کابوس

خواب دیدم من و  هنوز از بهنام طلاق نگرفتم

و سونیا جلوی چشم من داشت باهاش....

وحشتناک ترین حسی بود که تجربه کردم...

واسه سونیا یه ست لباس زیر گیپور خریده بود

سو نیا میخندید و میگفت 

ما از اولشم باهم بودیم

از خواب پریدم 

خیلی ترسناک بود...

فرداش یه رمان که یکی بهم داده بود رو میخوندم

داستان دوتا خواهر بود 

که یکیشون هم اسم سونیا بود

سونیای داستان همین کار و با خواهرش کرد....

ترسیدم و کتاب و پرت کردم اونور....

ا

 

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

انباردار مهربون

اقا سلام

این ماه شدید منتظر اخراج بودم

از وقتی که بخشم عوض شده بیشتر جلو چشمم

اونجام تا یکی خیلی جلو چشمشون باشه یه

چیزی به زور ازش در میارن و اخراجش میکنن

حالا طرف مجردم باشه دیگه بدتر!

همیشه اینکارو میکنن باخیلیا اینکارو کردن

واسه همین از وقتی اومدم این بخش کلا منتظرم هر لحظه

که یه داستانی درست کنن!

اوضاع پیرسینگم خوبه و داره کم کم

به حالت عادی برمیگرده

راضیم از زدنش!

یه خبر دیگه هم بدم که اقا من از 84 کیلو رسیدم به

74 !

تازه این ماه زیاد رعایت نکردم اگه دقیق رژیمم

رورعایت میکردم 5 کیلو دیگه هم کم میکردم!

ولی خب از پریروز دوباره

رژیمم رو سخت رعایت میکنم!

من همیشه تپل بودم وهمیشه یکی از ارزوهای من

لاغر شدن بود

امیدوارم این بار بتونم به ارزوم برسم

یه چیز دیگه هم میخوام براتون تعریف کنم

اقا جونم براتون بگه که دوستای قدیمی میدونن قوانین

سرکار ما چقدر سخته

اینجوریه که ما به هییییییییچ عنوان حق نداریم

به همکار جنس مخالفمون رابطه ای داشته باشم

چه رابطه معمولی چه احساسی

بفهمن چیزی بین دونفر بوده بلافاصله

دوتاشون اخراج میشن

واسه همین من

یه رمز گذاشتم واسه خودم

که وقتی میخوام با یکی از همکارا که خیلی

باهاش دوستم راجع به اقایون صحبت کنم

کسی نفهمه چی میگم!

مثلا من چندتا گروه درست کردم

ادمای که ازشون خوشم میاد گروهA

اونایی که خیلی ازشون خوشم میاد A+

اونایی که مهم نیستن B

اونایی که بدم میاد C

اونایی که خیلی ازشون بدم میاد C_

حالا این وسط یکی تازگیا خیلی A+

شده بود تو ذهن من!

اینقدر پسرخوب و مودبی بود که حد نداشت من

یه بارم ازش ندیدم باکسی بد حرف

بزنه

و چون من هر روز سرکار باهاش در ارتباط بودم

احساس میکردم چند وقته

میخواد یه چیزی بگه ولی چون من هیچوقت تو انبار تنها

نمیرفتم نمیتونست حرف بزنه!

اخرش یه روز شمارشو بهم داد و گفت خانم چ

اگه میشه بهم زنگ بزنید من

یه کار مهم باهاتون دارم

تا خواستم بپرسم چیکار داری یکی اومد منم

شماره رو گذاشتم تو جیبم

و رفتم حدود 10 روز زنگ نزدم هر بارم میرفتم تو

انبار تو صورتش نگاه نمیکردم که نپرسه چرا زنگ نزدی

ازش خیلی خوشم میومد ولی نمیخواستم سریع

زنگ بزنم!

بعد از 10 روز زنگ زدم و همون اول پیشنهاد اشنایی داد

واسه ازدواج

گفت چند ماه باهم باشیم اگه همه چیز خوب

پیش رفت ازدواج میکنیم

خییییلی پسر خوبی بود

مهربون

محجوب

اقا...

33 سالش بود و دوتا برادر بزرگتر از خودش

که مجردم بودن داشت

مادرشون انحراف شدید پا داشت و به خاطر

وزن بالاش ویلچر نشین شده بود

اسمش محسن بود

محسن از اول همه ی شرایط رو برام

توضیح داد

گفت همه ی کارای مادرش با اونه از غذا پختن و کارای

خونه بگیر تا دکتر بردن و اوردنش

گفت تنها شرط من واسه ازدواج اینه که یه خونه

نزدیک مادر بگیرم که بتونم هرشب بهش سر بزنم

و اینکه ازالان بدون که تا همیشه همه کارای مادرم بامنه

و هیییچوقت نمیتونی به من بگی که چرا برادرات یا خواهرت کاری

نمیکنن

اصلا ازاول فکر کن من تک فرزندم

اینقدر خودش خوب  بود که گفتم بهم فرصت بده

فکر کنم

یه ماه در ارتباط بودیم و دوبارم باهم بیرون رفتیم

ولی این مدت همش فکر من درگیر

این موضوع بود که من میتونم همچین چیزی رو

قبول کنم یانه

با چند نفر مشورت کردم

گفتن این داره از الان راه اعتراض تو اینده رو برات

میبنده

پس فردا تو نه مسافرتی میتونی بری نه مهمونی نه جایی

چون اون از اول شرط کرده که هرشب به مادرش سربزنه

...

راست میگفتن

از یه طرف خیلی ازش خوشم اومده بود ازیه طرفم

این  قضیه برام قابل هضم

نبود

خیلی چیزا تو ذهنم میچرخید

اینکه نکنه در اینده من مجبور باشم ازمادرش نگهداری

کنم

نکنه به خاطر مریضی مادرش نتونم هیچ جایی برم

نکنه فلان بشه

نکنه فلان نشه!

شاید خیلیاتون بگید خب مادرشه نمیمیری که ازش

نگهداری کنی

ولی من از بچگی همش اطرفم ادمای مریض بودن

بابام چند بار دیسک کمرشو عمل کرد وهربارم

یه سال شایدم بیشتر تو جا بود

بعدشم که دیابت گرفت

بعدم رفت تو نوبت پیوند قلب

بعدم شایان مریض شد

خودمم که دارم تو بهزیستی کار میکنم

و همش مریض داری میکنم

خیلی خسته شدم

نمیخوام اینده هم در حال پرستاری باشم

6 روز پیش بهش زنگ زدم و گفتم میخوام باهات حرف

بزنم

بهش گفتم که با این موضوع که فقط اون قراره

کارای مادرشو بکنه

مشکل دارم گفتم تو 2تا برادر و یه خواهرم داری

اگه این دکتر بردنا و کاراش بینتون تقسیم بشه

من مشکلی ندارم ولی اگه تو تنها باید همه کارای مادرتو بکنی من نمیتونم

قبول کنم باهات ازدواج کنم

گفت تو فکر کن اونا هیچ جوره همکاری نمیکنن

من که نمیتونم مادرمو ول کنم

گفتم اینجوری که تو میگی پس زندگی من باید

طبق برنامه های تو ومادرت برنامه ریزی بشه

نه میتونم جایی برم نه مسافرتی برم

گفت تقریبا 80 درصد همینطوره

مثلا اگه اون تایم مادر من مریض باشه که نمیتونم

باتو بیام مسافرت...

ولی مادر من که همیشه نیست

نمیخوام تا زنده س ناراحتش کنم

گفتم باشه امیدوارم خوشبخت بشی من نمیتونم

شرایط شمارو قبول کنم

گفت شما واسه من خیلی قابل احترامی و هیچوقت از

ذهن من پاک نمیشی...

امیدوارم شما هم خوشبخت شی.

قضیه به همین راحتی تموم شد

الان تو انبار میبینمش اصلا تو چشماش نگاه نمیکنم

هم ازش عصبانی ام هم ازش خوشم میاد

مظلوم نگاه میکنه دلم اب میشه

ولی من نمیتونم شرایطش رو قبول کنم...

 

 

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان