خدای مهربونی که مثلا خیلی بنده هاشو دوست داره

امشب از اون شباس که من بدجور قاطی کردم

یعنی قابلیت اینو دارم که تا صبح چهار پنج تا پست بزارم

امیدوارم بتونم بخوابم ،

اونروزی که از سرکار زنگ زدن و رفتم اعزام ،یه اقایی رو دیدم 

اومد جلوم ماسکشو داد پایین و گفت سلامخانم چ

نگاش کردم و نشناختم ،با تعجب نگاش کردم 

گفت عه نمیشناسید منو؟

صداش اشنا بود ولی بازم نشناختم 

گفتم نه والا 

گفت من افتخاری ام 

یادم اومد کیه میشناختمش

گفتم تغییر کردید اقای افتخاری 

گفت اره من ۵ ماه تو این بیمارستان بستری بودم  الانم برای یه ازمایش اومدم

گفتم خداروشکر که الان حالتون خوبه

گفت اره خداروشکر الان خوبم 

بعدم خداحافظی کرد و رفت

حالا اقای افتخاری کیه

اقای افتخاری مسوول یه قسمتی از مرکز ما بود 

یه مرد قد بلند و خوش هیکل و خوش چهره 

چشاش یه سبز خاصی بود 

اقای افتخاری خیلی سال بود تو مرکز ما بود 

منم خوب میشناختمش حداقل روزی چند بار رو باهم رو به رو میشدیم

پس جوری نبود که ببینمش و نشناسمش

حتی چند شیفت قبل از اینکه بره مرخصی ماشین من تو پارکینگ خراب شده بود

افتخاری برام درستش کرد 

حالا علت این تغییر  وحشتناکش چی بود

حدود  ۸،۹ ماه پیش اقای افتخاری سرکار حالش بد میشه 

دل درد شدید میگیره ،از سرکار یه راست میره بیمارستان 

مشکل روده پیدا کرده بوده ،یه عده از همکارا میگن سرطان بوده

یه عده میگن انسداد روده بوده

خداروشکر الان بهتره

ولی اون ادمی که من دیدم ادم ۸ ماه پیش نبود 

گفت ۳۰ کیلو وزد کم کرده ،حداقل ۱۰ سال رو سنش رفته بود 

صورتش خیلی لاغر شده بود رنگ چشماشم اصلا معلوم نبود☹

از وقتی دیدمش خیلی ناراحتم 

چرا خدا این کارارو میکنه 

از یه مرد با اون ابهت همیچن چیزی مونده بود 

چه جوری بود که من واقعا نشناختمش 

از اونروز همش دارم براش دعا میکنم 

امیدوارم زودتر حالش خوب بشه و برگرده سرکارش 🌸

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سرگذشت غم انگیز اقای ف

اقا سلام 

من گفتم در مورد اقای ف تحقیق میکنم ببینم مجرده یانه

همکارم از همکار بخش اون پرسیده بود اونم گفته بود متاهله

منم دیگه اینقدر سر سنگین باهاش برخورد میکرد که خودشم فهمیده بود

پریشب همکارم زنگ زد گفت شادی اقای ف مجرده 

اون کسی که گفته بود متاهله زنگ زده گفته من از خودش پرسیدم گفته من

مجردم !

منم گفتم عهههههه این همه من به این پسره محل ندادم

ایین همه کلاس گذاشتم چون فک میکردم متاهله

حتی یه بار گفته بود خانم چ اگه مایل باشید یه روز باهم 

بریم کوه  منم گفتم نههههه من اصلا وقتشو ندارم

بعد اقا باورتون نمیشه یهو خودش زنگ زد

گفت خانم چ زنگ زدم حالتون رو بپرسم اخه اونروز که خودمو 

زدم مریضی و رفتم خونه شیفت اقای ف بود دیگه

گفتم خوبم  و یه کم حرف زدیم در مورد مرکز 

گفتم بزار یه چی بگم مطمعن شم مجرده

صدای تلوزیون میومدگفتم   اقای ف صدای بچتونه میاد؟

گفت عه خانم چ من مجردم!😐

گفتم وااای اقای ف اصلا بهتون نمیاد مجرد باشید 

گفت اتفاقا همه همینو میگن ،شاید به خاطر اینکه موهام سفید شده!

من متولد ۶۸ ام  سفیدی موهام ارثیه!

گفت من ۳ سال پیش یه بار عقد کردم و جدا شدم 

بعد تعریف کرد که چرا جدا شده 

بعدم گفت مادرم از همون سال هی بهم میگفت ازدواج کن 

من میگفتم نه تا نتونم اونو کامل فراموش کنم ازدواج نمیکنم

گفت تازه به حالت عادی برگشتم

خیلی ناراحت شدم واقعا 

اصلا فک نمیکردم اونم مثل من همچین چیزی رو تجربه کرده باشه

راستش کیس مناسبی بود برای شروع یه رابطه ولی...

گفت تازه به حالت عادی برگشتم 

حتی اگه خودشم بگه اینطور نیس ولی نظر من اینه که

قلبش امادگی شروع یه رابطه رو نداره 

منم  دیگه اشتباهات قبلیم رو تکرار نمیکنم 

و با ادمی که ۱۰۰ درصد قلبش مال خودم نباشه تو رابطه نمیرم!

پس همینجا دفتر اقای ف  رو میبندیم و براش ارزوی موفقیت میکنیم🌸

 

 

 

 

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اقای ف ۴

بچه ها اقای ف مجرده....

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

غمگین ترین عروس دنیا

دیشب عروسی دختر همسایمون بود 

یه خانوم به تمام معنا 

فک کنم ۲ سالی از من بزرگتر بود

اینقدر که این دختر با ادب و با شخصیت بود که حد نداشت...

خانوادش یه خانواده پولدار بودن با رسم و رسوم خیلی عجیب  و محدود کننده

تو یه ساختمون بزرگ با دوتا داداشاش و زنداداشاش زندگی میکردن

پدرش دو سه سال پیش سکته مغزی کرد و زمینگیر شد حتی حرفم 

نمیتونست بزنه ،همه ی کارای باباش رو خودش میکرد 

یه خواهرشون هم چندین سال پیش خودکشی کرده بود ...

خودشو اتیش زده بود...

یه خواهر دیگه ش هم ازدواج کرده بود

سعیده هم خودش ازدواج نمیکرد ،نمیخواست پدرشو تنها بزاره

چند وقتی بود که حال بابای سعیده خیلی بد بود 

به زور با ایما و اشاره گفته بود که تنها ارزوش اینه که

سعیده ازدواج کنه...

این شد که برای اینکه پدرش به اخرین ارزوش هم برسه

سعیده با یکی از خواستگاراش نامزد کرد

تمام مدت نامزدی سعیده سعی کرد که نامزدی رو بهم بزنه ولی نتونست...

میگفت فهمیده پسره اونی که میخواد نیس

میگفت پسره خیلی بچه ست 

نتونست نامزدی رو بهم بزنه 

شش روز مونده به عروسی جهازشو تو خونه ش چیدن

تو همونجا خواهرشوهراش بهش گفته بودن این خونه قانون داره

قانونشم اینه که هر روز تا ساعت ۲ شب باید بیاید طبقه بالا 

پیش ما و صبح هم ساعت ۷ صبح باید بیدار شی و باز بیای اینجا...

شوهرش هم تایید کرده بود که بله ! من قرار نیس از خانوادم جدا بشم!

سعیده اومد خونه و به داداشش گفت یا عروسی رو کنسل میکنید 

یا منم مثل خواهرم خودمو اتیش میزنم

قرارشد عروسی کنسل شه 

نمیدونم پسره اومد و چه قولایی داد که دیشب عروسی برگذار شد....

حیف سعیده ...

دختری که با تحصیلات بالاش سرکار نمیرفت که باباشو تنها نذاره 

دختری که نمیذاشت هیچکسی جز خودش پوشک باباشو عوض کنه 

اخرشم به خاطر ارزوی باباش تن به ازدواجی داد که اصلا راضی نبود...

ما دیشب رفتیم عروسی...

غمگین ترین عروسی بود که من تو عمرم دیدم...

به غم خیلی بزرگ تو صورتش بود...

من اصلا لبخندشو ندیدم...

وقتی که همه داشتن میرقصیدن با  بغض بهشون نگاه میکرد...

داماد انگار هیچی نمیفهمید و فقط با فامیلا میگفت و میخندید....

طفلک سعیده ....

سعیده گفته بود من نمیتونم اینارو تحمل کنم برمم خودمو میکشم...

امیدوارم همه چی عوض شه و من بیام یه روزی بنویسم که سعیده خیلی خوشبخته... 

 

 

 

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

علائم کرونای مصلحتی😶

اقا من یه کاری کردم🙃

کار بدی بود ولییییییییییی خوشحالم از اینکه این کارو انجام دادم😶

میخواستن امروز دوباره منو به زور بفرستن بیمارستان همراه یه بیمار بمونم

فرداشم مددجوعه عمل داشت باید باز میموندم کنارش یعنی ۴۸ ساعت

بعد یه روز برم خونه  دوباره ۴۸ ساعت برم بیمارستان بمونم🤨

خب این موضوع خیلی پیش میاد که ما ۴۸ ساعت بیمارستان بمونیم

ولی دیروزم منو فرستاده بود بیمارستان و من واقعا خسته بودم

هر چقد باهاش صحبت کردم و گفتم خیلی خسته م و

 واقعا  تحمل  اینکه ۴۸ ساعت دیگه هم بی خواب بمونم رو ندارم

قبول نکرد که نکرد!

منم در یک حرکت انتحاری صبح وارد مرکز شدنی الکی گفتم علائم سرماخوردگی 

دارم😐

معاینه م کردن بعدم گفتن برو خونه استراحت کن😁

خلاااصه امروز من اومدم خونه ومجبور شد یکی دیگه رو بفرسته یمارستان😶

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

روزمرگی

لباس عروسی اوکی شد  از مزونی که لباس عروس رو اجاره

کردیم دوتا لباس پرنسسی هم من و سونیا به قیمت خیییلی خوب 

اجاره کردیم برای من سبز یشمی و برای سونیا قرمزه

برای  عروس و خودمونم دیروز وقت ارایشگاه  گرفتیم

کفشی که به اون لباس بیادم دارم

فقط تصمیم داشتم اگه تونستم لباس سبز بگیرم لنز سبز بزارم

که حالا اگه وقت شد لنزم میگیرم

این از عروسی!

سرکارم همه چی بهم ریخته 

شدیدا با مسوول به مشکل خوردم 

اونم در حد توان داره اذیتم میکنه 

چیکارمیکنه؟

گزاراشای الکی رد میکنه برام! 

یه نمونه ش رو میگم

مثلا دیروز به من زنگ زدن گفتن باید بیای بری اعزام 

گفتم نمیتونم بیام اگه امکان داره کسی دیگه رو بفرسید 

بازم اگه نیرویی پیدا نکردید بره اعزام زنگ بزنید میام

بعد مسوولمون چیکار کرده بود؟زنگ زده بود به سوپروایزر گفته بود

خانم چ گفته نمیام برید هرکاری دوست دارید بکنید😑

من که سوپروایزر رو قانع کردم که همچین حرفی نزدم

وتموم شد رفت ولی خب چند ساعت اعصاب خوردی داشتم دیگه

یکی از کارایی هم که من انجام میدم و اون حرص میخوره هم اینه که 

در هر شرایطی روحیه م رو نمیبازم مثلا امروز رفتم سرکار

که برم اعزام ، قبل از اینکه امبولانس بیاد بریم هرکاری میکرد 

که من عصبی بشم و یه چیزی بگم تا گزارشمو بنویسه

اونوقت وقتی اون داشت حرص میخورد و غرغر میکرد من 

چیکار میکردم؟

با همکارا میگفتم و میخندیدم 

و اون از اینکه نمیتونست من و عصبی کنه عصبی تر میشد....

خلاصه اینجوری دیگه ....

 

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ساده زیستی اجباری

چند روزه دارم دنبال لباس مجلسی میگردم که نمیشه خرید

بعدش رفتم دنبال خرید پارچه که اونم نمیشه خرید 

مثلا یه پارچه کار شده دیدم گفت یه قواره پیراهن  راسته۲۷۰۰

بعد فک کن استر و این چیزام باید بخری😐😐😐

به این نتیجه رسیدم ساده زیستی خیلی هم خوبه 

میخوام با مانتو شلوار برم عروسی...😐😐😐😐😐

راستی تالار رو رزرو کردن ۷ فروردین عروسیه

 

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اقای محمودی😑

من:وای اقای فلانی این نگهبان جدید اقای محمودی چرا اینجوریه؟

بهش سلام میدی به زورجوابتو میده😒

من اصلا ازش خوشم نمیاد

اقای فلانی:😂😂😂😂

من:چرا میخندید؟

اقای فلانی:اخه اقای محمودی دیروز میگفت من خیلی از خانم چ خوشم میاد

نمیدونم چه جوری بهش بگم😂

من:😑😑😑😑

 

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۲ سال جهنمی....

اول اسفند سال ۹۸ بخش من عوض شد

من از بخش بچه های ایزوله وشیرین و کوچولو به بخش بزرگسالان

منتقل شدم بخش بچه هایی که ۹۰ درصدشون سرپا هستن و از نظر عقلی 

کمی با ما متفاوتن ولی به شدت عصبین 

من از جایی که عاشقش بودم به این جهنم منتقل شدم 

اولاش سخت بود ،مخصوصا که من رلیف بودم

رلیف به کسی میگن که وظیفه ی پخش غذا و خوراکیای بچه ها و این چیزا باهاشه

اینی که از وظایف رلیف میگم یک پنجم کاراییه که رلیف انجام میده

رلیف وظیفه داره تمام برگه های بخش رو به قسمت اداری ببره 

بره انبار جیره ی خوراکی ها رو بگیره 

از اشپزخونه غذا تحویل بگیره 

لوازم الکترونیکی که خراب میشه رو ببره قسمت الکترونیک و بره بیاره

ویلچرا و چیزای خراب دیگه رو ببره قسمت تاسیسات 

خلاصه رلیف با همه ارتباط داره

منم شده بودم رلیف

تو ۵ ماه اول اقای انبار دار ازم خواستگاری کرد که براتون تعریف کردم چی شد

۲ ماه بعد با یکی از همکارای انتظامات وارد یه  رابطه ی عاشقانه شدم 

که اونم براتون تعریف کردم چه طاعونی  شد

بعد از اینکه اقای انتظامات از مرکز ما رفت من یه چی براتون تعریف کردم ولی نصفه و نیمه

گفتم یکی هست که از همکاراس و تازه از یه رابطه ی ۲ ساله اومده بیرون 

و ازم خواسته باهم اشنا شیم!

اسمشو میزاریم اقای سمی!

و شما گفتید نههههه نکن اینکارو!

ولی من کردم😑

من خودمم یه رابطه یک ساله رو تموم کرده بودم وشرایطمون مثل هم بود 

ولی اون نمیدونست که شرایط منم مث خودشه!

۲ تا سم افتادیم باهم 

هی من اونو با ادم قبلی زندگیم مقایسه کردم هی اون منو مقایسه کرد 

فقط به هم دیگه سم تزریق کردیم...

این رابطه همون ۲ ماه اول تموم شد 

ولی خب اعصاب خوردیای زیادی داشت...

این اتفاقا همه تو ی این ۲ سال افتاد 

۲ سال جهنمی!

همشونم از این بخش بزرگسالان شروع شد

فردا وارد سال سومی میشم که تو بخش بزرگسالانم 

اومدم اینجا بنویسم برای خودم‌..

شادی عزیز 

ببخش که تو این ۲ سال با کارای احمقانه م خیلی اذیتت

کردم ،ببخش که تصمیمای اشتباه گرفتم 

و احساساتت رو نابود کردم

بهت قول میدم امسال نمیزارم کسی اذیتت کنه....

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

برادرجان....

شایان برادر خوبی برای من نیست 

یعنی هیچوقت نبوده 

دستتو تا ارنج تو عسل بکنی و بزاری دهنشم اخرش ازت طلبکاره

این خصلت متوقع بودنش تقصیر مامانه 

کاری کرد که شایان فکر کنه هرکسی هرکاری براش میکنه وظیفشه تازه بیشترم 

باید بکنه!

باهمه ی اینا من خواهرشم و اخرین کاری که براش انجام میدم 

حضور تو عروسیشه 

بعداز عروسیش و رفتن به خونه خودش 

 رابطه ی من و شایان برای همیشه تموم میشه....

بگذریم...

امروز وقت دکتر داشتم ولی نرفتم حوصله نداشتم برم 

این بار سومه تو این ماه وقت میگیرم و نمیرم

زدم تو دیوار که لباس اجاره ای پیدا کنم 

بعد یه لباس دیدم که ازش خوشم اومد قیمتش ۵ تومن

اجاره ش ۲ تومن!

چه خبرههههههه!

به مامان گفتم همین  لباس و میدوزم نمیخرم اجاره هم نمیکنم

پارچه لباسی که انتخاب کردمم فک کنم حدودا یه تومن بشه

براتون عکسشو میزارم نظرتونو بگید 

مدل موهامم انتخاب کردم به ارایشگرمم پیام دادم

گفت خوبه به موهاتم میاد 

خب نظرتون چیه؟

خوبه به نظرتون؟

 

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عروسی اقا شایان

وام ازدواج شایان درست شده

با هزار تا داستان قراره قبل عید وامشو بهش بدن

قبل از ماه رمضونم عروسی میگیره

یعنی تو تعطیلات عید 

اینقدر این بشر کاراش هول هولکی بود پدر ما در اومد

یهو مامان گفت فردا خواستگاریه

رفتیم خواستگاری یهو تصمیم گرفتن ۵ روز بعد جشن نامزدی بگیرن

۵ نفر ادم از صبح میرفتیم بیرون تا شب در حال بدو بدو بودیم 

خیییلی اون چند روز خسته شدیم چون هیچ برنامه ریزی قبلی نداشتیم

به بهترین نحو برگزار شد ولی هممون خیلی خسته و داغون شدیم

۳ ماه بعدش قرار بود مامان بره عمل کنه بیاد بعد شابان عقد کنه

یهو شایان تصمیم گرفت که قبل عمل مامان عقد کنه

تو ۲ روز ما محضر اوکی کردیم وقت ارایشگاه گرفتیم برای خودمون و عروس

کت شلوار و دسته گل و هزار تا چیز دیگه رو تو ۲ روز انجام دادیم

اقا عقد کرد....

الان قرار بود بعد ماه رمضون اقا عروسی بگیره 

الان تصمیم گرفته یه یه ماه دیگه عروسی بگیره این تصمیم گیری ها مامان نقش

اول داره یعنی میشینن با شایان تصمیم میگیرن به حرف هیچکس هم گوش نمیدن 

حالا مامان گیر داده بود حنابندونم بگیرن 

به همه اجدادش قسم دادم مامان بیخیال حنابندون شو شب قبل عروسی کی الان

حنابندون میگیره ؟ ما اونوقت باید شب قبلشم لباس مجلسی بپوشیم ارایشگاه بریم

از خستگی میمیریم واسه فرداش که عروسیه 

بعدم لباس مجلسی خیلی گرونه ارایشگاهم هزینه ش خیلی میشه

اونوقت ما دوبار بریم ارایشگاه دوتا لباس بخریم؟

تازه فردای عروسی پاتختی هم دارن

فعلا قبول کرده 

حالا ببینیم امشب که قراره تصمیم گیری نهایی رو بکنیم چه اتفاقی میوفته

بعدم من الان گشتم دنبال لباس مجلسی واسه فامیل درجه یک 

که زیر ۵ تومن هیچی به درد بخور نیس

تصمیم گرفتم لباس مجلسی اجاره کنم

فردا صبح وقت دکتر دارم بعدش میخوام برم مزونای شهریار رو بگردم ببینم چیکار

باید بکنم ..

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

زندگی رویایی🖤🖤

گفته بودم تازگیا اصلا از خودم خوشم نمیاد؟

زیاد جلو اینه نمیرم ،دوست ندارم خودمو ببینم

قیافه م معمولیه،نه زشتم نه خوشگل  

موهام مشکی و خیلی بلندِ

بلند تا زیر باسن

خیلی هم حجمش زیاده

اونقدر زیاد که وقتی اتوش میزنم تازه اندازه ی موهای 

ادمای عادی میشه

همیشه موهامو چند دور میپیچم و جمع میکنم بالای سرم

همیشه تپل بودم هیچوقت لاغر نشدم هی وزن کم کردم و بازم 

برگشتم به همون حالت قبل 

حرف زدنم زیاد دخترونه و با ظرافت نیس

بلد نیسم دلبری کنم و مثل دخترای دیگه خانومانه حرف بزنم

ولی همش میخندم 

سرکار من و یه ادم پر انرژی و خنده رو میبینن 

صدای خنده هام هیچوقت قطع نمیشه 

تو بدترین روزامم با مددجوهایی که بهم میگن مامان بازی میکنم و میخندم

به همشون یه لقب دادم 

سیب قرمز،کیوی،خرما سیاه،اناناس،خربزه،نخودفرنگی....

خودشون گاهی وقتا میان پیشم میگن مامان من چیه تو بودم؟

اهل دعوام و کسی بخواد بهم زور بگه تا جون دارم باهاش میجنگم 

من یه ادم معمولیم 

نمیدونم چرا تازگیا اصلا خودمو دوست ندارم

از موهام خوشم نمیاد

از حرف زدنمم خوشم نمیاد

از اینکه با اینکه حالم خوب نیس باز میخندمم خوشم نمیاد

میگم برم موهامو رنگ کنم؟

 بلوند کنم؟

باز رژیم بگیرم؟

یا موهامو کوتاه کنم...

.....

یکی از دوستام میگفت کتاب رنگ امیزی بزرگسالان بگیر 

نقاشیارو رنگ کن اعصاب ادم اروم میشه

۱۰ روز پیش از دیجیکالا دوتا کتاب رنگ امیزی گرفتم با یه مداد رنگی 

۲۴ رنگ 

امروز شروع کردم راست میگفت ادمو میبره به بچگیا

ادم حس میکنه همون بچه ۷ ساله س تو کلاس اول ابتدایی!

بعدا نوشت:سحر عزیزم کامنت اخرت خصوصی بود جوابتو تو کامنت قبلیت دادم💋

 

 

 

 

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اشکایی که به دریا وصله....

یه ماهه که حال روحیم خوب نیست 

این چند روزم دیگه خیلی بدترشدم

روزایی که سرکارم هیچ

روزایی که خونه م کلا روتختم 

ولی نمیخوابم فقط روتختم میمونم 

الان ساعت ۱۰ دقیقه به ۳ صبحه و همچنان اصلا خوابم نمیاد....

حوصله ی حرف زدن با دوستا و خانواده رو ندارم 

شدیدا احساس تنهایی پوچی و درماندگی میکنم

ولی نمیخوامم کسی نزدیکم شه

دائم دارم گریه میکنم 

به خاطره ر چیز مسخره ای اشکام میاد پایین

به خاطریه کلیپ تو اینستاگرام

به خاطر زخمی که چند ماه پیش لباس مجلسیم رو کمرم انداخت و جاش خوب نمیشه

به خاطر مددجویی که سرکار اژیته س و اروم نمیشه

به خاطر برس موهام که چند روز پیش شکست

به خاطر ماسک مویی که داشتمو تموم شده و الان ازش پیدا نمیکنم بخرم

کافیه یه چیزی پیش بیاد تا من شروع کنم به گریه کردن

نمیدونم چیکار باید بکنم که حالم بهتر شه....

این پست برای دیشبه فک میکردم تایید شده ولی نشده بود

الان تاییدش کردم

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

زندگی رویایی🖤

روز مصاحبه با یه دختره شماره رد و بدل کردیم

قرار شد اگه به اون یا من زنگ زدن به همدیگه خبر بدیم

امشب زنگ زد بهم گفت دیگه منتظر نباش ۳۰ نفر رو انتخاب کردن

گفتم تو از کجا میدونی ؟گفت تو بیمارستان اشنا دارم 

۳۰ نفر رو انتخاب کردم ماهام جزوشون نبودیم...

خب الان من چندتا سوال از خدای بسیار مهربون دارم

خدای عزیز وقتی۲۱ سالم بود طلاق گرفتم شما کجا تشریف داشتید که

بهم کمک کنید؟

وقتی یه محل بهم میگفتن دست خورده شما جز تماشا چیکار کردی؟

خدای مهربان ۲۲ سالم بود رفتم تو بهزیستی از بچه های معلول نگهداری کردم

وقتی دخترای همسنم دنبال گردش و تفریح بودن من داشتم پوشک 

عوض میکردم میشه لطفا بگی چه قدمی برای بهتر شدن شرایطم برداشتی؟

خدای عادل وقتی درخواست دادم برا ارتقای شغل و رد شد کجا بودی؟

شبایی که تا صبح خوابم نمیبره کجایی؟؟

این مصاحبه برای من یه اتفاق بزرگ بود میشد که تمام این چند سال 

جبران شه میشد که حالم بهتر شه 

میشه لطف کنی و بگی نمیشد این یه بار رو زحمت بکشی یه کمکی بکنی 

و مشکل من و حل کنی؟؟

حتما پس فردا مردیم جهنمم میخوای ببریمون😒

۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

اقای ف ۲!

درمورد اقای ف تحقیق کردم متاهله و بچه داره😑

خبری هم از ش نبود تا پریشب که شیفت بودم 

یه پیام برام اومد 

سلام شادی فردا قراره دوباره کیفارو بگردن چیزی همراهت نیست؟

قیافه من اون لحظه😑😑😑😑😑😑😑

شاااادی؟؟؟؟؟

اولش عصبانی شدم گفتم یه چی بگم حالشو بگیرم 

بعد گفتم بهتره محترمانه یه جوری حرف بزنم که دیگه غلط بکنه اسم 

کوچیک منو صدا بزنه

نوشتم سلام اقای ف شبتون بخیر 

خیلی ممنون خبر دادید

طول کشید جواب بده 

نوشته بود در هرصورت گفتم که یه وقت ازم ناراحت نشی 

نگی چرا نگفتی

چه پرررروووووو

نوشتم خیلی ممنون

نوشت خواهش میکنم شب بخیر!!!

فک نمیکرد اینجوری سرد جواب بدم 

فرداش این ماشینارو میگشت رسید به ماشین من درو باز کرد و

گفت سلام خانم چ 

بعدم سریع کارشو کرد و رفت

گفتم حالا شد همون خانم چ بگو تا منم حالتو نگیرم

اییییینقدر این ادم برای من قابل احترام بود 

الان اصصصصصلا ازش خوشم نمیاد 

نمیدونم چرا تا یه کاری برای یکی میکنیم سریع فاز برمیداریم؟

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

هورمون ها🥴

برای درمان کیستم

یه مدته دارم قرصای هورمونی میخورم

از وقتی این قرصارو میخورم

هورمونام همه بهم ریخته و یه لحظه حالم خوبه یه لحظه دارم گریه میکنم

چند روز پیش یه پیج تو اینستا پیدا کردم که یه دختر و پسرن 

که پسره عمل تطبیق جنسیت انجام داده 

و قبل از عمل با دختره تو یه دانشگاه و خوابگاه بوده

بعد عمل میکنه و اینام عاشق هم میشن و ازدواج میکنن

اقا همه ی پستاشون عاشقانه س منم پستارو دیدم نشستم های های گریه میکنم

که وااای این دوتا چقد همو دوست دارم

یعنی اینقدر گریه کردم که نفسم در نمیومد ....

تازه این یه نمونه از حالات روحی نا متعادل من تو این چند ماهه

کی بشه این قرصا تموم شن 

مث دیوونه ها شدم۰۰۰۰

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

بلاگفا

میام تو صفحه ی اول بیان و میزنم وبلاگ های بروزشده

یه مشت وب تبلیغاتی و مذهبی و طرفدارای بازیگرای کره ای

حوصله م سر رفت 

دلم واسه بلاگفا و ادماش تنگ شده

قالبای خوشگلش....

شاید دوباره برگردم بلاگفا

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اقای ف !

اقا محل کار من بردن گوشی اندروید

ودوربین دار ممنوعه همه ما گوشی ساده داریم

اگه کسی گوشی اندروید بیاره و اینا پیداش کنن بار اول 

۵ روز کسر ازحقوق میدن و بار دوم اخراج میکن

قبل از کرونا وقت خروج از مرکز کیفای مارو میگشتن

گاها هم بازرسی بدنی میکردن

این ممنوعیتا فقط به گوشی ختم نمیشد

مثلا لوازم ارایش،و هرگونه قرص مسکن بدون تجویز پزشک

ممنوع بود 

کلا ما اجازه داشتیم تو کیفامون یه کرم ضد افتاب داشته باشیم

یه شارژر که اونم باید ورودشو ثبت میکردیم

یه کیف پول ،یه اسپری بدن ودیگر هیچ!

اگه چیزی جز اینا تو کیفمون بود ازمون میگرفتن و بعداز یه کسراز

حقوق و تعهد دادن بهمون میدادنش

دیگه کرونا که اومد گشتن کیفا کنسل شد 

مثل میخواستن پروتکلا رو رعایت کنن و پرسنل زیاد نزدیکشون نشن

رو این حساب از اول کرونا نگشته بودن دیگه و خیلیا گوشی اندرویدشون

رو قایمکی میاوردن،خیلیا از جمله من.......

اقاااااا روز چهارشنبه ما رفتیم داخل مرکز و شیفت و تحویل گرفتیم 

همکارایی که داشتن میرفتن رو جلو در گشته بودن بازرسی بدنی هم کرده بودن

اقا میگن جلود در قیامتی بود!

کلی گوشی و لوازم ارایش گرفته بودن از اقایونم قرص و هزار تا چیز دیگه

بعد مسوول کار گزینی که نفر دوم مرکز ماست ابرو حیثیت کسایی که 

چیزی همراهشون بوده رو جلو در میبرده اینقدر جیغ و داد میکرده

ماهم تو بخشامون بودیم کلی هم وسیله داشتیم باخودمون 

یعنی فردا که ما میخواستیم بریم هم قرار بود مارو بگردن!

بازرسی بدنی هم بکنن😐

منم هم گوشیم پیشم بود هم کیف لوازم ارایشم و هم ۴تا قرص ژلوفن!

در تلاطم افتادیم همه که چیکار کنیم اینارو کجا قایم کنیم 

من که دیگه دیدم هیچ راهی برای خارج کردن وسایلام ندارم گفتم نهایت چند شیفت

گوشیرو میزارم اینجا بمونه

دیگه شب شد گفتم بزار زنگ بزنم ببینم نگهبان جلودر کیه 

بپرسم ببینم فردا هم قراره بگردن یانه

دیدم یکی از نگهباناس که با من خوبه!یعنی کلا قسمت انتظامات همه بامن

خوبن ، گفتم اقای ف قراره فردا هم بگردن گفت اره گفتم عههه ماشینارو 

چه جوری میگردن؟ گفت اونایی که ماشین دارن هم کلا همه جای ماشین رو

میگردن همهههه جاشو!گفتم باااشه گفت چطور مگه چیزی همراهتونه؟

گفتم اره گفت چی گفتم یه چیز ممنوع گفت خب اینجا خیلی چیزا ممنوعه

گفتم نه اون چیزی که خیییییلی ممنوعه همراهمه!

گفت اوه اوه! گفت با ماشینت اومدی گفتم اره 

گفت میتونم وسایلات رو بگیرم و ببرم الان بزارم تو ماشینت

گفتم اخه دوربین پارکینگ چی؟

من ماشینمو دقیقا زیر دوربین پارکینگ  گذاشتم

گفت شما کاریت نباشه  ساعت ۱۱ و نیم میام جلوی در اصلی بخش 

بیارید بهم بدید سوییچتونم بدید میبرم میزارم تو ماشین بعدم

سوییچ و میزارم زیر در برید بردارید 

گفت اقای ف دمت گرم!

گفت خواهش میکنم خانم چ!

اقا اینکارو کردیم و من گوشیو لوازم ارایشامو دادم برد و بعدم سوییچ و برام اورد!

فرداشم با استرس از بازرسی بدنی و بازرسی کیف و بازرسی ماشین رد شدم!

و خوشحااال اومدم خونه!

اماااااااا این اخر داستان نیس!

اقای ف که یه اقای خیلی متشخص و مورد احترامه و ۹۹ درصد هم مطمعنم 

متاهله  انگااار از اونروز مدلش تغییر کرده!

و هرموقع منو میبینه میگه هرکاری داشتید به من بگید

😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑

فردا که برم سرکار میرم تحقیقات گسترده انجام میدم که این متاهله یامجرد

که اااااگه متاهل باشه حواسم باشه دیگه نزدیکش نشم!

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ولنتاین

ولنتاین همیشه برای من یه روز ناراحت کننده بود

همیییشه ولنتاین تنها بودم 

یعنی من هییییچ وقت یه ولنتاین عاشقانه نداشتم

نامزدم که بودم بازم ولنتاین نداشتم

همش تو جنگ و دعوا بودیم.....

همیشه نزدیک ولنتاین که میشه و مغازه پر از قلبو شکلات

و عروسکای قرمز میشه من قلب مچاله میشه!

منظورم  از تنهایی هم این نیس که ناراحتم از اینکه کسی تو زندگیم نیس

ناراحتم از اینکه یه رابطه ی عاشقانه ندارم

ازاون رابطه ها که دونفر قلبشون فقط واسه هم میزنه☹

 

 

 

 

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دف....

وقتی کلاس دف رو نوشتم بابا هی مسخره م میکرد که تو ولش میکنی...

از حرص بابا سفت چسبیدم بهش

دوماه رفتم به زور 

زور نه از نداشتن علاقه از نداشتن وقت 

همش سرکار بودم وقتی هم خونه بودم وقت تمرین نداشتم

الکی میرفتم و استادم همش میگفت بدون تمرین نیا وگرنه هیچی یاد نمیگیری

این ماه بی پولی رو تو خونه بهونه کردم و گفتم میخوام واسه ماشین لاستیک بخرم

پول کلاس و نمیتونم بدم این ماه نمیرم ...

به کسی ربط نداره میرم یا نه ولی از اولش بابا میگفت 

تو این کلاس و ول میکنی 

دوست ندادم که بگه دیدی بهت گفتم ولش میکنی؟

بعداز عید دوباره اسممو مینویسم و میرم ....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان