همه چی اروووومه

سلووووم

اقا خوبید؟؟؟؟

من خوووبم!

کارمو دوست دارم وازش لذت میبرم

دوستای جدید پیدا کردم

خلاصه که حالم خووووبه ها!

هر روز 7و15 دقیقه ازخونه میرم بیرون و ساعت7و 40 دقیقه هم سوار سرویس میشم و

8هم شروع به کار میکنم!

خسته میشم گاهی کتفم وحشتناک درد میگیره ولی خب چون کلا خیاطی و دوخت و دوز و

دوست دارم از پشت چرخ نشستن لذت میبرم!

اونجا با خیلیا دوست شدم وقت صبحونه و ناهار کلی میخندیم

کلی روحیه م عوض شده!

اینجا باید ازاون دوستی که واسه پیدا کردن این کار بهم کمک کرد بازم تشکر کنم!

ساعت 6ونیم که میرسم خونه یه چیزی میخورم و ساعت 8ونیم میخوابم

کلا وقت ندارم به بدبختیام فکر کنم!!!

 دست مامان همونجوریه چندروز پیش بابا بردتش حجامت کردن و زالو انداختن رو دستش

دکتره گفته ده روزه خوب میشه ,ایشالا که بشه خیلی ناراحته و خودشو باخته

همش میگه میترسم دستم تا همیشه اینجوری بمونه هرچی هم بهش میگیم اینقدر

تلقین نکن گوش نمیده.

بابا بهتره و شایان هم اموزشیش تموم شد و تهران افتاد!

کلا خوش شانس ترازاین شایان وجود نداره ها!

امروز مامان و بابا کلی هله هوله و خوراکی خریدن و رفتن ملاقاتش اخه یه ساعت مرخصی

بهش داده بودن نمیشد بیاد خونه واسه همین مامانیینا رفتن!

مامان کلی حالش خوب شد چندروز بود خیلی دل تنگی شایان و میکرد الان که گل پسرشو

دید دیگه حالش خوبه!

ببخشید اگه کم میام اینجا چون شبا که میام خونه اینقدر خسته م که زود خوابم میبره !

ادامه مطلب ۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قصه ی تلخ زندگی من

سلوووم

ببخشید چندوقته نیستم ،به لطف یکی از دوستای وبلاگی کار پیدا کردم،

چندوقت پیش که خیلی داغون بودم و دنبال کار یکی از دوستا شماره منو به دوستش که شهریار زندگی

میکنه داد و دوستشم واسم این کاره رو پیداکرد، واقعا ازش ممنونم که لطف بزرگی بهم کرد،

کاره دوخت لباس نظامیه ،خیلی از محیطش راضیم ،تا امروز که همه چی خوب وبوده.

با مرتضی دوروز بعداز پست اخرم یه صحبت مفصل کردم و گفت قصدش ازدواجه ومنم گفتم  

میدونم که خانواده م به هیچ وجه راضی نمیشن ،خیلی عصبی شد،گفت من میخوام 

تاتهش باشی باید قول بدی و اگه بمونی بامن و نتونی خانواده ت رو راضی کنی من نابود میشم،خب من

واقعانمیتونستم.....

گفتم بهتره همین الان همه چیز تموم شه...

تمومم شد،اگه قول الکی میدادمو اونو الکی امیدوار میکردم که خیلی بدترمیشد.

روز اولی که سرکار رفتم با همه دوست شدموهمه به نظرم اونجاخوبن جز یه نفر:/

اینقدر این دختره رفتار و ادا اصولش شبیه خواهر بهنامه که اعصاب منو بهم میریزه،اه اه

ادم از هرچی بدش میاد جلوش سبزمیشه ها !اه اه

یه دختره هم هست اسمش فاطمه س باون خیلی دوست شدم!دختره خوبیه خیلی مهربونه

شوهرش بیکاره ایشالا که کار پیداکنه.

بهنامم چندروزه باززنگ میزنه ،دلم میسوزه واسش،دلم واسه خودم میسوزه ،نه راه پیش دارم نه راه پس

یه قضیه جدیدم دوروزه ذهنمو مشغول کرده که به وقتش میام راجع بهش مینویسم.

بچه هاواسه مامانم دعا کنید چندروز پیش از خواب بیدار شد گفت دوتا انگشت دست راستم بی حسه

همون روز تا شب صبرکردیم بهتر شه  دیدیم نشد منو مامان رفتیم بیمارستان امام سجاد ،دکتره

معاینه کرد و گفت چیز خاصی نیست از کار زیاده ،حالا هی بهش میگیم کار زیادی انجام نداده 

دکتره گفت نه هیچی نیست،تا امروز دست مامان همینجور بی حس مونده امروز بابا بردتش پیش یه متخصص

گفتن عصب  دستش تحلیل رفته و کلی قرص داده وگفتن اگه بهتر نشه باید عمل شه و اگه عمل نشه هم

دستش ازکار میوفته،دعاکنید دا روها اثر کنه.....

ماشاالله خدا داره سنگ تموم میذاره ....

میخوام حقوقمو هرماه بدم به مامان واسه یکی از قسطاش،تصمیم گرفتم واسه وام گرفتن با

دیپلم خیاطیمم اقدام کنم ،که اگه بگیرم مشکلمون کلا حل میشه

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خوابالو نوشت

سلووم

دوستان من خییلی سرم شلوغه و به لطف یکی ازدوستای وبلاگی کارپیدا کردم و چهارروزه

سرکار میرم,

چندروزه خیلی خسته م الانم چشام به زور بازه.

فردا شب پست میذارم و همه چیو تعریف میکنم.

مااااااااچ

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من هنوزم عکساتو دارم /قابن روی دیوار اتاقم

اقا سلوووم

خوبین؟؟؟من خنثی هستم نه خوبم نه بدم

کامنتاتون واسه پست قبل و خوندم خیلی منو ترسوند و خیلی هم به فکر انداخت

اگه واقعا مرتضی به من وابسته شه چی میشه؟؟؟

اگه حرفاش و حسش راست باشه چی؟؟؟؟

من میدونم نه بابام نه مامانم به هییییچ وجه مرتضی رو قبول نمیکنن

یا اصن خودم میتونم؟؟؟بعدا تو سرش نمیزنم؟؟؟

حالشو بدتر نمیکنم؟

نمیدونم......

بهنام دوروز بعداز اینکه تصمیم گرفتم با مرتضی باشم زنگ زد...

انگار حس کرده بود یکی دیگه داره میاد تو زندگیم....

چندروز پشت سر هم زنگ میزد و میگفت بیا بیرون ببینمت

میگفت دلم تنگ شده..

پریروز بهش گفتم من میخوام ازدواج کنم دیگه مزاحم من نشو,

گریه کرد....

خب اخه تو که اینقدر منو دوست داشتی چرا اونهمه عذابم دادی؟؟؟

چرا وایمیستادی به گریه م میخندیدی؟

چرا حرفامو باور نداری؟؟

حالم بد شد از گریه ش

یه پسر 28 ساله بخواد گریه کنه .....

مرتضی هم خیلی راجع بهش فکر کردم که اگه بهش امید الکی بدم ولی نشه اون حتما

داغون میشه ودوباره خودشو گرفتار میکنه

بهش واضح گفتم که قضیه ی ازدواج و کلا فراموش کنه و رومن به عنوان یه دوست

فقط حساب کنه ,از دستم عصبانی و ناراحته ولی همچنان باهم حرف میزنیم

حداقلش اینه که من حرف اخرو ازاول بهش زدم دیگه بقیه ش دست خودشه.

به بهنام خیلی فکر میکنم به مرتضی....

همش باهم مقایسه شون میکنم گاهی میگم بهنام بهتر بود گاهی میگم مرتضی....

فکر کنم دارم دیوونه میشم....

حرفای اخر بهنام بدجور منو بهم ریخته چند روزه دارم فکر میکنم که اگه من نباشم

دیگه اونم این همه عذاب نمیکشه ,

اگه نباشم فوقش یه مدت خانواده م و دوستام گریه زاری میکنن بعدم همه چی فراموش

میشه بهنامم بعداز یه مدت همه چیز فراموشش میشه و میره سراغ زندگیش

ولی به جاش من راحت میشم ,نمیگم خیلی بدبختم نه بدبخت نیستم خیلیا هستن

که میخوان جای من باشن ولی دلم اروم نیست ...

نه چیزی هست که وابسته ش باشم نه کسی ...

این بیکاری هم که دیگه داغون کرده منو کاری که به درد من بخوره نیست که نیست.

خیلی فکرم مشغوله یه بغض گنده تو گلومه انگار قرار نیست هیچی درست شه....

۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ابجی غیرتی!!!!!!!!

سلووووم

اقا من تو پست قبلی یادم رفت دیروز واستون تعریف کنم!

به سونیا قول داده بودم ببرمش امامزاده اسماعیل ,باهم بگردیم!

اقا من همیشه تو ماشین خودمون اول میرم سوار میشم وسط سونیا میشینه  بغل دستشم

شایان,سوار تاکسی شدنی با سونیا,خودم وسط میشینم که اگه پسر سوار شد به سونیا نخوره,

اینبار اصن حواسم نبود طبق عادت اول سوار شدم بغل دستمم سونیانشست,وسط راه مسافر بود 

یهوفهمیدم اشتباه نشستم ,تا بگم پشت و سه نفر حساب میکنم دوتا پسر نشستن,

اقا منم حسااااااس رو سونیا!

تا پسره نشست اروم به سونیا گفتم دستش بهت خورد به من بگو تیکه تیکه ش کنم!!!

خودمم همونجور چپ چپ به پسره بنده خدا نگاه میکردم!

نگو پسره شنیده بود حرف متو خودشو همچین چسبونده بود به در نکنه به سونیا بخوره!!

هر دودقیقه یه بارم از سونیا میپرسیدم نخورده بهت که؟؟؟؟

سونیاهم میدونه من قاطی ام میخندید میگفت نهههه ابجی!!

تو شهریارم مثل داداشاا همچین مواظب بودم کسی به سونیا نگاه نکنه که!!!

وقتی اومدیم خونه کلی به رفتار خل و چلانه ی خودم خندیدم!!

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عشق قدیمی من

اقا سلووووووووم

یه سلوووووم پراز انرژی!!!!!!

این یه پست طولانی خواهد بود اونایی که حوصله ندارن نخونن

کلش اینه که خوبم و همه چی خوبه!

یادتونه من گفته بودم چهل روز نذر کردم دعای معراج بخونم؟؟؟

25 فروردین این نذرم تموم میشد.

حالا نذرم چی بود از خدا خواسته بودم یه تغییری تو زندگیم ایجاد شه و یکی بیاد و منو

ازاین حال بد رها کنه!!!

خوب یه هفته اخر که دعای معراج و میخوندم دیگه امیدمو از دست داده بودم

ولی گفتم خوب من که این همه رو خوندم این یه هفته رو هم میخونم حالا یا نذرم براورده میشه

یا نمیشه دیگه ,تهش اینه که من کار خودمو کردم و خدا خودش نخواست بده!

شب 24 فروردین مرتضی به من درخواست دادو اولش جوری وانمود میکردم که نمیدونم تویی

درصورتی که من میدونستم اونه چون یه بار قبلا دیده بودم عکس خودشو گذاشته بود

دیگه اول خودشو معرفی نمیکرد بعد که خودشو معرفی کرد

گفتم بلاکت میکنم   خواهش کرد بلاکش نکنم گفت بذار اول حرفامو بزنم بعد اگه دوست

داشتی بلاک کن.

دوستای قدیمی میدونن که قبلا گفته بودم مرتضی جلف و بی ادب نیس که مثلا بخواد

حرفای زشت بزنه یا کارای جلف بکنه.

ولی خب یکی از پسراییه که تومحل خیییییییییییییییییییلیاازجمله مامان من 

به عنوان یه ولگرد میشناسنش :(

خب اینم دلیل داره که نمیدونم اگه بگم شماها بعدش چه حرفایی بهم میزنید

شاید خیلیاتون مثل ارزو بگید تو اینقدر افسردگیت شدید شده که به خاطر فرار از تنهایی

قبول کردی با مرتضی باشی..

خواهش میکنم اینو بهم نگید...

 من از هرکسی مرتضی رو بیشتر میشناسم ,مرتضی کارای

بد زیادی کرده کارایی که هیچوقت فراموش نمیشه نمیگم مرتضی فرشته س

ولی من 9 ساله مرتضی رو میشناسم و همیشه مثل سایه پشت سرش بودم اون عشق

احمقانه ای که واستون گفتم منو مجبور میکرد که همیشه پشتش باشم همیشه از کارایی

که میکرد اگه اشتباه هم بود دفاع کنم حتی بااینکه میدونستم دوستم نداره .

خب من از13سالگی تا17 سالگی دیوانه وار دنبال مرتضی بودم میگم دیوووانه وار

جوری که حتی تصورشم نمیتونید بکنید یه کارای احمقانه ای میکردم که باورش واسه

همه سخته,از 17 سالگی به بعد دیگه خیلی خسته شدم ,خسته شدم از

دویدن و بهش نرسیدن خسته ازاینکه درداشو با چشم میدیدم و کاری نمتونستم براش بکنم

دیگه مرتضی رو بیخیال شدم به طور کلی...

  مرتضی دید دیگه شادی دنبالش نیست دیگه نیست شبایی که

توحال خودش نبود و زنگ میزد و حرفایی میزد که به هیچکس نمیتونه بزنه

اینکه میگم حرفایی که به هیچ کس نمیتونست بزنه منظورم چیزای خاکبر سری نیستا

خودش میدونست خودشو چه جوری گرفتار کرده از درداش میگفت حرفایی

که فقط میشه به یه دوست صمیمی زد.

 ازهمون زمان به بعد من واقعا سرد شدم نه نمیشه گفت سرد شدم ولی بیخیالش

شدم اونم اینو فهمید و اینبار اون ازم میخواست که باهاش باشم ولی خب

نمیدونم پیش اومده که اینقدر دنبال یه چیزی باشی که وقتی بهش میرسی دیگه نخواییش

واسه من این حالت پیش اومده بود دیگه نمیخواستمش

دقیقا همون موقع ها بود که بهنام واسه بار اول اومد خواستگاری و یادمه که

وقتی اسم خواستگار اومد چقدر با اهنگ طرفدار شادمهر گریه کردم حس میکردم

هرچقدرم از مرتضی دور باشم بازم نمیتونم هیچکسی رو اندازه اون دوست داشته باشم.

اینارو گفتم  که بدونید رابطه ی منو مرتضی چه جوری بود.

حالا اون چیزایی رو میگم که خیلی سخته گفتنش واسم

مرتضی تو 19 سالگی اعتیاد پیدا کرده بود.....

یه اعتیاد که  3تا موتورشو وابروشو ازش گزفت,

اخ ازاون شبایی که حالش از مصرف زیاد بد بود و به من زنگ میزد و میگفت

کاش امشب بمیرم....

مرتضی الان 3 ساله پاکه حتی سیگارم مصرف نمیکنه مشروبم نمیخوره

ولی  به خاطراین کاراش اسم خوبی ازخودش به جا نذاشت مثلا الان یکی مثل مامان من

اصن یکی مثل اونو ادم نمیدونه ترک کردنشواصن باور نداره...

شماها چی ترک کردن یکی که چندساله مصرف کرده رو باور دارید؟

مرتضی از بعداز طلاق من خیلی دنبال شماره م بود اینو خودم میدونم چون چندبار

که از ارزو و چندین بار هم شمارمو از فاطمه خواسته بود یه مدت هم که میگفتم

میومد سرکوچه مهد.

نمیگم مرتضی الان عاشق منه یامن عاشقشم

ایکه الان اون فرشته س ولی خب خیلی عوض شده ,بزرگ شده دیگه اون

پسر یاغی 9سال پیش نیست

حالا چه خوب چه بد تصمیم گرفتم با مرتضی باشم میدونم چه تصمیم خنده داری گرفتم

حرفای مرتضی رو راجع به اینکه خانوادتو راضی کن که بیام خواستگاریتو

باور ندارم ولی خب مرتضی هیچوقت به من دروغ نگفته حتی از بدترین کاراشم من خبر دارم

راجع به شرم اورترین اتفاقای زندگیشم به من دروغ نگفته نمیدونم الان

فازش چیه؟؟؟

نگید میخواد منو گول بزنه و بامن دوست شه که همین الانم اگه به هرکی پیشنهاد بده

بهش نه نمیگن

باهاش که حرف میزنم میبینم خیلی نا امیده کار میکنه ولی امیدی واسه زندگی نداره

میگه تنهاست و کسی درکش نمیکنه از درد ترک کردنش میگه ازاینکه

روزای اخر اعتیادش فکرمیکرده روزای اخر زندگیشه ازاین که شبا میرفته رو پشت بوم  و

چندساعت تنها مینشسته از اینکه چه طور دونه دونه موتوراشو جای پول مواد

میزده به نام مواد فروشا از19 شبی که به خاطر ترک کردن بیدار مونده از درد وحشتناکی

که داشته از حرفایی که الان خیلیا پشتش میزنن...

نمیدونم چی بگم ولی اینو میگم که اگه اصلا الان مرتضی به منم زنگ نمیزد بازم اگه

همه محل میگفتن مرتضی ادم بدیه من ته دلم میدونم که مرتضی اونی

که مردم میگن نیست.

فقط اینو میگم که مرتضی روحیه منو خیلی تغییر داده شباکلی از خطره های 9سال پیش

میگیم و میخندیم !

تو این چندروز کلا مدل لباس پوشیدن و مدل موهاشو عوض کرده شده شبیه مردا!

میگه میخوام تغییر کنم میخوام به قول خودش ادم شم!

فعلا که باهمیم ولی میدونم اگه همه ی حرفای مرتضی هم راست باشه و قصدش ازدواج

باشه اسمونم بیاد زمین مامان عمرا یکی مثل مرتضی رو تو خونمون راه بده,

خود مرتضی هم اینو میدونه ولی میگه میخوام سعیمو بکنم!

از همه ی این حرفا که بگذریم میگم الان حالم خیییل بهتره! 

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان