وقتی نامزد سابقم اومد خواستگاری من نمیخواستمش
مامان همش تو گوشم میخوند که نه پسر خوبیه
بعداز عقد علاقه به وجود میاد و ....
بماند که به وجود نیومد و من طلاق گرفتم ...دو،سه شب بعداز خواستگاری من داشتم تو اتاقم
گریه میکردم که نمیخوام این شوهرم باشه ،که بماند مامان به زور منو برد سر سفره عقد ...
اون شب با گریه تو گوگل نوشتم حالم خیلی بده
یه دختر ۱۸ ساله ی چشم و گوش بسته!
صفحه ی گوگل باز شد و یه وبلاگ رو صفحه ی اول اومد که عنوانش حالم خیلی بده بودپست واسه همون روز بود
شروع کردم به خوندن و همراه با صاحب وبلاگ گریه کردم
اونشب ۳ سال گذشته ی اون وبلاگو خوندم
اونقدر تحت تاثیر زندگی این دختر قرار گرفته بودم که احساس میکردم یه دوست خیلی نزدیکمه
اون وبلاگ و هر روز میخوندم نامزد کردم ک تو اوج اختلافا بازم اون وبلاگ و میخوندم گاها کامنتم میزاشتم
اون وبلاگ واسم انگیزه شد که خودمم یه وب بزنم ،زدم و تمام روزای بد نامزدی رو نوشتم
دوروز بعد از طلاقم سرور بلاگفا به مشکل خورد و وبلاگ خیلیا از جمله من پرید
ولی وبلاگ اون دختری که دنبال میکردم چون خیلی قدیمی بود موند ولی پستای دوسالش از دست رفت
خلاصه اون وبلاگ بود که انگیزه وب زدن من شد
منم از همون سال همچنان وبلاگه رو میخوندم...
نمیدونم شمام اینجوری هستید یا نه ولی من اینجوریم که دوستای قدیمی که میخونمشون واسم واقعا
خیلی مهمن شاید کم بیام و اصلاهم حرف نزدم ولی واقعا دوسشون دارم
مثلا مث خانوادم گاهی ازشون ناراحت میشم گاهی عصبانی میشم....
این وب هم از بلاگفا اومد بیان و هی رمز عوض میکرد و منم همچنان دنبالش میکردم
تازگیا من خیلی کمتر بهش سر میزدم ولی بازم بودم
چند وقت پیش رمزشو عوض کرد بهش پیام دادم و رمز جدید و خواستم
رمزشو بهم نداد........
خیلی ناراحتم....
نه به خاطر اینکه قرار نیس دیگه زندگی اونو بخونم به خاطر این
ناراحتم که احساس میکنم یکی ازدوستای مهم و تاثیر گذار زندگیمو از دست دادم....