسه خانوادم

خانواده ای که منو ادم نمیدونن.

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان