درهم نوشت!!!

اقااااسلوووووووم!!!!

خووووبید؟؟؟

من خووووبم!

از پست قبلی تا امروز دوازده سیزده روزی گذشته!

میدونم که دوستای همیشگی من منو درک میکنن و میدونن چرا کمرنگ شدم

چرا واسشون نظر نمیذارم من واقعا ساعت 7که میرسم خونه تا یه چیزی بخورم و لباسای

فردا رو حاضرکنم میشه 9 و اونوقتم اگه بخوام بیام نت گردی فرداش به زورم نمیتونم بیدارشم

شاید این از نازک نارنجی بودنه منه که اینقدر زود خسته میشم و وقتی از سرکارمیام مثل

جنازه ام!!خلاصه که دوستان منو ببخشید!!

همه چی داره خوب پیش میره هرروز میرم سرکار و غروبم میام خونه میخوابم  به چیزای بد

فکر نمیکنم غر نمیزنم با سونیاهم دعوا نمیکنم کلا ده روزه باهاش حرف نمیزنم

اینجوری واسه جفتمون بهتره نه من خودمو عذاب میدم نه اون در معرض این قرار میگیره که

بلند شمو بزنم لهش کنم!!!!خخخخخ!!!

ده روز پیش میخواستم برم حموم داشتم لباسامو میذاشتم برم حموم که سر یه

موضوع کوچیک بحثمون شد وسطش برگشت گفت همه کاراتو انداختی رو دوش من

تا غذای فرداتو من میذارم لیاون ابتو من میدم دستت!

غذای فردامنظورش این بود که شباازشام واسه ناهر فردام مامان غذا میکشه تو قابلمه م

این قابلمه منو میذاره تو کیسه و گره میزنه که من فردا بردارم!!

لیوان ابم منظورش اینه که هرروز از سرکار میام اون یه لیوان اب و یه لیوان چای واسه من میریخت

و میداد بهم!

میدونید شاید این حرفا به خودی خود چیز خاصی نباشه ولی وقتی وسطش کنایه هم بیاد

خیلی دردناک میشه!من اگه جوابشو بدم اروم میشم و میشینم ولی نمیتونم حرفی بزنم...

تو صورتش همینجوری نگاه میکنم و اون همینوطور میگه ومیگه ومیگه...... 

کی بشه که پرشمو  دیگه همینجوری نگاه نکنم....

اونشب توحموم خیلی گریه کردم اونقدر که وقتی از حموم دراومدم چشمام باز نمیشد...

بابام درک میکنه میدونه من چرا حرفی به سونیا نمیزنم ولی میخواد مثلا همه چی و

درست کنه و بگه نه اینجوری که تو فکر میکنی نیس داشت میگفت راجع به سونیا

باهام حرف میزد که یهو گریه م گرفت...

تو خونه ما گریه کردن من یعنی یه فاجعه بزرگ!!!

وقتی من گریه کنم بابا خیلی بهم میریزه چون من واقعا کم گریه میکنم مگه اینکه حالم

خیلی بد باشه و اونشب همه فهمیدن که من خیلی حالم بده.

دیگه بابا حرفی نزد فقط من گفتم جبران کاراو حرفای سونیا میمونه واسه ده پونزده سال

دیگه ولی ازالان دیگه کاری باهاش ندارم.

یه چندوقتیه شدیدا تو اینجا دچاری خود سانسوری شدم !خیلی بده دوست ندارم اینجا

اینجوری باشه من اینجا واقعا خوده خودمم !

سرپرست شرکت اقای ص خیییلی باهام خوبه خب من تو دنیای واقعی خیلی میخندم و

باهمه گرم میگیرم صمیمی نمیشم ولی خب باهمه دوست میشم اقای ص میگه تو انرژیت

خیلی مثبته هیچکس از دورن ادم خبر نداره که ولی کلا اونجا باهمه خوبم جزاون دختره که

قبلا بهتون گفته بودم!

بابهنام چندروز پیش یه دعوای شدید کردم بازم داشت منو مقصر جلوه میداد میگفت تو

اگه پیش خانواده من کوتاه میومدی الان داشتیم زندگیمونو میکردیم!میگفت من خوب بودم که

خانواده تو بامن خوب بودن تو ولی عروس خوبی نبودی!

بهنام بیشتراز یه سالی که زنش بودم منو تو این یه سالی که جداشدیم ازار داد چقدر سر

خونه بهم تهمت زد چقدر سعی کرد فریبم بده و خونه رو پس بگیره ...

اونم سپردم دست خدا!

من هرسال ماه رمضون روزه هامو گرفتم امسال اولین سالی بود که سرکار

میرفتمو روزه میخواستم بگیرم یه روز گرفتم واقعا نتونستم کار کنم یه دسته جیب 250 تایی

رو که باید تو 3ساعت بدوزمو یه روز کامل نصفه شو دوختم بازم فرداش میخواستم

بگیرم که گفتم اگه بخوام روزه بگیرم واقعا نمیتونم کار کنم و این ماه به زورحقوقم 500تومنم نمیشه

واسه همین امسال روزه نمیگیرم خدا خودش میدونه که امسال چقدر نیاز مالیمون

شدیده و من باید به خانواده کمک کنم.

ازاهمه این حرفا بگذریم حال دل خودمم بد نیس همه چی ارومه و مشکلی نیس

دلم یکی رو میخواد که باهاش حرف بزنم از روزم بگم ازاینکه سرکار چیکارا کردم از اینکه

امروزحالم خوبه یابد انگار توخونمون هیچکدوم دوست ندارن من از سرکارم حرف بزنم

همینجوری سرسری از رو حرفام رد میشن منم دیگه راجع به سرکارم حرف نمیزنم ولی دلم

یه اشنا میخواد که منو بشناسه که نیاز نباشه همه چیز زندگیمو ازاول واسش

توضیح بدم.

 حوصله ندارم با یه ادم جدید اشنا شم حوصله ندارم همه چیزو ازاول توضیح بدم!

فعلا منتظرمیشینم که اون اشنا پیداشه!

دیگه همین دیگه!!!

الان مامان صدام کرد برم پایین تو مغازه ش الان ازه یه ویزیتور واسم یه کرم مرطوب کننده و ابرسان

 پوست خریده که خیلی خوبه!طفلی حواسش به همه چیز هست دیده دستامو نخ زبر کرده

واسم کرم گرفته!

میدونید چندوقتم هست همش میگه الان وقتش نیست کمه تو سرکار بری ولی به خاطر

ما داری میری منم واست چندسال دیگه جبران میکنم.

خیلی دارن شرمنده م میکنن وقتی راجع به حقوقم حرف میزنم خجالتو تو حرفاش حس

میکنم اصن دلم میگیره ازاین موضوع,چون به خدا اصن خودم حس نمیکنم که دارم

مثلا کار خاصی میکنم خیلی از دوستام هستن که کار میکنن و به خانواده

کمک میکنن.

سر سفره های افطارتون واسه همه دعا میکنید واسه درست شدن سرایط زندگی ما

هم دعا کنید!

  

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خواهرم نکن بامن اینکارو دنیا دارمکافاته....

سلووووم

ببخشید بابت پست قبل

اونروز ارزو خیلی ناراحتم کرده بود،خییییلی ها اونقدر که نشستم تا ۴صبح

گریه کردم تا خوابم برد.....

فرداش خییلی اعصابم خورد بود سالگر عقدمم بود

سرکار اونقدر  چشمام قرمزبود  که همه میگفتن چته چرا امروز

اینقدر خسته ای...

دیگه به کاره عادت کردم همه چی خوبه با همه دوست شدم ،وقت ناهار خیلی میخندیم

خیلی خوش میگذره

اونجا یه پسره ۱۹ساله هست که پسر خواهر زن سرپرستمونه شده وسط کاره کارای سنگین

مثلا پارچه هارو جابه جا میکنه اسمش اسماعیله یه پسر مدروز و بامزه!

یعنی اینقدر از دستش میخندیم که حد نداره!چندوقته کارا خیلی زیاد شده واسه همین میخواستن

یه وسط کاره مرد دیگه هم استخدام کنن خلاصه که پریروز  رفتیم سر کار دیدیم اقای ص با یه

پسر بچه که بهش۱۰یا۱۱سال میخورد اونجان ،

بعداقای ص  گفت این پسره اسمش مسعوده ازاین به بعد قراره

اینجا کار کنه ولی زبون ما  رو نمیفهمه  کاریش داشتید باید با اشاره

بهش بفهمونید!

اقا این پسره رو من میدیم اعصابم بهم میریخت اینقدر این قیافه ش طفلکیه

بعدش پارچه ها اونجا سنگینن دلم میسوخت بیاد کارای منو ببره و بیاره ،میومد

نزدیکم دستام میلرزید ا،دیگه اینقدر حالم بد شد که اشکام خود به خود میومد پایین،اقای ص

اومده میگه چرا گریه میکنی خانم چ میگم اقای ص من اصلا دلم نمیاد این بچه اینجوری کارارو جابه جا

میکنه،گفت الان تو داری واسه این گریه میکنی؟میگم اره!میخنده میگه اینا مثل بچه های 

ما نیستن از سن پایین  کار کردن خرج خونه دادن تازه این تو باغ بغلی کارش خیلی 

سخت بوده بیل میزده  من دلم واسش سوخت اوردمش اینجا کار سنگینم بهش نمیدیم نترس!

خلاصه که کلی بهم خندید!!!!

مسعود زبون مارو کمی میفهمه یه کمم میتونه جواب بده افغانیه ولی زبونش پشتو

با داداشش اومده ایران کارکنه  پول جمعه کنه تا دوسال دیگه بره المان بعد پدرو مادرشم  از

افغانستان ببره پیش خودش!اینارو خودش با زور و اشاره بهم گفت!

منم همیشه وقتی واسم کار میاره بهش ادامس یا شکلات یا لواشک میدم  ,۵شنبه ها هم ما

ساعت۳ونیم کارمون تموم میشه تا۴هم چرخامونو تمیز میکنیم و بعدم سرویس میاد

ما زود چرخامونو تمیز میکنیم بعد میریم رختکن ارایشمونو ترمیم میکنیم اونجا بچه ها 

بااکوا ی قهوه ای روشن واسم ابروهامو پهنتر کردن ورنگشم که روشنتر شد خیلی بهم

میومد همه میگفتن خیلی خوب شده!

حالا ازاین به بعد اینجوری میکشم .خلاصه که داشتیم میرفتیم سوار سرویس شیم

مسعود رفته بود از باغ بغلی 4تا زردالو کنده بود اورد داد بهم!!!

اینقدر ذوق کردم که نگوووووووو!!!!!!!

روحم شاد شد!!!!

دیروزم که جمعه بود تا ساعت12 خوابیدم بعدش که بیدار شدم ارزو زنگ زد گفت

ساعت 1 میاد پیشم,خلاصه که اومد رفتیم تو مغازه مامان ,اقا این دوباره شروع کرد

به تعریف کردن و پز الکی دادن!!!!چندتا تیکه درست و حسابی بهش انداختم بلکه

بفهمه ولی فک نکنم فهمیده باشه!!!!!

تا ساعت 3 موند و بعدشم رفت منم فاز عکس گرفتن گرفته بودم توهمون کارگاه کلی عکس

جینگولی گرفتم!

امروزم سرکار رفتیم همه جا تعطیل بود اونوقت مارو تعطیل نکردن مجبور شدیم بریم

چندنفرم بی خبر نیومده بودن که اقای ص گفت غیبتای امروز و سه روز غیبت میزنم!

امروز سرکار خیلی زود گذشت اصن چشم باز کردم دیدم شده ساعت 6 چون چند نفرم

نیومده بودن کارگاه خلوت بودمنم mp4نزده بودم شارژ خاموش شده بود

اهنگایی که اونجا میذاشتنم دوست نداشتم خیلی حوصله م سر رفته بود

بعد دیدم مسعود داره کارای منو جابه جا میکنه رفتم کمکش چندبار کار بردم و اوردم کمر درد

گرفتم بیچاره این پسره هروز کار اینه.

الانم که دوساعته دارم میگردم دنبال سیم شارژر mp4 همشم از سونیا میپرسم سونیا ندیدی

سیمه شارژرو؟؟؟ میگه نهه من اصلا ندیدم بعد این سیمه به اسپیکرم میخوره

اسپیکرم من گذاشتم تو مغازه مامان, اهنگ گوش میدیم رفتنی پایین دیروزم ارزو اونجا بود

شارژ اسپیکر تموم شد خاموش شد بعد یادم افتاد امروز اومدم از سرکار یه راست رفتم

کارگاه پیش مامان سونیاهم اونجا بود اسپیکر روشن بود بهش میگم پس سونیا اسپیکر شارژ

نداشت تو چه جوری روشنش کردی ؟اول میگه نه شارژ داشت بعد دوباره دوساعت

رفتم کمد ریختم اتاقو زیرو رو کردم مامان اومده میگه دنبال چی میگردی؟

میگم شارژر اسپیکر میگه سونیا اورده گذاشته پایین .

یعنی اینقدر این سونیا موذی و اب زیرکاهه که نگو اخلاقش مثل عمه هامه

حداقل به من نمیگه من بردم پایین نگرد من خسته و کوفته چشمام داره میره از بی خوابی

دارم میگردم دلش نمیسوزه الانم بهش گفتم طلبکارم هست میگه نخوردمش که

خوردنی نیست که!تازه میخواستی وبلاگتو اپ کنی  دودقیقه گشتی چی شده مگه؟

میدونه من رو وبم حساسم این که خانوداه ادرسشو پیدا نکنن این مثلا میخواد از این

حربه استفاده کنه و اعصاب منو بهم بریزه.

سونیا 5 سال ازمن کوچیکتره ولی   با طعنه و کنایه تا حالا خیلی منو ازار داده

3ماه اول جداییم سونیا سوهان روحم شده بود اینقدر ازارم داده که قسم خوردم روزی

که احتیاج به خواهر داشت حالا 10 سال دیگه 15 سال دیگه این 3ماه و جبران کنم...

یه ذره بچه اعصابمو بهم ریخته...

من دلم نمیاد واسش دعا کنم خدا سرش بیاره درد منو که بفهمه چه حرفایی به من زده

و چه جوری منو له کرده , فقط میگم خدا خودش ادمش کنه....

بهنامم ازاین طرف زنگ میزنه ارامشمو گرفته دوباره از طرف دیگه حقوقمو گرفتم دهم

اونروز مامان شدید احتیاج به پول داشت و میخواست قسط بده قرار بود من 150 تومن از پولمو

واسه خودم بردارم اونروز مامان احتیاج داشت گفت بده همه رو 150 تومنو بهت میدم دو سه

روز دیگه خب میدونم احتیاج داره الانم نداره بده ولی شما فکر کنید یه ماه کار کنی

صبرکنی تا اخر ماه حقوق بگیری بعد یه قرونشم دستت نیاد ,خستگی توتنم مونده به خدا.

الان میدونم مامان نداره بده بهم قسطا از یه طرف مریضی بابا از یه طرف دست خودشم

از طرف دیگه من درکش میکنم بخواد بهم بده هم نمیگیرم ازش

امروزم بهش گفتم میخوای از سرکار مساعده بگیرم اگه لازم داری گفت نه,

ولی فقط میخوام درک کنه واقعا من یه ماه جون کندم دوست ندارم حالا

که دارم کار میکنم پول یه شارژ گوشیمو نداشته باشم.

 

۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دکمه خاموشت کجاس زندگی؟

خسته م.....

دیگه نمیتونم ....

 

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دوست صمیمی من چرا اینقدر عوض شدی؟؟؟

سلووووم

اقا من الکی الکی از صبح اعصابم خورده!

پنج شنبه ها ساعت۴تعطیل میشیم قرار بود تا۶نگهمون دارن که کار کم بود گفتن برید

توراه اینقدر خوش گذشت که حد نداره!اومدمم خونه خوابیدم یهو چشم باز کردم

هنگ بودم نمیدونستم شبه ؟روزه؟ساعت چنده؟چندشنبه س!

نگاه کردم دیدم ساعت هشته شبه اخه هنوز هوا روشن بود بعد من و بابا فقط خونه بودیم و

خواب بودیم برقاهمه خاموش بود،واسه همین تا چند دقیقه هنگ بودم!!!!!

خلاصه که بلندشدم ارزو تو تلگرام  پیام داد ,از قبل از عید به بعد ندیدمش چندوقت بود خبری هم ازش نبود!

اعصابمو حسابی بهم زدا!

یه کم حرفای معمولی زدیم و شروع کرد عکس لباس مجلسی از یه کانال تلگرام فرستادن

لباسای۴۰۰پونصد تومنی!میگه قشنگه؟

میگم اره خوشگلن بعد شروع کرده تعریف کردن که اره میخوام فلان مدل و فلان

مدلو بخرم واسه تو خونه بپوشم!!!

میگم لباس ۴۰۰تومنی میخوای بخری تو خونه بپوشب؟؟؟؟

میگه اره مگه چیه؟؟؟؟دوست دارم!

خب که چی مثلا!؟

بعد شروع کرده به تعریف که اره داریم خونه میسازیم هفت طبقه!

طبقه هفتمش واسه خودمه استرس دارم !

میگم چرا استرس داری؟

میگه میخوام وسیله هامو عوض کنم استرس دارم چی بخرم که به مدل خونه م بیاد!

میگم هنوز خونه سه ماه دیگه تکمیل میشه تو استرس وسایل داری؟

میگه اره چون پول دستمه  دوست دارم بهترینارو بخرم!

واقعا که چی؟؟؟؟؟

یا میگه  میخوام طبقه اول و کار گاه خیاطی بکنم واسه خودم!!!!

خب اخه یکی نیس بگه تو خیاطی رو پیش خودم یاد

گرفتی الان داری پزشو به خودم میدی؟؟؟؟

من موندم ارزو دیگه چرا اینجوری شده!ف من وارزو خیلی باهم صمیمی هستیم 

ازاون انتظار فخر فروشی ندارم ،ولی انگار باید

از اونم انتظار داشته باشم!



۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مشکلم نون نیست اب نیست برق نیست.......



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ای لاو یو پی ام سی

سلووووم

اقا مارو تا هشت ونیم اضافه کاری نگه داشتن!!

خییییلی خسته م!

الاو یو پی ام سی

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

امار عجیییب!!!!!

سلوووم

اقا امروز دوساعت مرخصی گرفتم واسه یه کار واجب!!!!

اقای ص اینقدر غر زدتا مرخصی داد,داشتم حاضرمیشدم که دست همون دختره که شبیه خواهر بهنام 

رفت زیر چرخ!

اقا چنان گریه ای میکرد که نگو!بردتش بیمارستان امپول کزازم بهش زدن!من۲۰۰۰دفعه دستم زیر چرخ

رفته اندازه این دختره کولی بازی درنیاوردم والا!

خلاصه که من رفتم مرخصی برگشتنی هم یه اسپری خریدم که خییلی خوشبوعه,

میخواستن امروز تاهشت اضافه کاری نگهمون دارن که راس ساعت۶برق رفت!!خخخخخ!

دست اقای ص هم رفت زیر قیچی برقی و وحشتناک بریدا,کلا امروز روز خطرناکی بود !اقای ص چون خیلی با

بچه ها خوبه همه دوستش دارن اصن خیلی ناراحت شدن همه واسه دستش.

خلاصه که برق که رفت مارو فرستادن خونه ولی فردا صددرصد تاهشت هستیم! :-(

برگشتنی هم مرتضی رو دیدم ,رفتم خونه پیام داد,که دیدمت میخواستم حالتو بپرسم منم فرستادم

ممنون خوبم!اقا اصن انتظار همچین رفتاری رو از من نداشت کلا! 

دیگه اومدمم خونه خوابیدم تا الان!!!!

راستی قضیه این امار دیروز من چیه اینقدر یهو امارم رفته بالا؟؟؟


۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

همسایه ی فضول



اقاسلوووم

ما امروز تعطیل بودیم!!!

اخه قراره از فردا تا دوهفته تا ساعت8اضافه کاری اجباری باشیم دلشون به حالمون سوخت

امروز و تعطیل کردن وگرنه در شرایط عادی روزای تعطیل رسمی به جز عاشورا و تاسوعا

کارگاه تعطیل نیس

دیروز یه اتفاق تابلو افتاد

ساعت 7 و ربع دراومدم ازخونه بیرون اقا یه کم که جلو رفتم دیدم بهنام سر راهم وایساده!

میگفت واسه چی جوابمو نمیدی ؟؟

داشتم باهاش بحث میکردم که دختر همسایمون مارو دید:(

دیگه اون لحظه منو تصور کنید با اعصاب خورد رفتم سرکار تمام حواسم پیش این بود که فردا دختره

میره همه جا پرمیکنه

همونطور که داشتم کار میکردم 15 تا مچ و برعکس دوختم  سرپرست اومد اینقدر غر زد که نگو

گفتم وقت ناهارم درستشون میکنم دیگه ول کرد رفت منم منتظر بود یه کلمه دیگه

حرف بزنه بزنم زیر گریه ,این سرپرست ما ادم خوبیه ولی خب رو کارم حساسه دیگه

منم اینجوری نگاه نکنید همش فاز غم دارم همیشه همه جا به خنده رو بودن معروفم

دیگه اخمامو توهم رده بودم و کار کردم تا وقت ناهار ,اونجا هم که گفتم کلی دوست پیدا کردم

15 تا مچ و دادم بچه ها وقت ناهار شکافتن داشتیم حرف میزدیم که سرپرست اومد

میگه خانم چ  حواست کجاس از صبح؟گفتم اقای ص 15 تا مچ بود ابرو حیثیتمو بردید

میگه من ازتو توقعم زیاده تو که همه که کارات دقیقه نباید حتی یه اشتباهم بکنی اگه

مثلا فلانی اشتباه کرده بود من اینقدر دعواش نمیکردم ولی از تو توقعم زیاده!

خلاصه که به خیر گذشت!!

امروزم که خونه م میخوام دوباره رنگ لاکمو عوض کنم بعدازظهرم واسه نیمه شعبان میخواییم

شیرینی شربت پخش کنیم,راستی شایان دیشب اومد مرخصی فردا صبحم میره

الان مامانو ببینیا در پوست خودش نمیگنجه!!!!!!

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان