من بی تفاوت نیستم

اقا اون کاری که میخواستم بکنم نشد 

یعنی سعیمو کردم ولی نشد....

وقتی فهمیدم‌نمیشه تو خیابون بغض داشت

خفه م میکرد دیدم هیچ جانمیشه گریه کرد رفتم نشستم بالای

سر یه قبر تو امامزاده تا تونستنم گریه کردم...

بعد یه ساعت گریه با چشمای پف کرده بلند شدم و 

دوباره شدم شادی که انگار هیچی براش مهم نیست

 

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

من برم هیچکی تنها نمیشه...

قبلا حقوقمو که میگرفتم

با سونیا میرفتیم شهریار و کل خیابونا و مغازه هارو

میگشتیم 

قبل تر ازاونم با مامان اینکارارو میکردیم

انگار من عادت کرده بودم که تنهایی خرید نرم

تنهایی پیتزا نخورم

روزگار کاری کرد که من مجبور شدم یاد بگیرم 

که تنهایی برم کل شهریار و بگردم وخرید کنم 

یاد گرفتم وقتی تنهایی از جلوی پیتزا فروشی مورد علاقم رد شدم

به خودم نگم نه بزار دفعه بعد سونیارم بیار 

انگار خودم واسه خودم این قانونو گذاشته بودم که حق

ندارم تنهایی از چیزی لذت ببرم.

من 

یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم ...

یاد گرفتم فقط به خودم تکیه کنم ...

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان