خانه سالمندان 😉😉😉

سلوووم

اقا چشمتون روز بدنبینه دوساعت یه پست کامل نوشتم اخراش بودم

برق رفت همش پرید😞😞😞

حالا باز از اول!

بعداز پست اخرم شدید دنبال کار بودم دلمم واسه مامانم میسوخت که

داشت زیر بار فشار له میشد  نوزدهم تو اینترنت یه اگهی دیدم

اگهی یه خانه سالمندان نزدیک خودمون که مراقب سالمند میخواستن

به مامان گفتم بیا بریم اول راضی نمیشد میگفت نه این کار واسه تو خوب نیس

ولی خب من مجبور بودم الان اینجا اصلا کار پیدا نمیشه این کارایی که رفتم و

دیدمم کار گراش میگفتن حقوقشون سه ماهه عقب افتاده

خلاصه رفتیم اونجا گفتن نیرو گرفتیم و دیگه نمیخواییم ولی یه خیابون اونطرفتر

یه خانه سالمندان دیگه هم هست برو اونجا هم سر بزن شاید نیرو بخوان

رفتم تا درو بازکردن و منو دیدن تعجب کردن همه اونایی که اونجا کار میکردن

سنشون بالاس کمترینشون 36 سالشه همشون میگفتن تو واسه چی اومدی اینجا

رفتم اتاق مدیر ,یه خانم 34.35 ساله بوو خیلی هم جدی.

گفتم واسه مراقبت اومدم

گفت تو بااین سنت از پس این کاربر نمیای مراقب

کارش نظافته حموم بردن سالمنداست عوض کردنه پوشکه!

میدونید اینقدر وضعمون بد شده که مجبور بودم بگم

من تجربه ندارم ولی یاد میگیرم انجام میدم

فک کنم فهمید که حتما شرایط بده که من راضی به هرکاری هستم

گفت چرا نمیری مدرک بهیاری بگیری ما اینجا یه شیفتمون بهیار نداره

احتیاج به یه بهیار داریم

گفتم من الان باید کار کنم احتیاج به یه کار دارم شرایطشو ندارم فعلا

گفت ما یکی از نیروهامون رفته تورو میذارم جاش ولی حینش باید بری

کلاس بهیاری بعدش من همینجا نگهت میدارم به عنوان بهیار کار کنی

گفت حمایتت میکنم بری کلاست ولی نشه که بری و بعداز اینکه مدرک

گرفتی بگی دیگه نمیخوام بیام و بری

گفت چون سنت کمه تنها کاری که میکنم برات اینه که نمیفرستمت بخش

پوشکیا 

گفت فردا ساعت 8 صبح اینجا باش

فرداش که رفتم از شانس مذخرف من اون نیرو که رفته بود برگشته بود

مدیر گفت نمیتونم اینو رد کنم بره اینجا سابقه کارش زیاده ولی

شمارتو بده بهت زنگ میزنم اگه کسیو خواستم

خیلی بهم ریختم

  داشتم از در میفتم بیرون که از کنار یه پیرمرد رد شدم ولی نمیدونستم

کیه باهاش حرف نزدم

تو اون دوساعتی که اونجا بودمم باهمه دوست شدم و همه میگفتن

تو حیفی اینجا کار کنی و برو درس بخون !

هیچکس خبر از بدبختی من نداشت!

خلاصه وقتی رفتم همه ناراحت شدن

رفتم از در بیرون خانم بیگلری گفت چندتا اسایشگاه اطراف هست اونجاهم برو

رفتم تو همشون فرم پر کردم اخرین جاهم

یه اسایشگاه روانی بود

باورتون نمیشه چقدر ترسناک بود دخترای جوون

بودن همشون یکیشون از این لباسا که استیناشو از پشت میبندن تنش بود

میگفتن چون بقیه رو میزنه بستیمش

اونجا یه نفرو میخواستن گفتم میام....

زندگی خیلی سخته من به هرکاری راضی شده بودم!

خوشحال ازاینکه کار پیدا کردم اومدم خونه گوشیم

زنگ خورد همون خانم بیگلری بود مدیر اون خانه سالمندانه!

گفت چیکار کردی رفتی اونجا گفتم اره تو اسایشگاه روانی کار پیدا

کردم گفت نه نمیخواد اونجا بری اونجا رو اعصاب خودتم تاثیر

میزاره

گفت با رییسم صحبت کردم شرایطتو گفتم گفت برگرد!!!

اون پیرمرده که از کنارش رد شده بودم رییس بود!

خلاصه که اقا من از 21 فروردین میرم اسایشگاه سالمندان!

کارم نظافته!!!!!تحقیر امیزه اگه کسی بفهمه ولی خب مجبورم...

مغازمو چندروز پیش تحویل دادم  کلاس بهیاری هم فعلا برگزار نمیشه

اسممو تو فوریتهای پزشکی نوشتم که اونم خوبه یکشنبه اولین

جلسه بود کلاسه دوماه و نیمه !

مدرکشو بگیرم اونجا به عنوان بهیار میمونم حداقلش دیگه کار نظافت نمیکنم!

خانه سالمندان جای غم انگیزیه ولی خب خیلی چیزا هم یاد گرفتم

تو پست بعدیم از اونجا واستون تعریف میکنم!❤️❤️❤️❤️


۱۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان