ابان پر حادثه

اقا سلام علیکوم 

خوبین؟خوشین؟

اقا من خوبم 

۴۸ ساعته بالای سر یه مددجو تو بیمارستان امام خمینی ام

دارم از خستگی میمیرم

گفتم حالا که وقت دارم یه پست بزارم و بگم از روزایی که گذشت

ابان که تلخ گذشت

خیلی تلخ 

چه جوونایی که تو محلمون کشته شدن😔

چه خفقانی بود

شهریار وضعیت خیلی ترسناک بود 

بیان جای تعریف نیس ولی فقط اینو بگم که 

تو عمرم اینقدر از پلیسا نترسیده بودم

هی بگذریم،میگم که اینجا جای تعریف نیس

اذرم مامان انفولانزا گرفت از همون نوع خطرناکش،یه شب بستری 

بود تو اورژانس بعد میخواستن ببرنش اتاق ایزوله که ما

نذاشتیم و اوردیمش خونه و دوبار دیگه هم بردیمش پیش دکتر

۱۰ روز طول کشید تا سر پا شد ،خیلی وزن کم کرد تو اون ۱۰ روز

شب اخر بلند شد بره حموم منم تو اتاقم بودم

یهو سونیا اومد صدام کرد ابجی زودباش بیا مامان

کارت داره رفتم پایین دیدم سینه مامان کج شده هی گفت 

دست بزن ببین انگار یه چیزی تو سینمه اقا من دست زدم دیدم اره 

یه چیزی احساس میشه الکی گفتم نه باباا لاغر شدی اینجوری 

احساس میکنی 

مامان رفت حموم من گفتم بابا واقعا یه چیزی حس کردم تو سینه 

اصن برامده شده ،گفت صبح حتما برید ماموگرافی بدید

اخه مادر بزرگمم دور از جون مامانم به خاطر سرطان سینه فوت کرده

صبح زود بردیمش بیمارستان و تو ۴ بعداز ظهر

نشستیم و ماموگرافی رو انجام داد قرار شد یه هفته

دیگه جوابشو بدن بعد اگه لازم شد سونو بنویسن

اقا تو راه بودیم که برگردیم از بیمارستان زنگ زدن

گفتن دکتر گفته فردا حتما ساعت ۱۰ اینجا باش‌باید سونو

بدی!دیگه حال مارو تصور کنید اینقدر ترسیدیم که 

ولی من جلو مامان نشون نمیدادم

فرداش تا سونو بدیم و جواب و بدن و بگن سه توده ی 

خوش خیمه من هزار بار مردم و زنده شدم وقتی 

جواب و گرفتم بغضی که از صبح به زور قورتش داده 

بودم ترکید و زدم زیر گریه

مامان هی میگفت مگه نمیگی گفتن چیز بدی نیس

واسه چی گریه میکنی😁

بعداز کلی گریه پاشدیم اومدیم خونه الانم دنبال 

یه دکتر خوب میگردم که مامان و ببرم پیشش واسه 

درمان همین توده

خودمم خوبم 

یه خواستگار دارم که اصلا یادم نیس پارسال درموردش نوشتم

یانه ولی همکارمه پارسال ازم خواستگاری کرد و

من گفتم نه دوباره امسال پیشنهادشو تکرار کرده

یه نکته ی مثبتش اینه که اونم یه نامزدی ناموفق داشته 

و فهمیدن همین موضوع باعث شد که من دارم بهش فکر

میکنم

و منفی ترین نکته ای که داره اینه که همسنیم و اون 

فقط ۶ ماه ازم بزرگتره

که این خلاف نظرمن واسه ازدواجه

من ترجیح میدم طرف مقابلم حداقل ۶ سال بزرگتر باشه

حالا فعلا در مرحله ی اشنایی هستیم 

قراره فردا مادرش زنگ بزنه با مامانم صحبت کنه 

واسه اشنایی زیر نظر خانواده ها 

از یه طرف از شرایطم الان راضیم و از مجردیم واقعا دارم

لذت میبرم ،هرکلاسی بخوام میرم ،هرکاری هم

دوست دارم بی دغدغه انجام میدم ولی از طرف دیگه 

سونیا به سن ازدواج رسیده و مامان کاملا اشتباه

ومتعصبانه میگه تا تو ازدواج نکنی نمیزارم سونیا

ازدواج کنه 

این احساس تومن به وجود اورده که باید زودتر ازدواج

کنم تا سونیا هم موقعیتاشو ازدست نده😞

حالا این پسره زیادم بد نیس ولی هنوز زوده واسه تصمیم گرفتن

حالا نتیجه هرچی شد شمارم در جریان میزارم😁

پ.ن:امروز یهو یاد عارف افتادم

من عاشق عارف نبودم ولی رفتنش اونم اونجوری با 

دروغ منو خیلی تحقیر کرد ☹

با پیج فیکم اینستا فالوش کردم تو انگلیس

داره خوش میگذرونه☹

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
Manda Lorian
۰۸ دی ۱۷:۴۵

شیییش سال؟ مگه پدربزرگ میخوای بگیری؟ جدیدا یه چیزی اومده به اسم daddy sugar :))) . 

شوخی بود البته ها . اما دیگه اینجوری نه . سن واقعا مهم نیست :(

پاسخ :

😁😁😁😁
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان