امام زاده داوود!!!!

اقا سلوووووم

ساعت 4و نیمه ومن دارم وسایل فردارو جمع میکنم!

قراره با بچه های کار قبلیم با سرویس بریم امامزاده داوود سونیاروهم قراره ببرم!

همه چی تقریبا ارومه  چهارروز پیش سر سفره شام بودیم که

بابا بهمگفت میخوای دیگه نری سرکار؟

گفتم نه من اینجاهم نرم یه جا دیگه میرم بلاخره تو خونه نمیشینم

میگه اخه همش خسته ای ,نمیخواد دیگه بری

بعدش با مامان پیشنهاد دادن که یه مغازه اجاره کنم و یه چرخ راسته که دارم

یه چرخ زیگزال پنج نخم بگیرم جدا از مامان خودم کار سری بیارم و انجام بدم کنارش

کار شخصی هم بکنم,راستش یه کم دودل بودم بلاخره اینکار ریسکه دیگه

من همه پس اندازم پول طلاهامه که تو بانکه

خودمم هرچقدرم بگم کارم خوبه بلاخره کم تجربه م و میترسم

ولی خب مامان میگه شاید سه ماه مثلا درامدت کم باشه ولی بلاخره ماه

چهارم هم ترست ریخته و هم صاحب مغازه ای و هم ابزار کارت کم کم تکمیل شده.

ابزار که میگم منظورم چرخ راسته و زیگزال و اتو بخار و میز مکشه

خب اینارو مامان خودش داره ولی من یه چرخ راسته دارم فقط

وقتی بخوام از مامان جدا شم باید ابزارمو خودم تکمیل کنم کم کم

ازالان واسه خودم کار کنم چند سال دیگه میتونم یه تولیدی بزنم

اولش اصلا راضی نبودم میگفتم من از پسش برنمیام ولی الان میگم سخته ولی میتونم

خلاصه که تصمیم جدی شده و الان من سرکار میرم و مامان و بابا قراره یه مغازه با

قیمت مناسب پیدا کنن

ترجیح میدم مغازه م تو خیابون باشه اینجوری شناخته میشمو بهنامم که همیشه

مخالف این چیزا بود میمیره...

البته مغازه تو کوچه های محلمون ارزونتره کلی مغازه خالی هم هست

ولی تو خیابون خب قیمتش بالاتره دیگه از شانس منم همه مغازه های خیابون محل

ما پر شده!!!!!!

حتی یه مغازه که یه سال خالی بودم یه روز قبل اومدن بیعانه دادن!

فعلا داریم میگردیم دیگه تو این چندوقت ایشالا پیدا میکنیم ته تهش اینه که

تو کوچه میگیرم ولی بازم اولویتم مغازه تو خیابونه!

سرکارم همه چی مثل قبله!

فعلا نگفتم بهشون قرار نیس دیگه بیام  منتظرم مغازه پیدا کنم بعد میگم

که اونم بچه ها میگن باید ده روز زودتر بگی وگرنه حقوقتو سخت میدن,حالا

ببینم چی میشه شاید زودتر گفتم.

توکارگاه قبلی هم بچه ها برنامه امامزاده داوود چیدن به منم چند روز پیش

زنگ زدن گفتم باشه من و ابجیمم میاییم

بعد راستش خودم پشیمون شده بودم دیروز اونم به خاطر اینکه میگفتم جمعه رو

بگیرم بخوابم و استراحت کنم واسه همین فاطی همون دوستم که

اونجا باهم صمیمی شدیم زنگ زد گفتم شاید نیام

اییییییینقدر نااااراحت شد که نگو!!

اصلا این دختره ماااهه!اینقدر ملوسه حرف که میزنه حتی جدی هم که باشه

تو یه لبخند گنده میاد رو لبات!همیشه بهش میگم تو شوهرت واقعا چه جوری دلش

میاد توی گوگولی رو اذیت کنه؟؟؟

بعد فحش زشته شم الهی بمیریه!!!!

اونروز تعریف میکرد تو خیابون یه مرده مزاحم منو یکی از همکارا که اسمش زهراعه

شده بود اینقدر بی ادب بود اومد به زهرا دست زد منم فحشش دادم!

میگم چی گفتی بهش میگه گفتم ایشالا بمیری!!!!

بهش میگم الان احساس میکنی فحش دادی؟؟؟؟؟؟

خخخخ

خیلی ماهه خلاصه!

اره دیگه ناراحت شد منم گفتم بذار برم خونه بهت خبر میدم

اومدم خونه به مامان گفتم میخوام برم امامزاده داوود برو به بابا بگو ببین چی میگه

باباهم گفت برید به سلامت!

بعد که زنگ زدم به فاطی گفتم خیییلی خوشحال شد میگفت منم شوهرم

نمیذاشت بیام به خاطر اینکه قرار بود تو بیای به زور راضیش کردم بعد که دیروز گفتی

نمیام اینقدر ناراحت بودم که شوهرم گفت زنگ بزن دوستت بگو یه جوری بیاد

دیگه!

خلاصه ساعت 7 صبح باید سر اورین باشیم و اونجا سوار ماشین شیم منم

ساعت 9 شب رفتم حموم و اومدم موهامو خشک کردم و خوابیدم تا 2

از 2 هم بیدار شدم دارم موهامو اتو میزنم و وسایلارو جمع میکنم

البته سونیا جمع کرده من فقط دارم تو کیفا میذارمشون!

راستی یادم رفته بود تو دوتا پست قبل بگم که داداش دومیه بهنام اومده بود خواستگاری

دخترهمسایمون که خیلییییی دختر خوبیه و خیلی خانواده شم خوبن

این داداش بهنام چشمش به دهن بابا و مامانشه و هرکیو اونا بگن

میره خواستگاری

بعد مامان دختره اومده بود پیش مامان من واسه اینکه بپرسه چرا دخترت جدا شد

مامانم همه چی رو تعریف کرده خانومه هم تشکر کرده و گفته خییلی

ممنون و بعدشم رفته زنگ زده به اونا قرار خواستگاری رو که واسه

فردا شبش بوده کنسل کرده!

امروزم تو مغازه مامان بودم یکی دیگه از همسایه هامون اومده بود میگفت

پریروز اومدن از دخترم نعیمه خواستگاری کنن ماهم چون میدونستیم چه جورین

گفتیم نه!

خلاصه که اقا اینا از سر کوچه ما شروع کردن دارن دونه دونه در خونه هارو میزنن

یکیو واسه این پسره بگیرن !!!

نمیدونمم چه اصراری دارن حتما از کوچه ما دختر بگیرن!

مثلا میخوان حال منو بگیرن یا حرصمو در بیارن!

به قول فاطی ایشالا بمیرن!!!!

خخخخ!!!!!!!!!

اگه بیان اون قابلیتی که تو بلاگفا میشد صفحه رو قفل کنی تا کسی نتونه عکسو

برداره یه عکس از خودمو فاطی و سونیا میذاشتم ولی خب نداره دیگه!!!

من دیگه برم ساعت 5 شد کارام مونده!

ادامه مطلب یه اهنگه که وقتی شنیدم و ترجمه شو خوندم 

حالم بد شد

شاید به خاطر اون بهنام عوض...

ادامه مطلب ۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

فقط خودم...


اقا سلووم

اینقدر دیر به دیرمیام که هیچکدوم از خبرام داغ نیس و تاریخ همشون

گذشته!

میدونم اونایی که همیشه میخونن اینجارو بازم میان حتی اگه نتونم واسشون کامنت بذارم

حتی اگه یه نفرم باشه بسه!

کارم خیلی سخت شده زیر فشار دارم له میشم

همونجوریش کاراونجا سخت هست حالا که من تازه واردم هستم خیلی

بهم سخت میگیرن و اگه دوختم یه میلی مترهم کج بشه کارم و برگشت میزنن و

نمیدونید وقتی وسط اونهمه خستگی یه تیکه از کارتم برگشت بخوره و مجبور شی

درستش کنی چقدر اعصابت بهم میریزه,

چون حقوقش خوبه خیلی هم ازت کار میکشن یعنی شما تو 10 ساعتی که

پشت چرخی یه دقیقه هم بیکار نیستی.

صبحا اصلا دلم نمیخواد از جام بلند شم و برم اونجا نه به خاطر تنبلی و فرار از کار

نتونستم با ادماش ارتباط برقرار کنم نتونستم قبول کنم که من مجبورم!

انگار میخوام ازاین فکر فرار کنم!

ازخواب بیدارکه میشم با خودم میگم خدایا چرا من دیشب تو خواب نمردم که

الان مجبورنباشم برم اونجا؟یا چرا همین الان یه صاعقه نمیزنه خشکم کنه که نرم؟؟

تو پست قبلی نوشتم اونجا اصلا احساس غریبی نمیکنم ولی دروغ بود

دروغ که نه انگار تلقین بود به خودم که نهه تو اونجا اشنا داری و نباید احساس

غریبی کنی!چند نفری که میشناسمشون اصلا نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار

کنم هرکدومشون یه بدبختی دارن که مجبورن کار کنن ولی خب تفکراتشون

اصلا واسم قابل هضم نیس فقط تو فکر پیدا کردن یکین که باهاشون ازدواج کنه

حتی میگن کسی رو میشناسید مارو معرفی کنید!یا تو فکر اینن که کارکه

تموم میشه خونه رو بپیچونن برن تو امامزاده بشینن !

نمیگم اینا بده ولی انگار جز اینا هیچی تو فکرشون نیس!

جز مسخره بازی و هرهرکردن و خندیدن به قیافه این و اون کاری بلد نیستن.

انگار هیچکس نمیفهمه من چرا ناراحتم انگار نمیفهمن من صبحا چرا

با زور ازخونه میرم بیرون یا نمیفهمن وقتی میام خونه دلم میخواد از پادرد گریه کنم

یا چرا حوصله ندارم حتی حرف بزنم

حتی مامانم نمیفهمه ولی انگار میفهمه و خودشو میزنه به اون راه...

پشت چرخ که نشستم خیلی فکرا توسرم میچرخه

مثلا میگم من چرااینجام ؟مگه من الان نباید با بهنام تو خونه خودم میبودم؟

یا میگم دیدی اونایی که میخواستن تورو ناراحت ببینن الان چه خوشحالن؟

یا اینکه میگم باید بایکی ازدواج کنم که وضع مالیش خوب باشه که نذاره هیچوقت

کارکنم اصلا هم مهم نیس من دوستش داشته باشم ....

اینارو که میگم کاش بفهمید که به خاطر فرار ازکار کردن نیس..

خستگی من به خاطر چیزای دیگه س...

بامرتضی همه چیز تموم شد این بار خیلی جدی و با ناراحتی.

واسه همیشه...

انگار هیچ مردی نیس که منو بتونه اروم کنه انگار قرار نیس من بتونم به هیچ

مردی اعتماد کنم.

دیگه واسه عاشق شدن و عشق ورزیدن سعی نمیکنم!

قرار بود محل کار قبلیم حقوقارو دهم بریزه که گفته بود تا هجدهم میریزم و

روز هجدهم حقوقارو ریختن,به نظرتون واسه یه ماه جون کندن چقدر حقوق ریختن واسم؟

450هزارتومن!

زنگ زدم یه اقای ص گفتم این چه حقوقیه واسه من ریختید؟

گفت خانم ذوالفقاری خودش مقدار حقوقارو تعیین کرده من کاره ای نیستم گفتم

مگه حقوق چرخکارا نباد کمتر از700 تومن نباشه؟گفت اون واسه وقتیه که تو اینجا

باشی الان تو دیگه اینجا نیسی!

گفتم باشه!

یه ماه تو جایی که کولرم نداشت با کلی اضافه کاری کار کردم اخرش 450 تومن

دادن بهم اونم با منت!

فرداش تولد مامان بود واسه همین اونروز یه ساعت زودتر مرخصی گرفتم رفتم خونه

200 تومن هم خودم داشتم گذاشتم روش رفتیم شهریار وبعداز

کلی گشتن واسه مامان یه انگشتر خریدم

وقتی رسیدیم خونه ساعت یه ربع به ده بود و من از خستگی نفهمیدم

چه جوری خوابم برد.

توخونه هیچی اروم نیس یعنی ارومه ولی من اروم نیسم

یادتونه که من سر قضیه طلاقم چقدر بهم ریخته بودم و خانواده پدرم

 چقدر از ناراحتی من خوشحال بودن و چه کارا نکردن و چه حرفا نزدن به خاطر خورد کردن

من,اینا یی که میگم فقط همینا نیس یه چیزایی هس که نمیخوام اینجا بنویسم

یعنی نه اینکه نخوام ولی نمیخوام دوباره یاداوریشون کنم واسه خودم..

 بابا بعدازاون قضایا با اونا قطع رابطه کرد و به منم گفت هیچوقت

نگران نباش من همیشه پشتتم و اونا دیگه واسه من مردن...

بابام منو میشناسه و میدونه وقتی کسی ناراحتم کرده باشه چه بلاهایی

میتونم سرش بیارم و چه کارایی ازم برمیاد ولی خب اونموقع تو

شرایط روحی خیلی بدی بودم و همه چیرو با یه پیام که به عمه دادم تموم کردم.

ولی گفتم تاابد اگه هرکدومشونو ببینم خیلی اتفاقی بدی میوفته...

بابام میدونه اگه بخواد بااونا دوباره ارتباط برقرار کنه منو واسه همیشه

باخودش دشمن کرده میدونه که واسه همیشه ازاین خونه میرم

میدونه که یااونو میکشم یاخودمو...

واسه همین جلو من جرات نداره اسم اونارو بیاره ولی چند وقت بود

تو خونه جنگ راه انداخته بود و به مامان میگفت تو باعث شدی من اینقدر تنها باشم

تو این قضایا توهم نقش داشتی!مامانم گفته بود کسی جلوتو نگرفته

برو باهاشون ارتباط برقرار کن

گفته الان دیگه؟؟

شماها مگه راهی گذاشتید؟؟؟

...........................................................................................

..............................................................

جرات نداره جلو من این حرفارو بزنه....

جلو من هیچکسی هیچی نمیگه....

ولی اگه یه روزی بابا  بخواد اسم اونارو بیاره مطمعن باشید بعداز یه جنگ بزرگ

یا ازخونه میرم و دیگه برنمیگردم

یا خودمو میکشم !نه به خاطر اینکه من ضعیفم و نمیتونم جلوشون وایسم!

واسه اینکه تااخر عمرش از عذاب وجدان نتونه زندگی کنه!

من تنهام!

هیچکس پشتم نیس حتی بابام!

حتی مامانم!

من فقط خودمم!

سخته...

این که بدونی فقط خودتی خیلی سخته!

چندوقته مشکل خواب پیدا کردم تو اوج خستگی چشمامو که میبندم

چیزای وحشتناکی میبینم معمولا یه ادمه با قیافه ی ترسناک که داره با صورت

میاد تو صورتم یا ادمای تیکه تیکه شده

شبا خیلی سخت میخوابم...

ادامه مطلب ۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دوست احساساتیه من!

اقا سلوووم

خوووبید؟؟؟

من خووووبم!!

این یه هفته پراز اتفاق بود هم خوب هم بد

فردای اونروز که پست گذاشتم رفتم سرکار اصن اقای ص خیییلی

اعصابش داغون بود خیلی هم بداخلاق با دونفرم تو شرکت دعواش شد

اونجا یه اقای دیگه هم هست که اسمش اقا مرتضی و ده ساله که با اقای ص دوست

صمیمی هستنو باهم کار میکنن اقا مرتضی خیلی شوخ و باحاله اونروز اومده بود

چرخ کناری من نشسته بود و کار میکرد راجع به کارم باهاش حرف زدم گفتم یه کار

پیدا کردم که حقوقش دوبرابره اینجاس ولی دلم نیس که ازاینجا برم کلی باهام حرف زد

گفت ادما خیلی زود وابسته میشن حالا چه به همدیگه چه به محیطی که توش

هستن,میگفت من خودم وبا 6 نفراز دوستای صمیمی کارمو شروع کردم که یکیشونم

اقای ص بود ,فکرمیکردم اگه ازاینا جدا شم دیگه اصلا نمیتونم کار کنم و

کلا ازاینکار درمیام ولی الان چندساله که هرکدوم راهمونو جدا کردیم و

داریم خودمون کار میکنیم هیچ اتفاقی هم نیوفتاده به نظرمن اگه کار اونجا بهتره برو.

راستش حرفاش حالمو خیلی بهتر کرد چون تو تصمیم گیری راجع به رفتن و موندن

یه کم دو دل بودم و خیلی اعصابم بهم ریخته بود

ازاونطرفم از اون جایی که گفتم رفتم نمونه دوختمبهم زنگ زدن و گفتن مگه شما

نگفتی از سرماه میای منم گفتم امروز روز اخره کارمه باید میومدم کارتکسمو

تحویل میدادم از فردا میام.

اقامرتضی به من گفت به اقای ص نگو میخوام برم بگو یه روز بهت مرخصی بده برو اگه

خوب نبود از فرداش بیا سرکارت.

من از اقای ص مرخصی خواستم اونم همینطور نگاه کرد و گفت باید مادرت بهم زنگ بزنه!

گفتم چرا اونوقت؟؟

گفت یعنی تو خانواده ت نباید بدونن تو کجا میری؟؟

بهش گفتم این چه طرز حرف زدنه رفتار شما خیلی توهین امیزه

سریع موضعش رو عوض کردو گفت نه این قانون جدیده که صاحبکار واسه دخترای

مجرد گذاشته ازاین به بعد همه مجردا باید خانواده شون زنگ بزنن.

یعنی اعصاب خوردیه صبحشو سرمن خالی کرد,وچون با خیلیا اینجوری حرف

میزنه و اونا هم ازش میترسن و حرفی نمیزنن فک کرد منم چیزی نمیگم

اقا من دیگه قاطی کردم گفتم اصلا دیگه نمیمونم

بلند شدم وسایلمو جمع کردم و کارتکسمم تحویل دادم بعدشم از بچه ها خداحافظی کردم

و گفتم میرم اومد بهم گفت من بهت میگم نرو اونم با حالت امری و طلبکارانه

گفتم نه حتی اگه هیچ کاری هم پیدا نکنم دیگه نمیمونم

خب من خیلی حرفه ای نیستم ولی کارم خوبه واونجاهم نیروی خوب کم دارن و همه

تقریبا تو سطح ضعیف  یا متوسطن و من یکی از اونایی بودم که کارم خوب بود

اونوسط یکی از دوستام که اسمش فاطمه س خییلی ناراحت بود و میگفت نرو

فاطمه خیلی مهربونه ازمن یه سال کوچیکتره ولی خیلی ریزه میزه س

و اینقدرم مهربونه و بامزه حرف میزنه که دل ادم واسش میره,

وقتی 6ساله بوده مادرش فوت میکنه و باباشم میره یه زن میگیره که همسن

پسر بزرگه ش بوده,فاطمه بچه ی اخر بوده و چندتا از خواهراش متاهل بودن و برادرای

بزرگم داشته این زن باباشون خیلی اینارو اذیت میکنه خلاصه بچه گی خیلی بدی رو

داشته و چون باباهه پولدار بوده از نظرمالی مشکلی نداشته ولی هر روز

کتک میخورده و روزای سختی رو گذرونده

واسه فرار ازاون خونه با یه پسره دوست میشه که همسن خودش بوده

خانواده ی درستی هم نداشته و کلا اصلا به فاطمه نمیخورده

خلاصه بازور با پسره ازدواج میکنه و خانواده شم تردش میکنن پسره دوسش داره ولی

بچه س و با بچه بازیاش فاطمه رو خیلی اذیت میکنه الان طفلکی بااینکه

پول باباش از پارو بالا میره خودش خیلی مشکل مالی داره و اینجا اومده شده وسط

کار ..

ازروز اول باهم دوست شدیم و خیلی هم صمیمی شدیم باهم

اون خیلی بهم اصرار کرد نرو ولی واقعا رفتار اقای ص خیلی بد بود

خب اره از بیرون ناراحت بود ولی سرمن خالی کرد جوری رفتار کرد که کسایی که

نمیدونستن قضیه چیه فکر میکردن من میخوام کجا برم که اقای ص داره اینجوری رفتار میکنه.

اقا من خداحافظی کردم و اومدم بیرون مثل اینکه بعداز اینکه من میرم

صاحبکار میاد بااقای ص بحث میکنه و میگه تو این کمبود نیرو چرا گذاشتی بره.

شاید شماها الان بگید تو چقدر بچه ای که به خاطر همچین چیزی بلند شدی اومدی

ولی واقعیت اینه که اقای ص از روزی که فهمیده بود من جدا شدم رفتارش

یهکم باهام عوض شده و فکرمیکنم فکرمیکرده که من بعداز عروسی جدا شدم

دیگه بقیه شو خودتون حدس بزنید دیگه...

ازاونطرفم فاطی بلند میشه میره بیرون شروع میکنه گریه کردن...

الهی بمیرم واسش خیلی تنهاس خیلی بهم عادت کرده بود...

ازروزی که اومدم بیرون هرشب باهم یا تلفنی حرف میزنیم یا پیام میدیم

گفتم اینجا که تازه میرم اگه خوب بود توروهم میارم حالا فعلا تا یه ماه خودم میمونم

اگه ازهمه چیش مطمعن شدم اونم میارم پیش خودم.

خلاصه اومدم خونه و از فرداش رفتم سرکار جدیده اون کارش پیراهن مردونه

فرنگی ازاون مدلا که بیرون قیمتش 300 تومنه, خیلی کارشون حساسه و تمیزکاری

خیلی میخواد شرایطش وزارت کاریه و از جای قبلی خیلی بهتره ولی خب

سخت گیری هم زیاد داره اصلا اجازه نمیدن از پشت چرخ حتی واسه اب خوردن

هم بلند شی اگه ابم بخوای وسط کارا واست میارن واسه همین وقتی از پشت چرخ

بلند میشم پاهام خیلی باد میکنه و خیلی درد میکنه

فعلا که دارم میرم ایشالا اگه خوب بود همین جا میمونم حقوقشم خیلی بالاتره از جای قبلیه

بعدشم7 تا از هم محله ای ها هم اونجان اصلا حس غریبی ندارم!

هرروز که میرفتم سرکار باید سرمحل وایمیستادم تا سرویس بیاد واسه رفتن به اینجا

هم همونجا باید وایسم سرویس کار قبلی که میاد بچه ها همگی میان دم پنجره ها و

واسم دست تکون میدن!

دلم واسشون تنگ شده میخواییم یه قرار بذاریم همگی بریم امامزاده اسماعیل !

دیروزم با سونیا میخواستیم بریم شهریار خط 912 بابا قطع شده بودمیخواستم

به عنوان هدیه قبضشو بریزم واسش,ینقدر لفت دادیم که ساعت 6 و نیم

ازخونه دراومدیم ,گفتم خب زود میریزم بعدشم میبرم واسه سونیا پیتزا میخرم و

زود برمیگردیم اقا از یه طرف مخابرات چنان شلوغ بود که بیست دقیقه اونجا معطل شدیم

بعد تاکسی نبود بریم شهریار یه ربعم تو خیابون وایسادیم

رسیدیمم شهریار دوتا شهید گمنام اورده بودن چنان شلوغ بود که نیم ساعت طول کشید تا

برسم پیتزا فروشی!!!

ازاونورم مرتضی اومده بود شهریار میگفت بیا یه لحظه ببینمت کارت دارم!!!!

اقا پیتزا خریدیم رفتیم تو پارک روبروی امامزاده اسماعیل نشستیم سونیاهم اینقدر

ریلکس میخوره که هرچی بهش میگم تندبخور دیر شده مگه بلند میشد!

بعدش فتم پیش مرتضی گفت انگشترتو بده یه لحظه!منم حالا با تعجب

انگشترمو دراوردم میگم میخوای چیکار  انداخته دستش تا نصف انگشت

کوچیکه ش رفته! میگه میخوام واست انگشتر بخرم میخواستم

اندازه دستتو ببینم!!!

دلم رفت اصن!!!

بعدش بدو بدو رفتیم سوار تاکسی شدیم رسیدیم خونه ساعت 9 ونیم بود!

محل ما محیطش جوری نیس که تا این ساعت یه دختر بیرون باشه

زنگ زدم به مامان گفتم جوری که بابا نبینه بیا درو باز کن من و سونیا قایمکی  بیاییم تو خونه!

باباتومغازه ش بود مغازه هم طبقه پایین خونمونه دیگه.

خلاصه باارتیست بازی اومدیم خونه!

شبم چندساعت بامرتضی حرف زدم و بهدم خوابیدم

الانم یه ربع دیگه ارزو میاد اینجا من دیگه باید برم

 

 


 

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرتضی!!!!!!

اقا سلووووم

وااای که چقدر دلم واسه اینجا و دوستای خوبم تنگ شده بود!

ببخشید که این مدت نبودم

نه از نظر جسمی حالم خوب بود نه روحی

از سرکارم که میومدم خونه فقط میخوابیدم, زیر چشمام شدید گود افتاده

اونقدر که بابا همش میگه اگه مریضی ببریمت دکتر.

بعداز پست اخرم کلی حرص خوردم ولی خب حرفی نزدم خب باخودم  گفتم حتما

خیلی لازم داشته وگرنه مامان ادمی نیست که بخواد ازم سواستفاده کنه.

واقعاهم همینطوره بعدش فهمیدم خیلی لازم داشته وچقدر خوشحال شدم که اون لحظه

که فهمیدم چیزی واسم نمونده حرفی نزدم و ناراحتش نکردم.

فک کنم دو سه روز بعدش تعطیلات عید فطر بود که مامان و بابا رفته بودن بیرون خرید

که مامان تبلیغ فروش اقساطی خط 912 رو دیده بود و اومد خونه به من

گفت که اونروز حقوقتو گرفتی من پول لازم داشتم ولی الان پولتو دارم بهت بدم

بیا برو یه خط 912 بخر 110 تومن اولش باید بدی بقیه شم

ماهی 3500 میاد رو قبضت که منم فرداش رفتم خط خریدم!

کلی خوشحالیدم وقتی که خطم فعال شد!

الان بهنام دیگه شمارمو نداره!

تواین مدت که نبودم یه بار دیگه هم تبریز رفتیم این بارم به زور مرخصی گرفتم

کلی خوش گذشت و این بارم کلی عکس گرفتم!

دیگه اینکه سرکار همه چی بهم ریخته بود دونفر هستن که از قدیمیای اونجان

وانگار یه جورایی رو سر پرست حس مالکیت دارن!!!!خخخخ!!!

واگه ببینن سرپرست با یکی میگه و میخنده یاحس کنن یه درصد هواشو داره

باهاش بد میشن و سعی میکنن زیرابشو بزنن!

و این اتفاق واسه من و دونفردیگه افتاده بود ومن علنا میدیدم که چه جوری

دارن سعی میکنن کارای منو خراب کنن!!1درصورتی که رودر رو خیلیم رفتارشون باهام

خوب بود!

من به خاطر این اتفاقا میخواستم ازاونجا برم یه کارم پیدا کردم که شرایطش

خوب بود و رفتم نمونه هم دوختم و شمارمم گرفتن وقرار بود از سرماه برم!

که اقای ص فهمید و گفت نمیذارم بری!

و یه جلسه واسه همه چرخکارا گذاشت و گفت حق ندارید پشت کسی حرف بزنید

یا سعی کنید کاراشو خراب کنید!واگه همچین موردی رو ببینم حتما و بلافاصله

اخراجش میکنم و واسم فرقی نداره از قدیمیا باشه یا چرخکارای جدید!

الان فشارا از طرف اون دونفر کمتر شده ولی همچنان ادامه داره!

اون حس کوچولو هم که یادتونه؟؟؟؟؟

کلا از بین رفت!!!!

وقتی فهمیدم طرف فقط 2 سال ازم بزرگتره!!!!

2 سال خیییلی کمه من طرف مقابلم کمه کم باید 6 سال ازم بزرگتر باشه!!

وحالا حس میکنم اون یه کوچولوسعی داره به من نزدیک شه!!!!

مورد اخرم اگه بگم میدونم خیییلیا دعوام میکنن یا میگن خیلی ادم بدی هستی!

مرتضی که دیده بود اکانت تلگراممو پاک کردم  تو بیتالک بهم پیام داد و گفت

چرا تلگرامتو پاک کردی  منم گفتم خطمو عوض کردم وخیلی اصرار کرد که

شماره جدیدو بهش بدم که گفتم نه.

گفت بهت زنگ نمیزنم ولی شماره جدیدتو بهم بده,نمیخوام دوباره گمت کنم!

ای دی تلگرام جدیدمو بهش دادم یه هفته بود باهم حرف میزدیم واسم یه  کادو

خریده بود و اگه بدونید چه جوری با استرس و مکافات اورد بهم داد!!!

قبلا یه عکس چرخ خیاطی اینجا گذاشته بودم و گفته بودم خیلی دوست دارم ازاینا

داشته باشم ,دفعه ی قبل که با مرتضی میحرفیدم واسه اونم فرستادمش

رفته بود یکی .اسم خریده بود!

واصارم داشت باید امشب بهت بدمش!!!

هی میگفتم مرتضی بذار فردا سرکار رفتنی میاری سر راهم میدی بهم که گفته نه که نه!

خلاصه اقا رفتم پنجره ی انباری طبقه پایین و باز کزدم و برقشم روشن گذاشتم!

ساعت12 شب اورده بود از پنجره گذاشته بود تو!!!

کلییی روحم شاد شد!!!

فک نمیکردم مرتضی اصلا یه درصدم منو دوست داشته باشه که بخواد بره بگرده

ازاون واسم پیدا کنه چون خودش میگکفت خیلی گشتم پیدا کنم!!

من نمیشد یهو اونو بیارم به مامان نشون بدم1خب میپرسید ازکجا اوردیش!

فرداش بردمش سرکار و به دوستم زنگ زدم و باهاش هماهنگ کردم از

سرکار یه راست برم بدمش به اون اونم یه ساعت بعد بیاد خونه ما و بگه واسم اینو خریده!!

خلاصه که عملیات با بدبختی و استرس انجام شد!!!

امروزم مثلا جمعه بود گفتم بگیرم بخوابم تاشب که پسرعمم و زن و بچه ش

واسه ناهار اومدن اینجا ساعت 4 رفتن منم 5 خوابیدم تا 7!

خب استراحت کردم ولی دلم میخواست امروز کلا از اتاقم بیرون نیام!

امشب مرتضی رفته عروسی دوستش باز داره میزنه تو جاده ی عشق و عاشقی

میگه من قصدم ازدواجه ولی نه الان یه سال دیگه میگه تو این یه سال

نظر مامانتو عوض کن بهش گفتم خانواده من هیچوقت راضی نمیشن

نارحت شد....

میدونید چرا میگم هیچوقت راضی نمیشن؟؟؟

دفعه ی اخرمامانم گفت اگه اسم اون بیاری دیگه حق نداری اسم منو بیاری...

من واقعا ازاین حرف ترسیدم...

اونوقت مرتضی حرفش همونه هیچی هم قبول نمیکنه.

ادامه مطلب ۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان