من قوی ترین ادم روی زمینم!

اقا سلام علیکوم

احوال شما؟

همه خوبید؟

من خوبم

خیلی نه ولی خب خوبم!

میخوام امروز یه چیزایی رو بهتون بگم

که واسه غمبارتر نشدن وب نگفته بودم

طولانیه

پس همین جا میگم که اونایی که حال ندارن نزنن

رو ادامه مطلب

تهش اینه که من خوبم!

دوست جونا قضیه برمیگرده به 10 ابان!

من مریض شده بودم شدید

اونقدر شدید که توهم کرونا زده بودم!

با حال خیلی بد از سرکار زنگ زدم خونه ساعت 11 شب

گفتم من حالم خیلی بده شامم اینجا کوکو بود نتونستم بخورم

میتونید سوپ درست کنید صبح اومدم خونه بخورم؟

مادر عزیز فرمودن اره درست میکنم تا بیای حاضر باشه!

حالا من هیچوقت زنگ نمیزنم بگم چیزی واسم درست کنید

اونروز واقعا حالم بد بود گشنمم بود چون از گلو درد سرکار

چیزی نمیتونستم بخورم!

بعله اقا من ساعت 9 و ربع رسیدم خونه و دیدم

همه شون خوابن و نه تنها سوپ نداریم غذا ی دیشبم

سیب زمینی سرخ کرده با قارچه!

مامان تا منو دید گفت دیر گفتی  سوپ میخوای

وسایلاشو نداشتیم درست نکردم

ظهر درست میکنم!

منم گلو دررررررد

گفتم حالا سوپ جهنم من یا این گلو درد سیب زمینی سرخ کرده بخورم؟

خلاصه یه کم بحثمون شد

گفتم اگه شایان بهت 2 نصفه شبم زنگ بزنه

پامیشی براش غذا درست میکنی ولی برات مهم نیست

که من مریضم و از دیروز ناهار هیچی نخوردم!

اقا من اومدم بالا و از کانال کولر میشنیدم که

شایانم بیدار شده نشستن باهم دارن میگن اره این چون سرکار میره

هرجوری دوست داره رفتار میکنه

البته من به این موضوع عادت داشتم که قسطای مامان رو پرداخت کنم

خودم سختی بکشم در اخر هم همه چیز رو بی منت کنن!

دوباره رفتم پایین و باز بحثمون شد این بار سر پول!

تهشم مادر گرامی برگشت گفت اره تو هر موقع از سرکار میای خونه

اعصاب مارو خورد میکنی!

مردم همینم ندارن بخورن تو سر شکم دعوا میکنی!

به من اینو گفت!

مریض بود صدامم در نمیومد!

همین الان که دارم اینارو مینویسم یه لبخند رو لبمه به چه بزرگی!

یه بغض تو گلومه خیییییلی بزرگ تر از لبخنده!

گفتم باشه من از این به بعد از شماها نمیخوام چیزی برام درست کیند

ببخشید اشتباه کردم دیشب زنگ زدم بهتون!

حالا 5 روز قبلم تمام حقوق و داده بودم قسطای مامان و کلا 200 تومن پول داشتم!

رفتم گرفتم خوابیدم ساعت 12 بیدار شدم دیدم واقعا گرسنمه

صداشون از کانال میومد که مامان و شایان و سونیا سفره رو پهن کرده بودن!

منم صدا نکردن!

به خدا خجالت میکشم اینارو برای کسی تعریف کنم

ولی این اتفاقا افتادن!

زنگ زدم فست فودی که اشتراک داشتم گفتم برام یه پیتزا اوردن

با همون گلودرد پیتزارو خوردم

اونقدر بدن درد داشتم که پاشدم حاضر شدم رفتم دکتر

کلی قرص و دارو داد بهم

اومدم خونه داروهارو خوردم و باز خوابم برد!

باورتون میشه برای شامم صدام نکردن؟؟

میدونم باورتون نمیشه!

ولی نکردن!

زنگ زدم برام ساندویچ اوردن خوردم و خوابیدم!

صبح گفتم اینجوری نمیشه هی از بیرون زنگ بزنم غذا بیارن

رفتم پیکنیک و از انباری اوردم تو اتاقم

اتاق من 24 متره طبقه ی سومم هست

مامانینا طبقه دومن

من بالا تنهام!

رفتم بیرون روغن خریدم یه کمم وسیله خریدم

که تو اتاقم غذا درست کنم

سیب زمینی سرخ کردم  اونروز

اونم مریض!

اینارو میگم که عمق تنهایی رو حس کنید

من 5 ماه وضعم همین بود!

سیب زمین سرخ کرده /همبرگر /ماکارانی / نیمرو!

تنها ,افسرده و داغون

تو اتاقم غذا درست میکردم

مامان و شایان و سونیا بامن حرف نمیزدن

طلبکارم بودن که تو سر شکم با ما دعوا کردی!

روز تولدم از سرکار اومدم خونه ناهار درست کردم خوردم

گفتم یه کم بخوابم بعد پاشم برم یه چیزی بخرم واسه شام درست

کنم سرمم درد میکرد سه تا قرص خوردم اروم نشد یه قرص خواب خوردم و خوابیدم!

بیدارشدم ساعت 11 شب بود

هیچی هم برای شام نگرفته بودم!

برای تولدمم شام صدام نکردن!

منی که یه سالم کادوی تولداشونو جا ننداخته بودم

اونشب من تنها تو اتاقم

باخودم عهد کردم به هیچ کسی متکی نباشم

از هیچکسی کمک نخوام

فقط دستمو رو زانوهای خودم بزارم

تا اخر اسفند وضع من همین بود

ولی خب منم دیگه ازاذر ماه هیچ کمکی به مامان نکردم

 چون وسط یکی از دعواها برگشت بهم گفت مگه تو چیکار کردی

کلا 4 سال قسطای منو دادی!

گفتم من حرف پول نزدم تویی که یه لیوان ابم ازت میخوام ربطش دادی

به پول ولی این کلا 4 سالی که میگی 4 سال از بهترین روزای من بود

که تو بهزیستی با بچه های اعصاب و روان هدر رفت!

تو این دعوا سونیاهم بامن حرف نمیزد به حمایت از مامان!

شب تولدم تنها بودم شب یلدا تنها بودم

یه شبایی از تنهایی دلم میترکید

ولی صدای خنده هاشون از کانال بهم میگفت

ناراحت نباش که برای اونا ناراحتی تو مهم نیست!

5 ماه باهام مثل یه غریبه رفتار کردن

این 5 ماه خیلی بهم سخت گذشت

ولی اگه بخوام زندگیمو به دوقسمت تقسیم کنم

همه چیز به قبل و بعد این 5 ماه تقسیم میشه

اینقدر که این 5 ماه من از زندگی درس گرفتم که تو کل زندگیم

درس نگرفته بودم

با همه ی جنگا مامانم و یه فرشته میدونستم که تا ابد

حامی منه

ولی مامانمم تنهام گذاشت

فهمیدم که من تا وقتی براشون سود داشته باشم به دردشون میخورم!

از اخرای اسفند باهم حرف میزنیم

برام غذامو میفرستن بالا

گاهی هم نمیفرستن!

دیروزم 13 بدر بود من سرکار بودم مامان و شایان و سونیا باهم

رفته بودن بیرون!

از بابا چیزی نمینویسم چون وضع باباهم مثل منه!

با این تفاوت که اون پایینه و گاهی باهاشون بحثم میکنه

من ولشون کردم و تمام حرفم تو این چند وقت با مامان شده سلام

خداحافظ

بچه ها این چیزا تعریف کردنی نبودن

منم ننوشته بودم ازشون

امروز نوشتم چون خیلی دلم گرفته بود

نوشتم که یادم بمونه

اگه خودم دست خودمو نگیرم هیچکسی دستمو نمیگیره!

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
آبان ...
۱۴ فروردين ۱۳:۱۵

خیلی دلم گرفت 

اما تهش به قول خودت عدو سبب شده که مستقل بشی ...

شاید یواش یواش شد کاملا مستقل بشی 

سخته ولی چیزی که خودت به دست می اری خیلی ارزشمنده ...

خیلی 

پاسخ :

درسته واسه همینه که میگم من قوی ترین ادم روی زمینم!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان