مرتضی

ارزو میگه توافسردگی شدید گرفتی که اینقدر تصمیمای احمقانه میگیری

میگم برو گمشو من افسرده نیسم,

میگه نمیذارم اینکارو بکنی

میگم من میخوام ,حالا هرچی میخواد بشه,بشه

میگه به نظرت اون ارزششو داره؟؟؟

میگم نمیذارم کسی بفهمه.....

میگه ,خیلی احمقی......

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرتضی!!!!!!!!

سلوووووم!!!

اقا من خووووبم!!!خییییلی خووووب!!!!

پریروز فاطمه دوستم اومد خونمون واسم یه عطرم خریده بود که خیلی خوشبوعه!

کلی ذوقیدم!

نشستیم کلی هله هوله خوردیم ومنم اینستاشو واسش وصل کردم بعدشم باهم نهنگ عنبر

دیدیم!من و فاطی دوران مدرسه خیلی باهم خوب نبودیم بعدازمدرسه باهم صمیمی شدیم!

خلاصه کلی خوش گذشت !

شب قبلشم مرتضی که معرف حضورتون هست تو بیتالک بهم درخواست دوستی داده بود

چون من عکس پروفایلم اون عکسس که با بچه هادستامونو روهم گذاشتیم و قبلا هم

اینجا گذاشته بودمش !اون منو شناخته بود منم میدونستم اونه ولی جوری وانمود میکردم

که انگار نمیدونم تو اونی!!!!!!

با فاطی کلی اذیتش کردیم!

فرداش خودشو معرفی کردو.....

دیگه بقیه ش بمااااند!!!!!!!!!!

دیروزم رفته بودم بیرون خط چشم بخرم بهنام و دیدم جلو در یه بنگاه بود سر و وضعش

اونجوری که دوستام میومدن واسم تعریف میکردن اره خیل خوب شده و خیلی به خودش

میرسه نبود!

حالش از سرو وضعش معلوم بود....

اونم منو دید ,اومدم خونه خیلی اعصابم خورد بود ای کاش هیچوقت دیگه نبینمش.

دنبال کارم همچنان هستم!

 

لطفا یکی به من توضیح بده این 5تومنی که بلاگ به خانوما هدیه داده رو باهاش میشه

چیکار کرد.

 

ادامه مطلب ۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

گوجه سبز!

بفرمایید گوجه سبز!!!!!

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خونه ی نحس

سلووووم

دیروز رفته بیمارستانه بعداز یه ساعت بلاخره

دکتره رو دیدم اونجافهمیدم یکی از سهامدارای بیمارستانم هست

صحبت کردیم و گفت الان منشیارو استخدام کردن منشیایی که سابقه کار دارن و بلدن

نسخه پزشکم بخونن گفت معرفیت میکنم به سازمان نظام پرستاری برو اونجا مدرکه کمک پرستاریتو

بگیر یه دوره سه ماهه س ,بعد مدرکتو میگیری و میای پیش خودم کارت بامن.

والا نمیدونم حالا قراره چی بشه ولی امروز رفتم سازمان نظام پرستاری و گفتم از طرف دکتر ....

اومدم گفت اره دکتر گفته بود که میخواد چندنفر و بفرسته,شمارمو گرفت و گفت ما داریم مجوز کلاسای جدید و

میگیریم یه هفته دیگه بهت زنگ میزنم ساعت کلاسارو میگم.

حالا ایشالا که جور شه,من میرم مدرکه رو میگیرم بقیه ش دیگه هر چی خدا بخواد.

ازفردا هم میگردم دنبال یه کار نیمه وقت که کلاسارم بتونم.برم.یه کارگاه خیاطی سر کوچه

بهنامینا هست که چرخکارم میخواد ولی دوست ندارم اونجا برم و شاید اتفاقی  خانوادشو

ببینم.چندشبه دوباره خوابشو میبینم خواب میبینم اون تو خوشحاله و من ناراحت .

پنجشنبه ساعت۵ونیم معصومه دیده بودش که داشته میرفته بنگاه,حتما میخواد خونه رو بفروشه.

هه...

چه راحت.

ازاونروزه که بهم ریختم اعصابم بد خورده .اون بدون من خوشحاله و داره زندگی میکنه.

به دوستام گفتم وقتی دیدنش ازاین به بعد به من نگن,من دیگه اعصابم نمیکشه که

بشینم به اون فکرکنم. 


۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من نمیتونم هرزه باشم .......

سلووووم

چقدر امشب شب پراز استرسیه واسه من!

نمیتونم بخوابم ...

حالا دلیلشو میگم بهتون  ..

چهارشنبه صبح با معصومه رفتیم سوار سرویس شدیم و رفتیم سراون کاره,

وقتی رسیدیم لباس کارامونو تنمون کردیم و سرکارگرا اومدن از بین ماها

خودشون کارگرایی که میخواستن و واسه بخششون انتخاب کردن,

معصومه رو بردن بخش بسته بندی که خیییلی راحت بود فقط فیلترا رو میذاشت تو جعبه!

من و یه دختره که اونم روز اولض بود و اسمش محدثه بود و یکی از سرکارگرا اومد مادوتارو برد بخش 

خودش....

این محدثه یه سال ازمن کوچیکتره  تو محل خودمونه میشناسمش تو مدرسه ما بود,اونم منو میشناسه!

محدثه یه دختر خوشگل ولی مشکل داره!مشکلش اینه که کارایی کرده که اسمش تو دهن همه هست

ازدواج کرده و بعداز چندماه جدا شده ,اونموقعه که جدا شد تو محل پیچید یه کاری کرده و شوهرشم

فهمیده و طلاقش داده ولی اونروز خودش میگفت شوهرم معتاد بود جدا شدم,حالا نمیدونم کدومش راسته

ولی هرچی هست محدثه یه دختریه که با عشوه گری میتونه مردای متاهلم  از راه به در کنه من خودم

اینو به چشم دیدم!اونموقع که مدرسه میرفتیم یه ماه هم.با مرتضی دوست شد!!

خلاصه که اون اقا مارو برد بخش خودش,سخت ترین بخش کارخونه,درست کردن فیلتر تو قالبا و

جدا کردنشون از قالب,اگه تو اینترنت بزنید میبینید یه کار خیلی سخته که زور زیادم میخواد,چون وقتی

فیلترارو میریختن تو قالب باید ده تا قالب و که بینشونم تخته گذاشتن و بلند کنی ببری بذاری زیر دستگاه 

پرس ,بعدش دوباره اون قالبارو از زیر دستگاه دربیاری و بلند کی ببری اون سمت دستگاه و فیلترارو

از قالب جدا کنی ,وچون همزمان با این کار دستگاه که قالبارو پر میکنه داره کار میکنه تو باید سرعتت تو جدا 

کردن فیلترا از قالب زیاد باشه که قالبارو ببری بدی تا دوباره پرش کنن,اونوقت چون این قالبا زیر دستگاه 

پرس میرن خیییلی سفت میشن و جدا کردنشون واقعا سخته,

خلاصه مارفتیم اونجا و شروع کردیم به کار ,چضمتون.روز بد نبینه اینقدر کارش سخت بود که از درد دستام

داشتم جون میدادم.

سرکارگرما اسمش ابوالفضل بود یه مرد۲۸یا۲۹ساله که متاهلم بود,این اقا یکی کم نرمال نبودمن خودم شنیدم 

که وقتی منو محدثه رو انتخاب کرد برد بخشش به اون یکی سرکار گر داشت میگفت من گلچین کردم برو

بسوز!!!!!!محدثه که دوتا عزیزم بهش گفت  اونم گل از گلش شکفت و محدثه رو برد سر یه کار راحتتر 

که فیلترارو که از قالب جدا شدن و جمع کنه,منم اعصابم خورد بود نه به خاطر سختی کار به خاطر زندگی 

خودم.....

همینجور که اخمام توهم بود داشتم به حرفاش گوش میدادم و چیزایی که یادم میدادو انجام میدادم

اومد کنارم گفت سخته کار؟؟

گفتم روز اوله سخته ولی  عادت میکنم,

گفت میخوای ماساژت بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فقط با اخم یه نگاهش کردم و اونم دستا پاشو جمع کرد.

این اخم همانا و پدر منو دراوردن از طرف اونم همانا

یعنی اینقدر بهم فشار اورد و اینقدر سرم غرغر کرد که خانم  چ عجله کن خانم چ سریعتر

خانم چ...

میخواستم گریه کنم دوبارچشمام پراز اشک شد ولی به زور خودمو نگه داشتم و ادامه دادم,

اون دستکشه که پست قبل گذاشتمم اول صبح که بهم داد نو بود شب تیکه پاره شده بود .

خلاصه که بهش گفتم اقا ابوالفضل میشه من برم صحبت کنم بخشمو عوض کنم اومدبهم خندید

گفت خانم چ من بداخلاق نیستم شما اینجوری اخم کردی!نه نمیشه من نمیذارم  ,من کارگرا ی بخشمو 

خودم انتخاب میکنم.

چهارشنبه با بدبختی گذشت به خدا اومدم خونه اونقدر دستام درد میگرد که سونیا کیسه اب گرم

گذاشته بود رو دستم  منم مثل جنازه افتاده بودم وسط هال!منم خب نازک نارنجی واسه همین

دیگه حالم خیلی بد بود!

 یهو مامان اومد بالا گفت بابا حالش بد شده ,خدا سرهیچکس نیاره  بابا افتاده بود و نفسش بالا

نمیومد زنگ زدیم امبولانس اومد بابارو بردن بیمارستان.

رفتن و چندساعت زیر اکسیژن بود بعدخودش رضایت داده بود  اومده بود خونه ,اینقدر که لجبازه.

دکتره هم به مامانم گفته خیلی وضع قلبش خرابه باید بستری شه ولی بابا راضی نمیشه میگه نمیخوام برم

بیمارستان .

همون شب دخترخاله م که گفته بود واست تو بیمارستان کار پیدا میکنم تو تلگرا پیام دادو

شماره موبایل رییس بیمارستانی که تازه تاسیس شده تو شهریارو بهم داد و گفت زنگ

بزن شنبه بعد برو میخواد باهات یه مصاحبه کنه ,ایشالا که جور شه ,راستش امیدی نداشتم

چون دیگه انتظار اتفاق خوب نداشتم,واسه همین گفتم پنجشنبه رو باز میرم سر همین کار بعد شنبه 

میرم بیمارستان و اگه بیمارستان کارش

جور شد که بهتر اگه نشد حداقل بتونم یکشنبه دوباره برگردم سر همین کاره,خلاصه که پنجشنبه

هم رفتم سر همون کاره که به خدا کلی اذیتم کرد سرکارگره,

بهش گفتم اقا ابوالفضل من اگه شنبه نیام میتونم دوباره یکشنبه بیام,چون الان شدیدا کارگر احتیاج دارن

گفت چرا گفتم یه کار اداری دارم گفت حالا ببینم چی میشه,

اقا به خدا من دست خودم نیست نمیتونم با هرکی  بگم بخندم اگه حرف نا به جایی بزنه

خوشم بیاد,به خدا بلد نیسم ,این اقا ابوالفضلم تا یه ساعت مونده به اتمام کار سعی کرد بامن  بگهو بخنده 

همشم میومد میگفت  خانم چ اگه خسته ای به من بگو.

خب اخه بگم که چیکار کنی؟؟

دیگه دید بامن به نتیجه نمیرسه نزدیک اتمام کار اومد گفت شنبه نیای دیگه نمیشه بیای

گفتم باشه ممنون

تورو خدا شماها نگید من الکی حساسم و این رفتارا عادیه ومن نباید اینجوری باشم

چون معصومه به من اینجوری میگه,میگه تو حساسی این چیزا عادیه مشکل ازتوعه که بهت

بر میخوره.

به نظرشماهام من الکی.حساسم؟؟

لطفا نظرتونو بگید.

امروزم زنگ زدم به دکتره که گفت فردا ساعت ۱۰صبح تماس بگیر بعد بیا,والا انتظار

نداشتم  رییس بیمارستان اینقدر تحویلم بگیره,فک کنم پارتیم پارتیه خوبیه!!

از صبح که با دکتره حرف زدم خیلی امیدوار شدم واسم دعا کنید ,

دعا کنید این کاره جور شه اگه جورشه زندگیم عوض میشه میتونم کنارش درسمم بخونن.


۱۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

غر نزن!

خیلی خسته م اونقدر که میخوام از درد دستام گریه کنم


۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کاخ ویران شده ی ارزوهایم.......

سلووم

امروز رفتم اون کارخونهه رو دیدم ,کارش راحته حقوقشم ماهی۷۰۰تومنه بیمه هم میکنن.

یه سوله که هیچوقت فکرشم نمیکرد اتفاقی پام.به همچین جایی برسه چه برسه به اینکه برم کارکنم...

یه بغض وحشتناک تو گلوم بود وقتی راجع به کاره با سرپرستشون حرف میزدم ....

به زور مامان و بابا رو راضی کردم بذارن برن میدونم حال اونا ازمن بدتره,دختره مغرورشون که اگه حال 

نداشت اصلا از اتاقش بیرون نمیومد میخواد بره تو کارخونه کار کنه.....

این کاره جور شد قراره از فردا برم تا ده روز ازمایش اگه راضی بودن ازکارم قرارداد میبندم,

تو راه برگشت خیلی خودمو نگه داشتم که گریه نکنم ...

هیچکدوم نمیتونید درک کنید من چی میگم والان  چرا ناراحتم....

خدایا مرسی این کاره درست شد ولی ازهمون لحظه دیگه خیلی چیزا تموم شد واسم,دیگه هیچ امیدی

به اینده ندارم....

هیچی قرار نیست درست شه ,همه چی داره بدتر میشه ,من هر روز دارم کوچیکتر میشم....

واسم دعاکنید,دعاکنید تواین کاره مشکلی پیدانکنم و بتونم اونجا بمونم...

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کار.......

سلوووووم

اقا من امروز خوفم!!!!

یعنی مثل دیروز ناراحت نیستم!

دیشب تا صبح نتونستم بخوابم اینقدر حرص خوردم و الکی اعصاب خودمو بهم ریختم

ساعت6صبح خوابم برد و ساعت2 ظهر بیدار شدم

اول که پاشدم شروع کردم گیر دادن و غر زدن به مامان!مامانم بنده خدا میدونه من اعصابم خورد

باشه اینجوری فاز دعوا میگیرم هیچی بهم نمیگفت!!!

با بابا همچنان قهرم مامان بهش گفته من دنبال کارم گفته باید کار دفتری پیدا کنه

من نمیذارم بره کارخونه کار کنه,مامان که اینو گفت یعنی اعصاب بدتر شدا گفتم

برو بهش بگو لیسانسه نیستم که برم پشت میز بشینم الان لیسانسه هاشم کار دفتری

پیدا نمیکنن!

به خدا پسرهمسایمون چوپونه تازه نامزد کرده دختره لیسانسس!

رفته این همه درس خونده اخرشم زن چوپون شده!

 همزمانم دوستم معصومه همونی که شلمچه رفتم باهاش

گفت یه جا از روزنامه پیدا کرده کارخونه س گفت اگه میخوای بیا فردا باهم بریم

ببینیم چه جوریه منم همونجور که غرغر میکردم به مامان گفتم قضیه این کاره رو بعدشم

گفتم میری شوهرتو راضی میکنی!

مامانم بنده خدا رفت تومغازه بابا رو راضی کنه بابا هم گفته خودتم فردا میری میبینی

کارش چه جوریه اگه همه چیزش خوب بود میذارم بره!!!

خلاصه فردا قراره بریم!!!

واسم دعا کنید این کاره جور شه!!!!!!!

۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من ان مرغم که افکندم به دام صد بلا خودرا......

سلوووم 

خوفید؟؟؟؟؟

اقامن خوف نیستم!!! دلیلشو حالا میگم براتون.

دوروزه اصن حوصله نداشتم بیام وبمو کنم،این اپ نکردنم واسه این نیست که حرفی ندارم

اتفاقا چندروزه پرازحرفم ولی حوصله حرف زدن ندارم....

سیزده به در که خداروشکر بارون اومد نرفتیم بیرون،دوست ندارم وقتی قهریم جایی بریم

الکی بشینیم سرسفره و الکی تظاهر کنیم هیچی نشده!

به جاش منو سونیا تواتاقمون سیزده مونو به در کردیم که عکسشو واستون میذارم!

کلی هم خوش گذشت!!!!!!!!

دیروزم که هیچی،تا ۱۲خواب بودم بعدش ۴دوباره خوابیدم تا۸شب،

فکر کنم دارم مریض میشم مگه ادم چقدرمیتونه بخوابه من اینهمه خوابیدم،

امروز از بیکاری هزارتا درد و مرض اومده سراغم هزارتافکر الکی...

دنبال کارم 

من نمتونم توخونه بمونم میدونم اگه بشینم توخونه هر روز بایدباهاشون بجنگم.

بچه ها واسم دعا کنید ،دعاکنید کار پیدا کنم دعا کنید یه اتفاق خوب بیوفته.

امروز دوست بابام اومده بود تومغازه میگفت باابای بهنام قراره طبقه بالای خونشونو بسازه میگفت

امروز اومده بود داشتیم حرف میزدیم میگفت این دختره ۵۰میلیون به ما ضرر زده......

من!

اخ خدا ازته دل ازت میخوام که همین کارایی که بامن کردن سرشون بیاد......

دوستان کامنتاروالان جواب نمیدم میذارم فردا که حالم بهترباشه بعدجواب بدم.

ادامه مطلب ۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

فردا....

فردا 

پرکارترین روز سال است برای من 

باید، 

گره از تمام سبزه های این شهر باز کنم 

مبادا،

کسی تو را آرزو کرده باشد.

پرویز محمدی

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دخترخاله جان!!!

سلوووم

تعطیلاتم داره تموم میشه بااین تفاوت که من امسال سعی کردم

از عیدمتنفر نباشم!!!!!

نمیخوام مثل این وبلاگایی که این چندروز خوندم بگم همچنان از عید متنفرم!!

عالی نبود جایی هم نرفتیم ولی خداروشکر از پارسال خیلی بهتر بود....

خییییییییییییییییییییییییییلی!

پارسال اوج اختلافای من و بهنام بود توعید بود که بهنام اینقدر با طعنه و کنایه حرف میزد که

اومدم خونه به مامان گفتم بهنام دنبال بهونه س از دست من خلاص شه...

همینطورم شد !حسم درست بود!

پارسال سیزده بدر گردنبندمو از خونه دزدیدن اونم به لطف داداشم که همیشه گناهکار میدونمش

....

ولی امسال نه بد بود نه خوب!معموووووولیه معمولی بود!

که اونم راضیم!

بهنام اونروز که بهم پیام داد حرفش این بود که دلم واست تنگ شده میخوام باهات حرف بزنم

منم گفتم حق نداری بهم زنگ بزنی ...

گفتم عشقتو با خونه ت بهت پس دادم ....

یهه روز زنگ زد بعدش پیام داد که من همیشه میخواستم باتو. باشم ولی توهیچوقت

نخواستی خداحافظ.....

هه!

اخه اگه نمیخواستم که زنت نمیشدم.....

بگذریم...

دیگه ازاون روز زنگ نزده.

واسه روز مادر همگی پولامونو روهم گذاشتیم و یه گوشواره واسه مامان خریدیم!

یاد روز زن پارسال افتادم که بهنام تو خونه ش داشت کار میکرد رفتم پیشش حتی بهم

تبریکم نگفت اومدم بغلش کنم خودشو کشید کنار گفت لباسام کثیفه بغلم نکن.....

ازخجالت خانواده م رفتم از صاحبکارم 100 تومن اضافه گرفتم و گفتم میام کارمیکنم این 100و

جای حقوق اینده م...

رفتم واسه خودم کادو گرفتم و گفتم بهنام واسم کادو خریده....

اخ بهنام کاش یه روزی بتونی بفهمی بامن چیکارا کردی بتونی بفهمی چقدر له شدم

چقدر حقیر شدم

بعید میدونم هیچوقت اینو بفهمی اخه تو همیشه میگی من بد بودم که توهیناتونو ندید

نگرفتم من بد بودم که مثل شماها خودمو به نفهمی نزدم,

ولی امیدوارم یه روز حالا الانم نه چند سال دیگه همه چیزو بفهمی ,توهیچوقت حرفای

منو باور نکردی همیشه من پیش تو دروغگو بودم ولی بلاخره همه چیز درست میشه

همه چیزم بهت ثابت میشه من صبرمیکنم...

دخترخاله م بازرسه بیمارستانه!

یعنی بیمارستانی بخواد باز شه میره همه چیزشو چک میکنه تازگیا هم نزدیکای ما خیلی بازرسی

میاد واشنا داره ,بهم گفت بعداز عید برو دوره ی بهیاری بگذرون و مدرک بهیاری

بگیرمن نزدیک خودتون یه جا واست کار پیدا میکنم!

حالا بعدازعید اول یه کار پیدا میکنم بعدش میرم سراغ مدرک بهیاری که حداقل تا دوره مو

میگذرونم تا دخترخاله م واسم کار پیدا کنه هم بیکار نمونم.

فردا هم نمیدونم میریم بیرون یانه هرسال که میرفتیم ولی امسال من یه دعوای کوچیک

داشتم با بابام سه روز پیش الان درحالت قهر بسر میبریم!


 

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پسرعمو

سلووووم

اقا این چندروز پراز اتفاقای هیجان انگیز بود!!!!

 فردای اونروز که پست گذاشتم قرار بود مامان و بابا برن سرخاک پدر بزرگم شبشم که میخواستیم

بریم خونه ی خاله م!

صبح سونیا  گفت منم باهاتون میام خلاصه سونیا و مامان و بابا رفتن

اول رفته بودنیافت اباد سر خاک اقایی(بابای بابام که ما بهش میگفتیم اقایی)

بعداز اونورم رفته بودن بهشت زهرا سرخاک پسر عمه م و پسرعموم!

حالا این خدابیامرز پسرعموم داستان داره

داستانش اینه که عمو بزرگه ی من یه مرد  هوس بازه که اگه بگم با بیشتراز20 تا زن

رابطه داشته دروغ نگفتم

این عموم که ما کلا باهاشم رابطه نداریم جوونیاش ازدواج میکنه و بچه دارم میشه

سه تا پسر, وحید و شهرام و میلاد ویه دختر,شیرین

سر هوس بازیاش زنشو ول میکنه و میره مشهد یکی و صیغه میکنه زنشم با 4تا بچه

طلاق میگیره و میره دیگه خدانگذره از خانواده ی پدرم که هیچ حمایتی از زن و

بچه ی عموم نمیکنن و اونارو به امون خدا ول میکنن 

این قضیه که میگم واسه وقتیه که من 1ساله بودم.

خلاصه  که بیچاره زن عموم و بچه هاشم میرن سراغ زندگیشون مامانم میگه

زن عموم یه سانتی مانتاله باکلاس بوده که بدبخت وقتی طلاق میگیره و کسی حمایت نمیکنه

از خودشو بچه هاش تو خونه ی مردمم میره کار میکنه.

این عمومم همچنان به کثافت کاریاش ادامه میده .

دیگه بچه های عموم وقتی دیدن کسی حمایتشون نمیکنه کلا رابطه شونو قطع میکنن

با خانواده بابام تا اینکه چندسال پیش یکی به بابام زنگ زدذ که اسمش شهرام بود...

شهرام خدا بیامرز از بچگی قلبش مشکل داشت و یه بارم تو بچگی عمل کرده بود

خلاصه شهرام زنگ زد و با بابام ارتباط برقرار کرد و چندباری هم خونمون اومد یه پسر جوون

بود که عموم لیاقت نداشت این پسرارو داشته باشه

اخرین بار روز 29 دی سال 92 شب نامزدی من اومده بود خونمون دیگه بعداز اون خبری ازش

نشد ماهم درگیر مریضی باباشدیم وکلا ارتباط قطع شد هرسال عیدم خونمون میومد که دیدیم

پارسال نیومد....

نگو خدا بیامرز مهرماه سال93 فوت کرده بوده به خاطر قلبش..

ما یه سال بعدش فهمیدیم یعنی شهریور ماه گذشته فهمیدیم اونم بابا تازه باطری

گذاشته بود به بابا نگفتیم وکم کم بعداز یه ماه بهش گفتیم که اونم خیلی حالش بد

شد و فرداش رفت بهشت زهرا قبرش و پیدا کرد

دیگه از اتفاق جایی که علی رو دفن کردن با قبر شهرام کلا 200 متر فاصله داشت

باباهم هرچندوقت میرفت سرخاک علی و شهرام.

 اون یکی بچه های عمومم که اصلا تشنه ی خون خانواده ی پدرشونن که حقم دارن بدبختا

تو بچگی بی پناه شدن خانواده ی پدرشونم از کثافت کاریای پدرشون حمایت میکردن.

بابا هرچندوقت میرفت تا شاید بتونه اون یکی پسرای عمومو پیدا کنه من

همیشه بهش میگفتم نرو ببیننت پسراش به فحش میکشنت میگفت هرکاری بکنن حق دارن.

خلاصه که سه روز پیش که رفته بودن همه ی قبرا ی اطراف پر شده بود نمیتونستن

قبرعلی و شهرام و پیدا کنن واسه همین مامان میره یه سمت و بگرده سونیا و بابا هم

طرفای دیگه.مامان میگه دیدم یه پسره زل زد تو صورتم ازکنارم رد شد!

نگو میلاد بوده که مامان و بابا رو دیده و شناخته ولی میخواسته نیاد جلو و حرف بزنه

تااینکه میبینه مامانینیا خیلی دارن میگردن و پیدا نمیکنن میره پیش سونیا و میگه

دنبال قبر علی میگردی؟

سونیاهم میگه اره

میلادم میگه بیا نشونت بدم

فبرو نشون میده و به سونیا میگه تو دختر داییشی؟

سونیاهم میگه اره شمامنو ازکجا میشناسی؟

میلادم میگه من تورو نمیشناسم ابجیتو میشناسم!من پسرعموتم به بابات سلام برسون بعدشم

میره.

خب منو دیده بود بچگیا ولی سونیاهنوز به دنیا نیومده بود.

سونیاهمونلحظه زنگ میزنه به بابام میگه و بابامم میگه برو دنبالش نذار بره بعد

بابامو میبینه و با اکراه روبوسی میکنه و میشینن سرقبر شهرام و باهم حرف میزنن.

بازم به مرام اون که به بابام محل داد اصلا من جای اون بودم به خانواده پدرم اصلا محل نمیدادم.

خلاصه بابا همونجا بهش گفته بود ناهار بیا خونه ما واونم اومد!

تا بیان منم ناهارو حاضر کردم

وقتی اومد دیدم چه پسرعموی خوشتیپی داشتم وخبر نداشتم من!!!

نشست از بدبختیاشون گفت ازاینکه شهرام تو بغل این مرده بوده ازاینکه مادرش

توجوونیش میرفته خونه مردم کار میکرده...

اینارو باگریه میگفت شایانم باهاش گریه میکرد.

خلاصه ناهاروخوردن و چندساعتی هم موند و رفت.

وقتی باباش اینارو ول کرد میلاد 7سالش بود شهرام10 ساله بود وحیدم 12 ساله

میلاد میگفت وحید گفته اگه یه روز باباموسرقبرشهرام ببینم میکشمش..

هرچندباباشون اصلا واسش مهم نیس که بچه ش مرده که بخواد بره سرفبرش.

اینجوری شدکه ما بعداز 21سال پسرعمومونو دیدیم!!

واما ماجرای دوم!

بهنام معلوم نیست شماره جدیدمو ازکجا پیدا کرده..... 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ننه!!!

سلووووم

اقا جاتون خالیا!!!بدجورم خالی!

دیروز صبح قرار بود بریم یه سفر دو سه روزه که صبح خالم زنگید و گفت میخواییم

شام بیاییم اونجا که رفتن ما دیگه کنسل شد

از ساعت10 صبح شروع کردیم کارارو کردن تصمیم گرفتیم  شام فسنجون

خورشت هویج و کباب تابه ای درست کنیم منم بورانی و رولت قارچ و گوشت

درست کنم واسه پیش غذا واسه دسرم ژله دورنگ با موز درست کردم!

خیلی از این تجملات بدم میاد یعنی متنفرما که چی بشه مثلا چندمدل غذا درست میکنن

ادم خجالت میکشه دیگه مهمونی بره

ولی کلا فک وفامیل ما اینجورین مامانمم مثلشون!

خلاصه داشتیم کارای شامو میکردیم که دیدیم یکی دستشو گذاشته رو زنگ نگاه کردیم

دیدیم بابام دراز به دارز کف کوچه افتاده یه اقاهه دیده بود در خونه مارو زده بود

خدا بهمون رحم کرد باز قلب بابا داره اذیتش میکنه میخواسته بیاد در خونه رو

بزنه سوییچ ماشینشو بگیره که حالش بد شده بود افتاده بود

حالشم که بد میشه دیگه نمیتونه تکون بخوره نگو 10 دقیقه بوده افتاده بود کوچه خلوت

بوده کسی نفهمیده بود ماهم که تو خونه بودیم دیگه مغازه رو بستیم بابارو اوردیم

بالا قرصاشو خورد رفت گرفت خوابید ,حالشم واقعا بدبودا مثل قبل شده بود

دکترم نمیاد ببریمش چون کاری واسش نمیکنن فقط میگن برو منتظر باش واست قلب

پیدا شه.

دیگه غروب بیدار شد اومد پایین خدارو شکر حالش  خوب بود,د یگه مهمونا اومدنو رفتن

منم صبح زود بیدار شدم ولی ساعت 10 گرفتم خوابیدم ساعت12ونیم بود که معصومه

که واستون گفتم شلمچه باهم رفتیم بهم زنگ زد و گفت ساعت3

همگی میخواییم بریم خونه ننه!!!

ننه یه خانم پیری بود که مادر شهیدم بود و تو محل ما زندگی میکرد ماتو شلمچه

باهاش اشنا شدیم!

خلاصه که من بدو بدو رفتم حموم و ساعت 3 قرار گذاشتیم همه رفتیم اونجا همه

یعنی اون دخترایی که تو شلمچه باهم اشنا شدیم!!1

کلا 6نفرشدیم!

رفتیم اینقدر خووووش گذشت که حد نداره!!!بنده خدا ننه خیلی خوشحال شد کلی باهم

عکس انداختیم !!دیگه ساعت5 برگشتیم .

منم گرفتم خوابیدم تا الان!!!!

فردا شبم قراره بریم خونه اون یکی خاله م!

من دیگه برم الان سونیا خودشو میکشه!میخواد بیاد تو اتاق من بهش گفتم فعلا نیا!

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

10دلیل برای این که شادی دوست دختر خوبی نمیشه.

1.شادی درونگراس

2.شادی بلد نیست بگه شلام عجقم ,دوشت دالم!

3.شادی گاهی حوصله ی خودشم نداره چه برسه یکی دیگه 

4.شادی گاهی گوشیشو میذاره رو سایلنت و کلا به تلگرامش نگاه نمیندازه,دوست نداره یکی

دم به دقیقه بهش پیام بده بگه الووووو,کجاااایی پس

5.شادی بلد نیس حرفای خاک برسری بزنه

6.شادی عکسای خاک برسری واسه کسی نمیفرسته

7.شادی کار داره,بیکار نیست بشینه فرت و فرت پیام  بفرسه,اصن کارم نداشته باشه حالشو نداره 

8.شادی نمیتونه الکی به کسی بگه دوستت دارم,از شنیدن دوستت دارم الکی هم چندشش میشه

9.شادی بلد نیس خودشو واسه کسی لوس کنه و ادای دختر بچه هارو دربیاره

10.شادی اهل یه رابطه ی الکی و بی نتیجه نیست.

شادی دوست دختر خیلی بدیه.

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

تنهایی منو تنها بذار....


۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سال نو مبارک

اینم از هفت سین من!


۱۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۹۵

سلوووووووم

عیدتووووون مباااااااااااارک!

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خداحافظ 94!!!!!!!

سلووووووم

اینم از اخرین پست سال94!!!!!

سال 94 سال خوبی نبود ,سالی پراز دغدغه بود....

بهارش با دعوال شروع شد و با دعواهم تموم شد

تابستونش پرازغم بود پراز طعنه پر از کناینه پراز گریه....

ازاومدن پاییزش برخلاف سالای پیش خوش حال نشدم 

محرمش پراز لجبازی و تنفر....

تو مهمترین روزاهم باز خوشحال نبودم همه چیز با لبخندای زورکی تموم شد

تولدا ...

ولنتاین....

همه چیز دست به دست هم داد تا این سال یکی از بدترین سالای عمرمون بشه.

طلاق من

بغضای نصفه شبم

گریه های پشت چرخ........

تشدید غلطای شایان

قرضای کمر شکن....

ولی خب اتفاقای خوبم داشتیم

بهتر شدن بابا بعداز عمل باطری

خاله شادی شدن من!

سر براه شدن شایان

دراومدن قرعه کشیم

پس دادن اون خونه ی لعنتی!

سفر شلمچه!

پیدا کردن دوستای جدید!

سال94 باهمه بدی ها و خوبیاش داره تموم مشه

ازخدا میخوام سال95 یه ساله پراز عشق برای هممون باشه

ازخدا میخوام دلی نشکنه

کسی محتاج نامرد نشه

شایان صحیح سلامت خدمتشو بره

سونیاتو درساش موفق باشه

قرضای مامان تموم شه

بابا حالش بهتر بشه

ارزو غماش تموم شه

معصومه عاشق شوهرش بشه و گذشته رو فراموش کنه

منم خدا هر چی صلاح میدونه واسم پیش بیاد!

من مطمعنم سال 95 سال خیییییییلی خوبی میشه!

پیشاپیش عید و بهتون تبریک میگم و واسه همه ارزوی خوشبختی و شادی میکنم!!!

سال دیگه میبینمتون دوستان!!!!! 

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان