شب یلدا

یلداتون مبارک!

ننه سرما میشه منم باخودت ببری تو اسمون؟

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یلدا

سلوووم!

فردا کلی کار دارم و بایدم زودتر برم مهد ولی همچنان مشغول وبگردی ام!!!!

عاقا امروز کلی تومهدکلی کارعقب مونده انجام دادم و فردا فقط قراره به جشن یلدابرسم!

تومهد واسه مادرا هم جلسه داشتیم که مدیر مهد میگفت همه ی مادرا

از کارت راضی بودن و گفته بودن بچه هامون خیلی دوستش دارن!!!

 به جز یه مامان که ازاول مهر گیر داده به بی تجربگی من!!!!!

تو جلسه گفته چرا مربی بی تجربه گرفتی؟؟؟؟

که مدیر مهد گفته من الان 20 ساله مهد دارم ولی تاالان مربیی به این فعالی نداشتم!!!

مادرا ی دیگه هم کلی ازم تعریف کردن!!!!

خلاصه که اونجا بسی کیفوووور شدم!!!

امروز میخواستم ازمهد برگشتنی برم ارایشگاهی که دوستم کارمیکنه

اخه قرار بود لباسشو بده ببرم واسش تنگ کنم!

ارایشگاهه 500 متر با کوچه مهد فاصله داره,ازمهد که دراومدم رفتم لباسو گرفتم و زود اومدم بیرون

اخه خیلی خوابم میومد!!

تااز ارایشگاه اومدم بیرون دیدم مرتضی داره جلوم راه میره!

نمیدونست من پشت سرشم,رسید سرکوچه مهد ,ه کفش فروشی دقیقا سرکوچشه

که دوست مرتضی هم هست!از پرسید مهدکودک تعطیل شده؟؟

تا همین حرفو زد برگشت و چشمش افتاد به من!!!!

خخخخخخ!!!

منم خودمو زدم به نشنیدن!!!سریع ازکنارش رد شدم  !

مرتضی جلف و بی ادب نیست که مثلا بیوفته دنبالت و بخواد کارای سبک بکنه,

من مرتضی رو ازهرکسی بهتر میشناسم من و اون با هم بزرگ شدیم!!!

شیطونه میگه چندتا نقشه شیطانی روش اجرا کنم حالش جابیادا!!!!

کلاس خیاطی هم نداشتم وقتی رسیدم خونه ناهارخوردم و ساعت3خوابیدم

تا8!!!!خوووو خوابم میومد!

دوباره کابوس دیدم,اینبار به بهنام ربط نداشت

خواب دیدم تو مهدم و چندتا اوباش که قیافه هاشونم دلتو میلرزونه نشستن جلوی در مهد و

میخوان بچه هارو بدزن,توخوابم اصلا نمیتونستم بچه هارو کنترل کنم هرکدومشون تو حیاط

یه سمتی میدویدن,اونا هم حسام و گرفته بودن پیش خودشون داشتن

باهاش بازی میکردن و میخندیدن.

خییلی تو خواب ترسیدم ,داد میزدم حسام بیا پیش من ولی نمیومد ...

یکیشون تو صورتم نگاه کرد و یه خنده چندش اور کرد,بهش زل زده بودم

که سونیا ازخواب بیدارم کرد...

یه خواب راحت داشتم که اونم چند روزه زهرمارم شده!

فرداهم تولد سونیاس کلاس خیاطی رو کنسل کردم تا با مامان برم واسش کادو بگیرم !

خدا یه همت به من بده کامپیوترو خاموش کنم و بگیرم بخوابم وگرنه فردا

تومهد باید چرت بزنم!!

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دردهجری کشیده ام که مپرس......

سلووم

الان ازمهد اومدم و هم از نظر روحی هم جسمی خیلی خسته م...

دیشب رفته بودیم خونه خاله م , این خاله م اخلاقش خیلی خاصه....

یکی از اخلاقاشم خیییییلی رک بودنشه!

در  مورد خونه باهاش حرف میزدم,گفتم نمیدونم  باید خونه رو نگه دارم یا بهش پس میدم...

حرفایی زد که هم دلم گرفت هم باعث شد بیشتر فکر کنم,

میگفت اصلا معلوم نیست تو تا اخر عمرت موقعیت ازدواج پیداکنی یانه,میگفت هرکسی نمیتونه

قبول کنه شرایطتو,گفت فکر کن اگه اینجوری شد و توکسی رو نداشتی  که حمایتت کنه حداقل یه

پشتوانه داشته باشی ....

دیشب ساعت۲خوابیدم و ساعت۵ونیم از خواب پریدم...

خواب راحت ندارم ,حالم زیاد خوش نیست....

کاش میشد از این شهر برم...

مهدم سرم خیلی شلوغه, امروز و فردا و پس فردا کلی کار دارم,قراره جشن یلدابگیریم

واسه همین امروز زیاد حال و حوصله نداشتم با بچه ها به جز درمورد کارایی که باید انجام میشد

حرف بزنم,موقعی که داشتم سفره ناهارشونو پهن میکردم   و توخودم بودم چندتا از بچه ها

اومدن بوسم کردن!!اوناهم فهمیدن حالم خوش نیست!

همه رو اوردم سرسفره چندتاشون هنوز سرکلاس بودن ,یهو دیدم یکیشونو مدیر مهد اورد سر سفره که

داشت گریه میکرد!!

پرسید چی شده حسام؟

حسامم گفت خاله شادی دیگه مارو دوست نداره امروز باهامون حرف نزد!!!

بهش گفتم نه خاله من همتونو اندازه ستاره های اسمون دوست دارم,

خندید و بوسم کرد!!سر سفره هم کنارش نشستم !

طفلکی!!!

ازمهداومدنی هم  مرتضی باز سرکوچه مهد بود!!

میمرد ۸سال پیش همینکارارو کنه!

کمیلم قراره لوزه شو عمل کنه,چندروزه نمیاد ,دلم واسش تنگ شده

راستی ,میخوام با ۸۰۰تومن پولم یه لب تاپ بخرم, نمیدونم تو این رنج قیمت لب تاپ هست

یانه, چندروز دیگه میرم شهریار و قیمتارو میپرسم.


۱۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کابوس


سلووم

دیروزبعد از اینکه پست گذاشتم با مامان رفتیم طلاهامو فروختیم

تو طلافروشی حالم دیدنی بود..

فکرمیکردم 50 گرمه طلاهام ولی63 گرم بود شد 5800

که شنبه میبرم میذارم بانک

ازطلا فروشی که اومدیم بیرون گریه م گرفت...

الان ارومم انگار از اول باید اینکارو میکردم.

دیشب تا صبح کابوس میدیدم,

خواب دیدم بالش خودم دستمه و دارم میرم به خونهه سربزنم

انگارخونه بهنامینا هم ته کوچه بود تو واقعیت خونشون کوچه پشتیشه

دیدم باباش از لای در داره نگاه میکنه ببینه من میرم تو اون خونهه یا نه

منم با ترس رفتم جلوی خونه دیدم اونجا ویرونه شده انگار ازتو خراب شده بود و فقط چهاردیواری

مونده بود نمیشد در وباز کرد از تو حیاط پشت در اجرگذاشته بودن

انگار کلا  داخل همه جا اجر بود چون از بیرون بالای در میش اجرارو دید,

ازبیرونم جلوی در یه عالمه خاک ریخته بودن انگار که میخواستن کاری کنن کسی نتونه بره داخل

اومدم برگردم که دیدم  بهنام ازخونشون اومد بیرون و به سمت من حمله

کرد ....

من همچنان بالشم دستم بود و فرار میکردم تو خیابون کلی ماشین بود همه ی

جوونای محل تو خیابون بودن ولی یه تاکسی نبود تا من سوار شم

داشتم میدویدم بهنامم پشت سرم بود همه نگاهم میکردن یه دفعه پسرهمسایمونو با

نامزدش تو ماشین دیدم در باز کردم و سوار شدم گفتم ببخشید حال بابام بده تورو خدا منو

تاخونه برسونید گفت باشه وحرکت کرد,

تاحرکت کرد همه پسرا و بهنام داشتن با سنگ به ماشینه میزدن...

من هنوز بالشم دستم بود داشتم جیغ میزدم که ازخواب پریدم...

خییلی پریشونم ,اعصابمبهم ریخته...

نکنه نباید طلاهارو میفروختم نکنه باید به بهنام پسشون میدادم....

 


۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

زندگی سخته

سلووم

دارم طلاهامو میبرم بفروشم...

حس بدیه...

چقدر قبلادوستشون داشتم ولی الان به جز انگشترم

ازبقیه شون متنفرم....

نمیدونم کاردرستی دارم میکنم یا نه انگار تو یه عمل انجام شده قرارگرفتم...

همه چیز داره رو دور تند حرکت میکنه و منم مجبورم تصمیمای سخت بگیرم.....

پولشو میذارم تو بانک سودشومیگیرم یه کمم روش میذارم

پول قرعه کشی میدم ,ینجوری هم اصل پولم میمونه هم یه قرعه کشی 8تومنی دارم

استخاره کردم برای فروششون خوب اومد.

حالاهمچین میگم طلاها کلا56گرمه که بفروشمش میشه 5 تومن!

خدایاخودت هرچی صلاحه رو جلوپام بذار......

عکساشون تو ادامه مطلب

ادامه مطلب ۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

......

اینو میگم قابل توجه اون کج فهما

من قبل از عروسیم جداشدم,تودوران نامزدی

من الان باکره ام. 

دیگه واضح تر ازاین نمیتونستم بگم,

بعضیا فکر کردن با یه فاحشه طرفن که چون الان جداشده

میتونن هر پیشنهادی بهش بدن.

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یه روز عاااالی!

سلوووووم


اینقدر بعد از اینکه از مهد میام خسته م که نمیتونم بیام پست بذارم,

از دیروز بگم که همه چی تو مهد خوب بود!!یکی از بچه ها تولدش بود وکیک گرفته بودن براش

تا تولدشو تو مهد با بچه ها بگیره!

خیییلی خوب بود!!من خودم تا حالا تو تولد بچه های تو این سن نبودم کلی بهم خوش گذشت!!

بعد از تولدم مدیر مهد جلسه داشت و مجبور شد بره,من موندم و بچه ها که بعد از خوردن

اون همه کیک و شکلات کنترل کردنشون خیییلی سخت شده بود!

بردمشون تو اتاق بازی تا سرشون گرم شه و زیاد شلوغ نکنن!اصن باورتون نمیشه وقتی

باهاشون صحبت میکنی که من امروز خسته شدم و کمتر شلوغ کنید تا منم

اذیت نشم چقدر مراعاتتو میکنن !!

خلاصه داشتن بازی میکردن منم داشتم اتاق اصلی رو مرتب میکردم یه لحظه پنجره رو

باز کردم تا هوا عوض شه و نهایتن 5 دقیقه باز بود بعد زود بستمش,حالا تو این

5دقیقه یه سوسک بزرگ اومده بود تو اتاق بازیشووون!!!!

یهو دیدم پسرا چه جیغ و دادی راه انداختن!!!

خودمم از سوسک خییلی میترسم اولش یه کم شوک شدم بعد گفتم اگه منم جیغ بزنم

بچه ها از ترس سکته میکنن!!! با استرس و ترس با جارو کشتمش!!!

تو این مدت دخترا خونسرد به بازیشون ادامه میدادن ولی پسرا از ترس کلی جیغ و داد کردن!!

والا پسرم پسرای قدیم!!!!!!

دیگه بعد ازاینکه بچه ها رفتن من رفتم  خط چشم بخرم که نداشت و یه خط چشم اکلیلی

بنفش خریدم!!!تا حالا ازاینا نداشتم!

ساعت3 هم کلاس  خیاطی داشتم, تولد ارزو هم بود از مغازه خودمون یه بلیز گپ از مامان

خریدم ,مدیونید فک کنید هنوز پولشو ندادما!!!

خلاصه بچه های خیاطی اومدن ارزو هم اومد کادوشو بهش دادم خییلی خوشش اومد,

شب قرار بود یه تولد خانوادگی بگیرن و رفته بود پارچه خریده بود و واسه خودش

یه کت دامن دوخته بود!!!خیییلی خوب شده !

وقتی تو دوره ی اموزشیتو میگذرونی یه ترس از برش داری که همیشه همراهته,

همش میترسی الگوتو اشتباه کشیده باشی یا پارچه رو خراب کنی!!

اونای که کلاس خیاطی میرن درک میکنن چی میگم!

ولی ارزو تونسته بود خودش یه کت دامن تقریبا خوب بدوزه! کلی ذوق کردم

شاگردم کارش اینقدر خوب شده!اورد تو کلاس نشونم دادو منم واسش جادگمه هاشو زدم,

میخواست واسه شب تو مهمونیش بپوشه!به قول خودش میخواست

چشم جاریشو دربیاره!

وسط کلاس بودیم که یکی دیگه از دوستام که تابستون باهم با اردو رفته بودیم

ورده بهم زنگ زد و گفت من دارم میام خونتون ,دیگه بچه های خیاطی که رفتن ارزو موند تا

فاطمه بیاد و ببینتش و بعدبره,فاطی که اومد یه ربعی ارزو موند و بعدشم رفت!

دیگه منو فاطی از یه سر محل شروع کردیم و پشت سر همه حرف زدیم!

کلی خوش گذشت!خداروشکر که فاطی خوشبخت شد! از زندگیش راضیه

خداروشکر!!

فاطی کلاس ارایشگری میره و 5تا مدرکشو گرفته و واسه ششمی هم چندروز دیگه

امتحان میده و بعدش میخواد دوره کاشت ناخن و شرکت کنه که تهدیدش کردم

واسه مدل منو نبره میرم در خونه ش داد و بیدا میکنم!

باهم قرار گذاشتیم که که امروز بیاد بامن مهد و کمک کنه! حالا تو این هیر و ویر

من  امروز خواب موندم! کلا 10 دقیقه راهه از مهد تاخونمون ولی من باید یه ربع به نه

در مهد و بازکرده باشم ,واسه همین هر روز هشت ونیم ازخونه میرم بیرون!

امروز چشم باز کردم دیدم ساعت8 ونیمه!

زود حاضرشدم وبااعصاب داغون دارم با عجله میرم سمت مهد اونوقت

یه پسره افتاده دنبالم !

یعنی اونقدر دیرم شده بود که حتی وقت نداشتم برگردم جوابشو بدم!!خدابهش رحم کرد

دیرم شده بود وگرنه جنازه شو مینداختم!

وقتی رسیدم کسی نیومده بود هنوز خداروشکر!ده دقیقه بعد ازمنم

فاطی اومد,یعنی واقعا امروز خییییلی بهم کمک کرد! تونستم چندتا کارعقب مونده روهم انجام بدم!

دیگه اخراش خییلی خوشش اومده بود ازمهد ,همش میگفت خوش به حالت هر روز اینجایی!

بعدازمهدم باهم رفتیم من یه خط چشم و یه رژ خوشرنگ خریدم و رفتد خونه ش

منم اومدم خونه و ساعت 3 خوابیدم تا7!!!!

هنوزم خسته م!

 

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مهران مستی

سلوووووم

اقا یه اتفاق !!!!

من یکی از خواننده های مورد علاقه م مهران مستی

یعنی عاااااااااااااااشقشما!!! دیشب تو اینستا فالووش کردم و لایکش کردم

صبح دیدم همه پستامو لایک کرده!!!!!

اصن از خوشحالی داااااغونم!!!!!

این عکسشه

خلاصه که ازمهد برگشتم کلییی روحم شاد شد!!!!

اون زمانی که راهنمایی بودم و مرتضی وارد زندگیم شده بود همش یا اهنگای مهران مستی و

گوش میدادم یا اهنگای میلاد باران ,واسه همین این دوتا

خواننده بدجور به من حس خوب میدن!!!!

امروز صبح تو مهد بهم خوش گذشت , تو این تعطیلات بدجور دلم واسه بچه ها تنگ شده بود

مخصوصا کمیل و عرفان!!!!

خلاصه که تو مهد همه چی خوب بود با بچه ها بسکتبالم بازی کردیم!!!

ازمهد برگشتنی هم مرتضی با اون نگاه مرموزش وایساده بود سرکوچه ی مهد,ولی

اگه یه کوچولو شل بگیرم اتفاقای خوبی نمیوفته!!

واسه همین همون دختراخمو میمونم!!

امروز یه تصمیم گرفتم که نمیدونم انجامش بدم یانه

میخوام طلاهای نامزدیمو بفروشم بذارم تو بانک,تاالانم نفروختمشون چون به بودن با بهنام 

امید داشتم ,الان ندارم....

نمیدونم کارم درسته یا نه میترسم بفروشم بعدش بهنام بیاد و ندونم چیکارکنم...

به نظرتون چیکارکنم؟؟؟

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دنبال کننده های مخفی!!!!!!

سلووم

اقا این دونفری که به صورت مخفی منو دنبال میکنن زود خودشونو معرفی کنن!!!

بین دنبال کننده های وبم دونفرهستن که به صورت مخفی منو دنبال میکنن!!!!!

زووووود خودتونو معرفی کنید!!!!

من دارم میمیرم از فضولی!!!


 

۱۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

حقمه..

حقمه......

مقصرخودمم....

۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بدبختی!

بدبختی یعنی خط چشم و ریملت رو به اتمام باشه تولد دوستتم 5روز دیگه باشه

تا قرون اخر حقوقتم خرج کرده باشی!!!!!


 

۸ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ادم برفی

سلووووم

این دورووووز عاااالی بود!!!!!!

کلی برف بازی کردیم جاتون خااالی!!!!

دیروز ساعت7بیدارشدم و واسه مهد رفتن عزا گرفته بودم.,

وقتی اخبار گفت مدارس تعطیله از خوشحالی داشتم تو خونه بندری میرقصیدم!!!!!

رفتم خوابیدم تا ساعت9

بعدشم همگی به جز شایان حاضرشدیم و رفتیم بیرون برف بازی!کلی خوش گذشت!

یه ادم برفی بامزه هم درست کردیم و واسه اینستا کلی عکسای خوشگل انداختیم!!!

بعد از برف بازی هم مامان طبق عادت همیشگیش تو روزای برفی واسمون اش رشته درست

کرد!

بعدازناهارم  یه کم با بهنام حرف زدم و تا شب خوابیدم!

اخ که چقدر این به این خوابه طولانی احتیاج داشتم  کلا کمبود خوابم جبران شد!

ساعت12 شب بود که مدیرمهد پیام داد که امروزم تعطیله مهد ,دیگه حال منو تصورکنیددیگه

داشتم از خوشحالی میمردم!!!!

امروزم کلا خوابیدم!

خووووخسته بودم!

الانم میخوام برم حموم,سخت ترین کار دنیا تو زمستون!

خلاصه که دوروز خوب رو گذرونم !
اینم عکس ادم برفیمون!

 

 

راستی اگه کسی ف ی ل ت ر شکن برای کامپیوتر داره به ایمیلم بفرسته لطفا

 

۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

کابوس.....

سلووووم

چقققققدر هواسرده!!!!!(ایکون گریه)

خداروشکراین تعطیلیاهم تموم شد , مردم تو روزای تعطیلشون استراحت میکنن و

گردش تفریح میرن اونوقت مامان من تو این چندروز مارو ازنفس انداخت بووخدا!

اونروز که به خاطر بارون نرفتیم امامزاده داوود

فرداش همچین هوا خووب بود که نگو!فقط خدا میخواست برنامه های مارو خراب کنه و

بشینیم تو خونه!

ما دوباره تو خونه تغییرات ایجاد کردیم و اونروزم وقت جابه جایی وسایل بود,

گفته بودم که خونه ما دو طبقه س و طبقه سومم یه اتاق واسه شایان درست کرده بودیم

یه اتاق 20 متری هم پارسال ساختیم واسه کارگاه خیاطی,

خیاطی قبلا طبقه اول بود که ما اجاره دادیمش و خیاطی رو اوردیم

طبقه سوم ,یه اتاقم تو راه پله پایین داریم که زیاد بزرگ نیس

ازوقتی که خیاطی رو اورده بودیم طبقه سوم مشتریا خیلی مشکل داشتن خیلیاشون

تا طبقه سوم نمیومدن واسه همین سوپرمارکتمونو از وسط نصف کردیم و

مامان دوتا چرخشو برد تو مغازه اتاق طبقه سومم شد واسه بابا

اتاق تو راه پله  هم شد اتاق خیاطی من,

خلاصه که اونروز مامان اینقدر ازم کارکشید که شب از بدن درد داشتم میمردم!

فکر کنید سه طبقه وسایل و ببری بالا و بیاری پایین(ایکون گریه )

حالا فرداشم که جمعه میشد دخترخاله مو شوهرش اومدن خونمون!

ساعت11 اومدن و دیگه بعدازناهار شایان قلیون درست کرد و نشستن باشوهردخترخاله

تخته بازی میکردن!

فیلم جشن نامزدیشونم اورده بودن نامزدیشون قبل از عید بود که بهنامم اومده بود

اون لحظه که هدیه هارو میدادیم منو بهنام دست ودست هم رفتم پیش عروس داماد...

بادیدنش تو فیلم حالم بد شد...

طفلی شایان تمام حواسش به من بود ببینه وقتی بهنام و تو فیلم میبینم

حالم چه جوری میشه!

مردونه روهم تا من رفتم اشپزخونه دیدم با چشم و ابرو اشاره کرد که نذارن!

من خوب بلد ادای ادمای قوی رو دربیارم ولی سرم بدجور درد میکرد,

اوناهم تا ساعت 4 موندن!!!!

وقتی هم رفتن من یه راست رفتم و تواتاقمو خوابیدم تا صبح!!!

 فرداشم که مهد,بعدازمهدم کلاس خیاطی داشتم کلاس و زود تموم کردم

ولی به ارزو گفتم بمونه نشستیم تا ساعت 6 غروب قلیون کشیدیم و حرف زدیم!

کلی خوش گذشت!

بهنامم که واقعا داره زارام میده, ای کاش میتونستم زمان و به عقب برگردونم...

دیشب یه خواب بد دیدم,خواب دیدم بهنام 6سال دیگه اومده با یه پسر بچه و

میگه این پسر من و توئه اونوقتی که تو طلاق گرفتی من تنهایی بزرگش کردم

همش میگفتم نه من که بچه ای به دنیا نیاوردم این بچه مال من نیست ولی اون میگفت

مال منو توئه ,نمیدونم چه جوری ولی قبول کردم بچهه مال منه

گریه میکردم و میگفتم چرا این همه سال بهم نگفتی چرا نذاشتی ببینمش,

الانم که دارم مینویسم بغض گلومو فشار میده تو خواب خیلی گریه میکردم

ولی بهنام خیلی خونسرد میگفت خودت طلاق گرفتی و بچه رو واسه من گذاشتی...

ازش پرسیدم پس اون نوزادی که چند سال پیش دست خواهرت بود

بچه من بود؟

با خنده گفت اره ..

میگفت خودت خواستی.....

 

۱۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

بارون لعنتی!

سلووووم

اوووووف از دست این بارون که همه ی برنامه هامونو بهم ریخت!

دیشب برنامه ریزی کردیم که امروز ساعت 8صبح بریم امامزاده داوود و

یه اتاق اجاره کنیم و شبم بمونیم و فرداش برگردیم,

که اونم صبح دیدیم اینقدر بارون شدیده که اگه بریمم خوش نمیگذره!

خلاصه تا ظهر کلی فکر کردیم که یه فامیلی چیزی پیدا کنیم و بریم خونشون ,

دریغ از یه فامبل درست و حسابی!

عمه هام که اونجوری ! خاله هام خوبن ولی من بعد از بهم خوردن نامزدیم دلم نمیخواد

با دختر خاله هام رو به رو شم و درکل حوصله شونو ندارم!

حالا از شانس یکی از دخترخاله هام میخواد جمعه با شوهرش برای تسلیت گفتن به بابام

بیان خونمون!

دیگه بیخیال رفتن شدیم من میخواستم بخوابم که مامان به من گیر داد بیا بریم خونه

ملیحه خانم(دوست صمیمی مامانم!) سفره دارن!!!

من نمیخواستم ولی مامان گیر دادنی دیگه ول کن نیس!!

با غر غر باهاش رفتم  و برگشتنی گفتم واسم ذرت مکزیکی بخر رفتیم جلو

مغازهه دیدم توش همه دوستای داداشمن دیگه بیخیال شدم و برگشتیم خونه!

بهنامم زنگ زد و یکم حرف زدیم ,خیلی تحت فشارم گذاشته میگه بیا خونه خودمون

(همون خونه نحس) ببینمت.

نمیتونم برم....

نمیخوام برم....

اووووف اینم از زندگیه مذخرف من!

من گرفتم خوابیدم و یه ساعت بعد با صدای گوشیم بیدار شدم ,داداشم بود

گفت میایید بریم شهریار بگردیم ؟

منم از خدا خواسته گفتم باشه و زود حاضر شدم,دیگه بابامم گفت امروز که نشد ببرمتون

بیرون ,الان میبرمتون رستوران!

توراه کلی به مسخره بازیای شایان خندیدیم اصن خلو چل تر از این پسر وجود نداره!!!!!

بعداز شامم اومدیم خونه و چکاوک دیدیم ,چقدرم که از دیدن چکاوک من

حرص میخورم از بس که فریده وکامران گیجن!

الانم که بهنام داره پیام میده و غرغر میکنه میگه بیا ببینمت,

راستی مرتضی هم همچنان توراه مهد وایمسته ولی مستقیم چیزی نمیگه,

مرتضی مغرور تر از این حرفاس که بخواد مستقیم چیزی بگه!!!!

راستشو بگم یه نقشه های شیطانیی دارم که به وقتش بهتون میگم!!!!

۷ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

بهنام.....

سلوووم

امروزم گذشت ....

بهنام از پریروز دوباره زنگ میزنه...

خسته شدم دیگه, دیگه تحمل این همه فشار و ندارم

میگه غلط کردم میگه بدون تو نمیتونم ولی الان نمیتونم بیام ...

میدونم دارم دوباره  اشتباه  میکنم که باهاش حرف میزنم میدونم

دیگه هیچی درست نمیشه....

ولی نمیدونم باید چیکارکنم.....

تاالان که با بهنام حرف میزدم مامان در جریان بود ولی اینبار سفت و سخت میگه

دیگه فایده نداره,میگه دیگه به هیچ وجه جوابشو نده

نمیدونه من دوروزه دوباره باهاش حرف میزنم....

خدایا خودت کمک کن ....





۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

بهشت زهرا

سلووم

الان از بهشت زهرا برگشتیم,اصلا نمیتونم باور کنم علی رفته زیر خاک....

ساعت2 ونیم بابا گفت میخوام برم بهشت زهرا اگه تو و سونیا میخوایید,بیایید بریم

دیگه من و سونیاهم سریع حاضر شدیم وقتی رسیدیم اونجا قبر علی رو که پیدا کردیم

وقتی نشستم بالا قبرش نمیتونستم باورکنم علی اینجا خوابیده اصلا نمیتونستم باور کنم اینجا

خونه ی پسر عممه که همیشه تو بچگی باهم بازی میکردیم...

اونموقع ها بیژن مرتضوی یه یه کلیپ داده بود بیرون اسمشو یادم نیست

ولی یادمه یه دختر سیاهپوست با تاپ و شلوار سفید توش میرقصید,

علی همیشه مسخره م میکرد و میگفت تو شبیه اینی!!!!

منم همیشه اخرش گریه میکردم!

خدارحمتش کنه.

قطعه هنرمندانم رفتیم  سرخاک مرتضی پاشایی,خسرو شکیبایی,

نیکو خردمند...

بعدشم رفتیم اون قطعه ای که واسه اعدامیای سیاسی سال 63 بود,

توضیح نمیدم اونجا چه جوریه فقط اگه رفتید بهشت زهرا به اونجاهم سر بزنید

دلتون واسه غریبی و بی نام و نشونیشون میسوزه...

حال خودمم خوب نیست ,میترسم از تنهایی

از اینکه تا اخر عمرم تنها باشم میترسم یا اینکه یکی بیاد تو زندگیم که

باخودم بگم کاش بهنام و تحمل میکردم....

دیگه دنبال یه زندگی عاالی نیستم میدونم چیزایی که واسم خیلی

مهم بودن و باید بذارم کنار,دیگه نباید دنبال این باشم که طرق مقابلم قبلا

چیکارا کرده ...

چون هرکسی پیدا نمیشه که یکی مثل منو دوست داشته باشه...

اخ بهنام.....

زندگیم نابود شد از خدا میخوام زنده بمونم تا نابودی تک تکتونو ببینم...

۱۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

علی......


سلووم

خدا همه ی اموات رو بیامرزه گناه های پسر عمه ی منم ببخشه...

ساعت 6 غروب همون روز عمه کوچیکم که باهاش ارتباط داریم زنگ زد

گفت علی رو روز شنبه بردن انفرادی,قراره امشب اعدامش کنن.....

گفت ماداریم میریم جلو در زتدان...

اونشب ماهمه تا ساعت صبح بیدار بودیم,

ساعت7 صبح تماس گرفتیم گفتن هنوز بهمون هیچی نگفتن,حتی نذاشته بودن

مادرش قبل از اعدامش بره ببینتش...

اونا از ساعت 6 غروب همونجا جلودر بودن ولی بهشون تا ساعت 9 صبح فرداش

نگفتن که ساعت 4 صبح اعدامش کردن....

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...

عمه م ادم خوبی نبود ولی بلاخره بچه ش رفت زیر خاک ,داره میمیره.

من ساعت 8 رفتم مهد ,ساعت 9 شایان زنگ زد و گفت ما داریم میریم تهران

علی رو اعدام کردن.

قرار نبود من برم....

من از روز نامزدیم به بعد از خانواده ی پدرم بدجور ضربه خوردم, روز اول عیدم

عموم اون دعوا رو راه انداخت ....

قضیه شو بعدا واستون مینویسم ,فقط همینقدر بگم که عموم باعث شد

من خیلی سرکوفت بخورم,عمه هامم حمایتش کردن.

خلاصه مامانینا رفتن اونجا فرداشم که دیروز بود تشییع جنازه بود

طفلک علی رفت زیر خاک....

اخ....

خدا باعث بانیشو لعنت کنه...

میگن وقتی داشتن تو غسالخونه میشستنش لبخند رو

لبش بوده ....

ولی طناب دار دور گردنشو کبود کرده بوده کمرشم کبود بوده.

شوهر عمه کوچیکم اخونده

مامور زندان بهش گفته که وقتی علی رو اوردن واسه اعدام

پدر  داوود(اونی که فوت کرده) با لگد میزده به کمر علی,واسه همین

کمرش کبود بود,بعد که طناب و انداختن دور گردنش گفته رضایت میدم

تا علی لبخند زده  اون چهارپایه رو با لگد از زیر پاش زده....

لبخند رو لباش خشک شد......

واسه همین لبخند رو لباش بود....

پدر داوود به بدترین شکل عذابش داد...



۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

خداحافظ علی

پسرعمه م رو  اعدام کردن.

واسش یه فاتحه بفرستید

۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

کلش!!!!


سلووووم!

امون از سرما خوردگی!!!

از دیروز صدام گرفته و اصلا نمیتونم صحبت کنم!!!

حالا تو این هیر و ویر کلشم وصل کردم و تمام وقتمو کلش پر کرده!!!!!

تاالانم به خاطر کلش بیدارم!!!!

اگه بخوابم بهم اتک میزنن خووو!!!!!

مهدم امروز بد نبود!به جز اینکه من صدام شده شبیه پیرمردا!!!

کمیل یه هفته بود نمیومد یه خاطر اینکه عموی مامانش فوت کرده بود رفته بودن تبریز,

دلم واسش یه ذره شده بود!!!

امروز اومد مهد!تواین یه هفته خییلی قد کشیده بود!!!

اصن به نظرم خیلی بزرگ شده!!!!

فک نمیکردم اینقدر به بچه های مهد وابسته شم,ولی الان وقتی یکیشون یه

روزم نمیاد دلم واسش تنگ میشه!!!!

یکیشون اسمش امیر حسام طفلکی پدر نداره خیلی هم احساسیه,

امروز اومده بود تو بغلم نشسته بود و دستشم حلقه کرده بود دور گردنم!!!!!

خیلی حس خوبیه اینکه با بچه ها باشی!!!

عکسایی که گفته بودم میذارمم تو ادامه مطلبه!!!

ادامه مطلب ۸ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان