ذرت مکزیکی

سلووم 

ساعت یه ربع به دو صبحه رفتم دذرت مکزیکی درست کردم,

خییییییلی خوشمزه س!

ای لاو یو پی ام سی!!!

شکموهم خودتونید!!!!

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

سلفی های وحشتناک!

سلووم

بابت پست اونروزم معدذرت میخوام ..

من تو شرایط روحی خیلی بدی هستم ,ادای ادمای قوی

رو درمیارم ولی روحم اروم نیست از درون همه چی بهم ریخته.....

اونروز بدجور تحت فشار بودم اعصابم از هزارجا خورد بود با مامانمم دعوا کردم

,وقتی ازهمه طرف تحت فشار قرارمیگیرم میام گیر میدم به مامان

میگم تو مسبب همه ی دردای الانمی تو به من اصرار کردی به بهنام جواب بدم

من از اولشم نمیخواستمش..

میدونم کارم اشتباهه ولی من داغونم....

اونروزم بعدهمه بهم ریختگیا و دعوا بامامان از خونه رفتم بیرون و

یه راست رفتم داروخونه ازشانس اون پسره که اشنام بودو همیشه هر قرصی رو

بدون نسخه بهمون میداد نبود باهزار التماس از فروشندهه سه ورق قرص گرفتم

اونم  بازور ,نمیداد که ,تازه اونی که میخواستمم نبود خیلی ضعیف تر بود وگرنه که من

الان اینجانبودم!! 

از طرفی هم من بدنم در برابر قرص ضعیف نیس,یعنی اصن باسه چهارتا قرص 

اصن سردردمم خوب نمیشه!سه بسته رو خوردم و رفتم بالا گرفتم تو کارگاه خوابیدم!

چشم که باز کردم دیدم دوروز گدذشته !مامانینا برده بودن بیمارستان و معده مو شستو شو داده

بودن !باورتون میشه من هیچی از اون دوروز یادم نیس ولی گوشیمو که چک کردم

دیدم تو همون وضع کلی از خودم سلفی گرفتم!!!!!!!!

خخخخخخخ!!!

اونم چه سلفیای زشتی!موهای زژولیده  چشمایی که معلومه به زور بازه!!!!

اصن وحشت کردم از عکسام!!!

بعد که بیدارشدم  مامان اومد منت کشی و منم با کلی غرغر به زور سوپ خوردم,ولی تازه

بعدش پی به خریتم بردم ,از معده درد ایندفعه واقعا داشتم میمردم!

تازه دوروزه بهتر شدم!

خلاصه که این کارم واقعا اشتباه بود!

ازمهدم که بگم همه چی خوبه ,امروز مدیرمهدنیومده بود من تنها با کلی بچه مونده 

بودم!خییییلی امروز خوب بود کلی ازشون عکس و فیلم گرفتم ,توخونه

که فیلمارو نگاه میکردم واقعا ازخنده نفسم بالا نمیومد!!!

از مرتضی بگم که روز چهارشنبه اومده بود سر کوچه مهد وایساده بود!!!

اصن نگاهش نکردم!اوناومده بود تا ببینه عکس العمل من چیه ,که اونم دید من نگاهشم نکردم فهمید

دیگه اون شادی که واسش میمرد,عوض شده!!

شباهم بیرون نمیرفتم ولی دیروز مامان بهنامو دیده بودتو خیابون میگفت

تویی که تو خونه نشستی اون با لباسایی خودمون واسش خریدیم تو خیابون بودبا باباش!!

منن دیشب و امشب بیرون رفتم ,مرتضی رو هم دیدیم!داشتم ادای یکی رو در میاوردم که

زل تو زل شدیم!!!!خیییییلی بد شد!!!!!!

خدا تو این شبا همه مریضارو شفا بده 

همه ی دلشکسته ها رو دردشونو تسکین بده

یه نگاه به زندگی منم بندازه.

امین

۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

...

سلوم ببخشیدنگرانتون کردم زیاد حالم خوب نیس بعدا میام

همه چیروتوضیح میدم کامنتارم جواب میدم

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اتیش میزننم روحتان را ،به هر نحوه ای،حتی با رفت خودم

سلوووم

اگه اینجا تا پس افردا اپ نشدیعنی 

صاحب این وب به دیار باقی شتافته!!!!!!!

چشمام داره میسوزه 

خداحافظ!!!!!!!

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

من مغرور

سلووووم 

چه زود ماه محرم رسید،یاد محرم پارسال افتادم

که بهنام واسه هرشب بیرون رفتنمون چقدراذیتم میکرد.....

تواون شبا فهمیدم بهنام خیلی بد دله مثلا از پنج متری مردا هم نمیذاشت رد شم یا

اگه کسی اتفاقی هم نگاهش بامن برخورد میکرد بهنام چنان با اخم و تخم بیرون رفتنمونو 

زهرمار میکرد که چندشبو اصن گفتم باهات بیرون نمیام و موندم خونه.

بهنام  تا قبل محرم پارسال اینقدر بد نبود از بعد ماه محرم خیلی عوض شد 

خیلی.....

امسال نمیخوام شبای محرم بیرون برم نه حوصله ی نگاه ها و سوالای اشناهارو

دارم نه میخوام خواهر و مادر بهنام و ببینم ،میدونم اگه ببینمشون دیگه ادای ادمایی که 

خوبن و درنمیارم و شاید دعوام بشه باهاشون،شاید حرفایی که خیلی وقت بود

تو خودم میریختم و حرف نمیزدم و نتونم نگه دارم...

ای کاش بلاگفا وب اولمو  نمیپروند تا میرفتید و اتفاقای محرم پارسال و میخونید و میفهمیدید

چرا دختر مغرور از اومدن ماهی که هرسال واسه اومدنش لحظه شماری میکرد

دیگه خوشحال نیس.

گفته بودم که خطی که بهنام شمارشوداره رو عوض کردم و یه خط دیگه دستمه

چندشب پیش اون خطه رو روشن کردم تا ببینم بهنام زنگ زده یا نه که تا روشن

کردم پیامش اومد،گفته بود خونه مو پس بده دیگه نمیخوام!

دردناک نیس؟

پیام دادم دادم عشقت اندازه همون خونه س ،باشه بعد محرم میریم بنگاه میزنم به نامت،تا بعد

محرم دیگه پیام نده!

گفت من همین الان خونه رو میخوام!

گفتم هیچوقت نمیتونی تو اون خونه زندگی کنی دیگه بهم پیام نده!

بعدش منتظرنموندم جواب بده و گوشبمو خاموش کردم،

نمیدونم شاید واقعا خیلی وحشتناک بودم واین اتفاقا همه حقمه...

شاید واقعا حقمه

۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

خونه بخت....

جهیزیه مو روهم چیده بودم تو اتاقی که پارسال ساخته بودیم تو طبقه سوم و

تا یه ماه پیش خالی بود و الان شده کارگاه خیاطیمون

تواین چندتا بارون شدیدی که اومده بود مانرفته بودیم تو اون اتاق ،

بااینکه ما اونجارو ایزوگام  کردیم ولی  ازسقفش موقع بارون اب چکیده و 

تمام وسایلام خیس شدن و جعبه هاشون خراب شده!

الان که بالا بودم دیدم داره روشون اب میچکه  اومدم بیارمشون کنار که

دیدم تو دوتا بارون قبلی به اندازه کافی جعبه هاشون خراب شده!

مشتری هم داشتیم نشسته بودن  تالباسشون حاضر شه،

وقتی جلوشون ملافه ای که رووسایلم بود و کشیدم کنار احساس کردم با نگاهاشون له م کردن

...

ازت متنفرم بهنام ....

تومنو به این روز انداختی.....

۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

افشین.....

سلوووووم

صبح جمعه تون بخیر!

دیشب جشن عقد دختر همسایه مون بود،ازپنجره نگاه میکردم،

یه لباس ابی پفی پوشیده بود ،ازهمون لباسا که دلم میخواست بپوشم !

واسش ارزوی  خوشبختی میکنم!ازخدا میخوام روزاش پر از

ارامش باشه!

دیروز صبح  زود بیدار شدیم قرار بود با مامان بریم طبقه بالا و کارای مشتریارو

بدوزیم که تلفن زنگ خورد خاله م بود خبر داد پسر۲۹ساله ی دخترخاله مامانم فوت کرده

مامان و بابا هم رفتن تشییع جنازه ش ،ساعت ۵برگشتن مامان میگفت پسره

خیلی غریبانه دفن شده میگفت ادمای مراسم حتی ۶۰نفرم نبودن...

پسره معتاد بود و چندماه بود که ترک کرده بوده بعدازظهر پریروز

ازخونه میره بیرون تو پارک دوباره مصرف میکنه و همونجاهم 

فوت میکنه،خدارحمتش کنه خیلی جوون بود.

خلاصه مامان که نبود  چندتاکارو دوختم،یه  دختره هم که امروز

عروسیش بود  اومد و چندتا روبالشی میخواست واسش بدوزم،

واسش دوختم ولی با حال بد و استرس، اخه میگن  کسی که طلاق گرفته

نباید به وسایل یه دختر قبل عروسیش دست بزنه وگرنه  اون دختر خوشبخت نمیشه...

نکنه اون به خاطر من خوشبخت نشه؟

نکنه واقعا این حرفا راست باشه؟؟؟

اخ که دلم پراز درده....

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

مرتضی.....

سلوووم

امون ازمعده درد که ازدیشب تاحالا منو کشته،حتی تومهدم

این دردو داشتم و به زور با بچه ها بازی میکردم،تازه اروم شده گفتم بیام پستمو بذارمو

اتفاق ناجور امروزو تعریف کنم!!!!

اول ازبهنام بگم که فردای اونروز زنگ زد و التماس کرد ببخشمش

اینقدر التماس کرد که گفتم باشه......

دوروز بعد دوباره همون کارو کرد ولی بااین تفاوت که اینبار طلبکارم بود و اخرش

گفت دیگه بمیرمم بهت زنگ نمیزنم....

ازاون روزم زنگ نزده.

مهدم که همه چی خوبه و بچه ها دوسم دارن حتی کمیلم الان دوسم داره و

اگه بهش اخم کنم بغض میکنه!

گفته بودم که محل ما کوچیکه واسه همین میدونم که کسی که اسمش شادی باشه و

تو سن من باشه نیس!

ازبچه های ابتدایی هستنا ولی تو سن من نه!

خب مسلما مرتضی هم اینو میدونست!

امروز که مادرا اومده بودن دنبال بچه ها  من تو اون لحظه ها باید بچسبم به در حیاط اخه 

بچه ها به خاطر ماماناشون امکان داره بدون تو خیابون واسه همین من

درو نیمه باز نگه میدارم و خودم تکیه میدم به در!

امروز دونه دونه بچه ارو داشتم تحویل میدادم  یکی از بیرون درو بدجور هل داد

جوری که گفتم کمرم سوراخ شد!!!!

یه اخ گفتم و درو باز کردم دیدم مرتضی بود!!!!!!!

سریع معذرت خواهی کرد و منم اصن عکس و العمل نشون ندادم و فقط داد زدم کمیل بیا

اومدن دنبالت!!!

مامان کمیلم اومده بود !مرتضی جوری وایساده بود که فاصله ش با صورت من 

۲۰سانت بود ،کاملا مشخص بود که اسم خاله شادی رو از کمیل شنیده بوده و

اومده بودتا مطمعن شه خاله شادی منم!انگار مامان کمیلم میدونست!

خیلی حس بدی بود،واقعا دلم نمیخواست بفهمه،مطمعنم هستم که

به مامان کمیل یه چیزایی میگه،واین خیلی بده!

واقعا فکر میکنم دیگه حتی حرف زدنمم با کمیل از طرف مامانش زیر ذره بین میره،

دیگه نباید زیادبهش محبت کنم!!

حالا واقعاهم من عااااااااااشق این بچه شدم از بس شیرینه!!!!

شاید یه بار عکسشو بذارم!!!

اینقدم خوشحالم فردا تعطیله که نگو!

شماها نمیدونید بچه ها چه جوری انرژیمو به صفر میرسونن!!!!

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

سرنوشت تلخ من

سلووووم

اعصابم بدجور داغونه

بهنام داره عذابم میده

بازم همون حرفا

بازم همون کج فهمیا

بازمون همون بغض  همیشگیم.....

خدایا اخه این چه  سرنوشتی بود واسه من نوشتی؟

این وسط تنها کسی که ضرر کرده منم

اگه بذارم بازم بیاد تااخرعمرم باید بایه نفهم زندگی کنم

اگه نذارم بیاد بازم منم که شدم یه دختر طلاق گرفته.....

خدایا ازت  خیلی دلخورم..

توکه خودت زندگی منو دیده بود

توکه خودت دیدی چه مشکلایی داشتیم

بچگیامو یادته؟

یادته چه روزای بدی رو گذروندم؟

یادته  تو بچگیم مجبور شدم بشم یه ادم بزرگ؟

یادته  چه ارزوهایی داشتم؟

یادته بهنام دوسال ونیم اومدو رفت ؟

یادته که من نمیخواستمش,

اگه قراربود من له بشم چرا کاری کردی که بهش جواب مثبت بدم؟

چرا اونا اینقد بد بودن؟

چرا من اینقدر بدبخت شدم؟

خدایا اونی که بقیه میگن نیستی

عادل نیستی....


۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

خداحافظ کاپیتان


۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

خیااط باشی!

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلووووووووم

الان که نشستم پشت کامپیوتر گلوم داره میسوزه

از بس که امروز همش گفتم عرشیا جون بشین

کمیل  ندو میخوری زمین

عرفان بچه هارو هل نده

نازنین بذار بقیه هم سوار تاب بشن و.....

واقعا امروز روز خسته کننده ای بود

تازه یه کاردستی هم  درست کردیم

یه بادبادک صورتی باچشمای ابی!!!

باید یه کم رو صبرمم کار کنم  امروز چندبار واقعا

عصبانیم کردن!

وقتی هم اومدم خونه ازخستگی باهمون لباسای بیرونم

گرفتم خوابیدم!

چشمامو که باز کردم دیدم ساعت شده 2 ونیم! دیگه ناهارو خوردم و

بچه های خیاطی هم ساعت 4 اومدن کلاسشون تا 6 بود ,

این جلسه نصف کادر بالاتنه رو بهشون درس دادم  چون دیگه خیلی گیج شده بودن

حالا جلسه بعد میخوام  بقیه درسو بدم !

امروز یاد جلسه ی اول کلاس خیاطی خودم افتادم,چقدر ذوق داشتم

فک میکردم نمیتونم یاد بگیرم , روزی که اولین مانتومو دوختم کلــــــــــــــــی خوشحال بودم!!!

فک میکردم من قراره اینقدر پولدار شم که نیاز نداشته باشم از این هنرم استفاده کنم

فک میکردم ازدواج که بکنم همه چیز واسم فراهم میشه و نیاز نیست واسه خودم لباس بدوزم.

اما تو یه سال نامزدیم اینقدر دستم خالی بود که هزار دفعه  خداروشکر کردم

که من خیاطی بلدم و میتونم کار کنم .

اخ بگذریــــــــــــــــــــم......

فردا قراره بریم خونه پسر عمه م, همونموقع که  بابا تو جا افتاده بود و مادرش و خواهراش

حتی خواهر زاده هاش یه بارم بهش سر نزدن این پسرعمه م هرچندروز یه بار

با خانومش میومد پیش بابام.

این پسرعمه م اسمش حبیبه تو بیمارستان امام خمینی کار میکنه همونجاهم

با خانومش که 7 سال از خودش بزرگتره و  یه بار ازدواج کرده و دوتا بچه هم داره اشنا شد

بعد کلی جنگ و دعوا باخانواده ش باهم ازدواج کردن و الانم خوشبختن !

خدا خوشبختیشونو بیشتر کنه!

خلاصه که فردا خونه نیستم ,پس فرداهم که جمعه س میخوام  فقط استراحت کنم!

فقط از خدا میخوام یه نگاهی به زندگیم بندازه و منو ازاین

سردرگمی بیرون بیاره......


۹ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

ادمایی بدبخت

سلوم

امروز بدجور کسلم

ساعت12 از مهد برگشتم خونه  ناهار و حاضرکردم تاساعت2 خونه رو مرتب کردم جارو کشیدم

الانم  نشستم  تو اتاقم

نیم ساعت پیش داشتم  جم سیریس  حریم سلطان و نگاه میکردم

اون قسمتی بود که ابراهیم پاشا خرم و مجبور کرد  عشق سابقشو بکشه,

خیلی ناراحت کننده بود....

من ازاولش از خرم متنفربودم ولی خیلی دردناک بود اون لحظه ای  با دست خودش

شیرینی  سمی رو داد  دست لئو...

واقعا الان  ابراهیم پاشا ,خرم,سلطان سلیمان

یا همه ی پادشاهایی که باعث مرگ خیلیا شدن الان تو اون دنیا دارن مجازات میشن؟

یا اونجاهم مثل اینجا با پارتی و پول همه چی درست  میشه؟

واقعا ادمایی که باعث  ناراحتی و  اشک دیگران میشن مجازات میشن؟

اونایی که  با زخم زبوناشون روح دیگران و  تیکه تیکه میکنن چی؟

این که میگن دنیا داره مکافاته راسته؟

من میگم بعضی وقتا راسته,خیلیاشو با چشمای خودم دیدم

مثلا عمه هام یه زمانی فرعون بودن تو محلمون و به همه ازار میرسوندن

الان دارن جوابشو میگیرن ولی هنوز ذاتشون تغییر نکرده.

بعضی وقتا هم راست نیس,مثلا خیلیا زندگی دیگران و نابود میکنن و تا اخر عمرشون تو شادی و خوشی زندگی میکنن.

اینکه میگن خدا هرکاری میکنه به صلاحته  به نظرمن  درست نیس,

مثلا مامان من  چه صلاحی تو کار بوده که با یه مرد که  تو جوونیش خیلی ازارش داده و هنوزم گاهی میده

ازدواج کنه؟

یا چه صلاحی تو کارش بوده که همیشه تو سختی باشه؟

چه صلاحی بوده که بااین همه سختیی که کشیده و  ازخود گذشتگی هایی که واسه پدرم کرده

بابام بازم  جوری رفتارکنه  که دلش بشکنه؟

حالا که  همه ی این سختیارو تحمل میکنه صلاحش چیه که دخترش بعده یه  سال نامزدی طلاق بگیره؟

یا چرا پسرش باید گرفتار هزار چیز که  نمی تونم بگم بشه؟

اوووف اگه بخوام ادامه بدم  100خطم بیشتر میشه

درکل به نظرمن خدابعضی ادمارو بدبخت افریده,این ادما  از اول بدبختن  و تا اخرعمرشونم بدبخت

میمونن.

فک کنم  مامان من ازاون ادماست

شایدمنم ازاون ادمام....


۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دل ویرونه شده ی من

سلوووووم دوست جووونیااام!!

امروز بلاخره ویندوز کامپیوترمون درست شد!!!!!!

پاییز فصل مورد علاقه ی منم شروع شد ولی  پاییز امسالم با هرسال فرق داره....

امسال دیگه اون دختر شاد و مغرور نیستم,

نگاهم به زندگی عوض شده, دیگه دنیارو رنگی نمیبینم,

الان همه ی دنیا واسه من خاکستریه...

با این حال همه احساسمو پشت یه لبخند گنده پنهان میکنم!!!!

مدیرمهد کلید مهدو داده به من,قراره من هروز یه ربع زودتر برم و در مهد و بازکنم,'

ساعت 8 ونیم درو باز کردم و بچه ها دونه دونه اومدن

همه به جز دونفر تحت کنترلمن

یکیشون اسمش محمد عرفانه خیییییلی شیطون و لجبازو حرف گوش نکنه!

خیلی امروز اذیتم کرد!!

یکی دیگشونم کمیل!

از اون بچه هاییه که تا اخم کرده واسش همه چیز فراهم شده!

اگه هم حرفی بزنه و بهش توجه نشه قهر میکنه و با اخم میشینه!!!

نگاهش شبیه عموشه....

این بچه با نگاه یخیش روحمو ازار میده ..

انگار خدا قسم خورده  هیچکدوم از پسرای این خانواده به من حس خوبی نداشته باشن!

الان فک نکنید من هنوزم عاشق مرتضی  هستم,نه من  اونموقع

فقط13 سالم بود بچه بودم!

ولی تمام دوران راهنمایی و دبیرستانم با فکر کردن به اون گذشت...

دیگه بعدازاون هیچوقته هیچوق نتونستم کسی رو مثلش دوست داشته باشم!

اینکه اون هیچوقت دوستم نداشت شد یه داغ رو دل من که حالا برادر زاده ش

اومده تااین داغ و تازه کنه......

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

عشق اول من

 سلووووووم دوست جونیااام!!!

اینقدر سرم شلوغه  اصن وقت ندارم  بیام نت ،البته تبلتمم مشکل

پیدا کرده به زور یه صفحه روباز میکنه!

اصن من تو وسایلی که میخرم شانس ندارم تبلت قبلیم که نابود شد 

اینم از این یکی که  روچشمام نگهش میدارم و کلی هم خرجش کردم باز مشکل پیدا کرده

تصمیم دارم تو این چند روز یه گوشی بخرم!

 حالا بگذریم!!

این چند روز درگیر کارای مهد بودم ،کلی کاردستی درست کردم

واسه نمونه ،قراره هفته ای یه کاردستی یادشون بدم!!!!!

امروز روز اول مهد بود،وااااااااقعا خوب بود!!!

اصن امکاناتش هزار برابر از کانون بهتره ،همه چیش نظم داره!!!

روزای اول تایه هفته کلاس تق و لقه و هنوز بعضی مدارک ثبت نامشون تکمیل نشده

ساعت کلاس که تموم  شد و بچه ها رفتن یه پسر ۶ساله با مامانش اومد

پسره یه اخمی کرده بود که نگوووو و نپرس!!عصبانیم بود از دست مامانش

که  بیدارش نکرده بود بیارتش مهد!!!

نمیدونم چرا ولی با دیدن بچهه یه چیزایی تو ذهنم زنده شد،اصن حسم بهم گفت این

بچه همونیه که فک میکنم!!!

اسمش کمیل بود!!چشمای سبز و پوست سفید و موهای روشن!

فامیلیشو که از مامانش پرسیدم دیدم خودشه!!

همه ما تو سن سیزده چهارده سالگی درگیر یه حس بچگونه شدیم!

من ۱۳سالم که بود مثله همه ی دخترای نوجوون تو راه مدرسه عااااشق

 یکی شدم!یه پسری که ۶سال از بزرگتر بود !!!!

اخ که از مرور خاطراتشم یه لبخند گنده میاد رو لبم!!!!!

خلاصه من دوستش داشتمو اون نداشت!!!

تو عالم بچگی کلی کارای احمقانه واسه به دست اوردنش کردم!!!

بعد ۴سال که دیگه بیخیال شدم اون  دنبال این بود که توجهمو جلب کنه ! ولی هیچوقته هیچوقت

دوستم نداشت!

این بزرگترین شکست من تو عالم بچگی بود......

اسمش مرتضی بود!

یه پسر لاغر و سبزه با موهای بلند!

ازهمونموقع تاالان من همیشه از پسرای مو بلند خوشم میاد!!!!

بااینکه کمیل اصن شبیه مرتضی  نبود ولی منو یاد اون انداخت!

کمیل برادرزده ی مرتضی بود!!

خلاصه امرو ز کلی خاطرات جاهلیتمو مرور کردم!!!!

الان که به قدیم فکرمیکنم میبینم اونموقع چقدر رویایی فک میکردم!!

هیییییییی یادش بخیر..

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان