سرطان....

اخ بمیرم الهی واست شایان که چشماتم درد میکنه....

۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

خونه ی مجازی متروکه

سلام

یه اتفاق خوب افتاده اینه که دیانا یکی از دوستای خوب قدیمیم

منو پیدا کرد و واسم کامنت گذاشت

همین باعث شد برم سراغ وب قبلیم تاشاید بتونم از دوستای

قدیمی کسی رو پیداکنم

 رفتم وبلاگ قبلبمو نشستم چندتا از پستاشو خوندم

کامنتارو که نگاه کردم دلم گرفت

راپی عزیزم که اون سالا کنارم بود الان دیگه وبش وجود نداره

نسیم ,اون مامان کارمند که خیلی پسرشو دوست داشت از سال95 دیگه

چیزی ننوشته

بانوی عزیزم وبلاگشو پاک کرده

شادی هم اسم دوست داشتنیم از اذر96 چیزی ننوشته

r-nafaseman که خیلی واسش نگرانم از پارسال هیچ خبری ازش نیست

خانوم خونه کجاس الان

صدف مهربون و با احساس از سال 95 دیگه نیست

اینجام که خیلی از دوستای خوبم خیلی وقته نیستن

مهتاب,الناز,مهیاس وخیلیای دیگه که امروز بهشون سر زدم خیلی وقته وبشونو ول کردن

اینجا چه خبره؟؟چرا همتون دارید میرید؟؟

نکنه یه روز برسه که دیگه هیچ اشنایی اینجا پیدا نشه؟

نکنه یه روز اینجا قراره متروکه بشه و دیگه هیچ کس سراغ وبلاگش یاد؟


۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

هرچی دارم و خودم ساختم /رویاهامو خودم بافتم


سلام

از اخرین پستی که گذاشتم یه ماهی گذشته 

   شایان یه دوره ی دارویی خیلی سخت رو شروع کرده

یه قرص با عوارض خیلی بالا رو واسش تجویز کردن  sorafenib

واسه کنترل رشد تومور سرطان پیشرفته س

6 ماه باید این دارو رو مصرف کنه یکی از عوارضش مشکلات پوستیه

روی پوستش لک میوفته و به هیچ وجه نباید زیر افتاب بره واگه خیلی بیرون رفتنش ضروری

باشه باید ضد افتاب خیلی قوی به صورت و گردن و دستاش بزنه

شایانم که لجباز,مگه میشه توخونه نگهش داشت هنوز 15 روز از شروع مصرفش نگذشته

دوتا نقطه سفید اندازه سر سوزن افتاده رو دستاش شاید تو شرایط عادی

این دوتا نقطه واسه شایان اصن مهم نبود ولی الان که عوارض این دارو رو میدونه

از دیدن این دوتانقطه کلی ناراحته و ترسیده....

تواین 15 روز فک کنم 10 کیلو کم کرده

اینقدر غصه ی لاغر شدنش رو میخوره که دلم میخواد واسش بمیرم...

الان اینجوری برنامه گذاشتیم که روزا میخوابه تا ساعت 7 غروب

از 7 بیدار میشه تا 2 شب میره بیرون با ماشین دو میاد میخوابه تا 5 دوباره 5 میره بیرون تا 7 صبح

وبعد میخوابه...

منم هستم,سرکار ,خونه,خواب

راستشو بخوایید خیلی از کارم راضی نیستم نه اینکه از خود کار راضی نباشما

نه,ازاینکه تو این سن مجبورم با ادمایی دمخور شم و کل کل کنم که ته فکرشون اینه که

کی چی خرید و کی چی پوشید و کی چیکار کرد و چی گفت

خسته شدم!

من رویاهام یه چیزای دیگه س فکرم ,دنیام

همه چیزم بااینا فرق داره

گاهی باخودم فکرمیکنم یعنی میشه سرکارنرم؟بعد میگم نه مجبوری راه دیگه ای نیس

کار دیگه ای هم بخوای بری باز همینه

باید رو خودت کار کنی و تحملشون کنی!

یه کم سخته

باید تو اینجا باشید تامتوجه شید من چی میگم

اینقدر فشار عصبی روم هست که تازگیا بیشتر وقتا تپش قلبم خیلی بالامیره

اینقدرم که من به خودم اهمیت میدم تاحالا یه دکترم نتونستم برم

حالا بگذریم من دیگه باید عادت کنم

ولی از ته دلم به اونایی که هرکاری دوست دارن انجام میدن حسودیم میشه

خیلی قشنگه که دنبال رویاهات بری.

راستی اتاقمو عوض کردنا الان دیگه بچه هام پسرن!

9تا پسر دارم

اسم اتاقم اتاق ویژه س بهذاین خاطر که بچه هام معلولیتشون خیلی شدیده و

به شدت بد غذا هستن یعنی به تو گلو پریدن غذا میتونه سریع باعث

مرگشون بسه

هرکدومشون یه جور دوست داشتنی هستن!

یکیشون اسمش قاسم موهای سرش ریخته 18 سالشه با جثه و صورت یه بچه 8 ساله

بیناییشم ازدست داده

همکارای قدیمی میگن قاسم یه خییری داشته که هم هزینه هاشو میداده هم اینکه میومده قاسم و

میبرده و میگردونده میگم قاسم هم بینابوده هم موهاش بلند و فرفری بوده

راهم میرفته

بعداز یه مدت اون خییر فوت میکنه و دیگه نمیاد قاسمم

موهاش شروع میکنه به ریختن بیناییشم بعداز یه مدت نمیدونم واسه چی ولی

ازدست میده دیگه هم به زور خیییلی کم اگه اونم دستشو بگیری چند قدم راه میره

یه تیک شدید عصبی هم گرفته اینه که اب دهنشو قورت نمیده اییینقدر تو دهنش پر میکنه

که لپاش میخواد بترکه بعدم میریزه و لباسا و روتختیشو کثیف میکنه و ما

مجبوریم گاهی روزی سه چهاربار روتختی عوض کنیم

البته فهمیدم قاسم خیلی احساسیه وقتی قربون صدقه ش رفتم

و گفتم پسر خوشگلم اب دهنتو قورت بده قورت داد!

الان دیگه به حرفم گوش میده تا میگم قاسم خوشگلم قورت بده سریع اب دهنشو قورت میده

و کلی کارم راحت شده! روزی نیم ساعت ظهر و نیم ساعتم بعد از ظهر راه میبرمش

تا راه رفتن از یادش نره و کاملا فلج نشه!

البته به دخترامم سر میزنما مخصوصا به لادن خوشگلم!

کارمن جدا از همکارای بدی که دارم کارخیلی قشنگ و پرازاحساسیه!

بعععله اقا من مامانشونم!

ازبابام بگم که واسش خیلی ناراحتم ازاین که نمیتونه کار کنه و چشمش به دست ماهاس

دلم واسش کبابه ازاینکه مامانم درک نمیکنه خیلی ناراحتم

درسته گاهی اختلاف و دعوا تو خونه همه هست دلخوری تو خونه همه هست ولی

به نظرم گاهی مامانم یادش میره که بابا تاهمین الانم با معجزه زنده س...

چندوقت پیش مامانم اینقدر غر زد که بابام بهم گفت حاضرشو بریم بیرون

رفتیم و خط کد 4 شو که خیلی رند بود و فروخت...

لحظه ای که خط رو داد کم مونده بود گریه کنم..

اخلاق منو بابا مثل همه...

رفتیم باهم پیتزا خوردیم بعدم بستنی خوردیم و برگشتیم خونه...

به مامانم گفتم تو اینقدرم امروز به این پوله احتیاج نداشتی کاری کردی رفت سیم کارتشو

فروخت مطمعن باش یه روز که بهم احتیاج داشتی من بهت کمک نمیکنم

میدونم حرف بدی زدم ولی خیلی عصبانی بودم قبل ازاینکه با

بابا برم به مامان گفتم نزار خطشو بفروشه ولی چیزی نگفت,

ماوضع مالیمون متوسطه خونه خودمونه مامانم مغازه خیاطی داره بابامم

سوپرمارکت داشت که تو مریضی شایان مجبور شدیم

مغازه رو با وسایلاش اجاره بدیم شایانم قبلا سرکار میرفت الان بابا ماشینشو داده

دست شایان که باهاش فقط بچرخه گاهی هم مسافر میزنه و پول بنزین خودشو

درمیاره فقط این وسط بابا مونده که نمیتونه کار سنگین انجام بده و مغازشم که

اجاره داده,مامانم ادم بدی نیس ولی گاهی یادش میره که هرچی باشه

مرد غرور داره و نباید غرور شوهرشو بشکنه :(

هرچندوقت یه بار با مامان سر این کاراش بحثم میشه یه بارم که خیلی عصبانیم کرد

بهش گفتم اصن میدونی چیه من وظیفه ای ندارم برم سرکار من باید

بشیم توخونه حالا که دارم میرم اصن جای بابام میرم فک کن

شوهرت داره میره سر کار اینقدر اعصابشو خورد نکن...

هرکسی یه اخلاق داره نه مامان بد مطلق نه بابا خوب مطلق

همه بدی و خوبی دارن که گاهی وقتا یکیشو خیلی نشون میدن

ومن شاید خیلی هم موفق نباشم و از نظر مامان و سونیا و شایان یه ادم عصبی باشم ولی دارم سعی

میکنم گاهی وقتا از بابا در برابر شون محافظت کنم و نزارم برسه به جایی که

بابا حس کنه که بود و نبودش فرقی نداره

هرچند که الانم خیلی از نظر روحی ضعیف شده اینو من که ازهمه بیشتر میشناسمش

میفهمم...

اقا خلاصه که زندگی خیلی سخته !






۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان