سلوووم
امون ازمعده درد که ازدیشب تاحالا منو کشته،حتی تومهدم
این دردو داشتم و به زور با بچه ها بازی میکردم،تازه اروم شده گفتم بیام پستمو بذارمو
اتفاق ناجور امروزو تعریف کنم!!!!
اول ازبهنام بگم که فردای اونروز زنگ زد و التماس کرد ببخشمش
اینقدر التماس کرد که گفتم باشه......
دوروز بعد دوباره همون کارو کرد ولی بااین تفاوت که اینبار طلبکارم بود و اخرش
گفت دیگه بمیرمم بهت زنگ نمیزنم....
ازاون روزم زنگ نزده.
مهدم که همه چی خوبه و بچه ها دوسم دارن حتی کمیلم الان دوسم داره و
اگه بهش اخم کنم بغض میکنه!
گفته بودم که محل ما کوچیکه واسه همین میدونم که کسی که اسمش شادی باشه و
تو سن من باشه نیس!
ازبچه های ابتدایی هستنا ولی تو سن من نه!
خب مسلما مرتضی هم اینو میدونست!
امروز که مادرا اومده بودن دنبال بچه ها من تو اون لحظه ها باید بچسبم به در حیاط اخه
بچه ها به خاطر ماماناشون امکان داره بدون تو خیابون واسه همین من
درو نیمه باز نگه میدارم و خودم تکیه میدم به در!
امروز دونه دونه بچه ارو داشتم تحویل میدادم یکی از بیرون درو بدجور هل داد
جوری که گفتم کمرم سوراخ شد!!!!
یه اخ گفتم و درو باز کردم دیدم مرتضی بود!!!!!!!
سریع معذرت خواهی کرد و منم اصن عکس و العمل نشون ندادم و فقط داد زدم کمیل بیا
اومدن دنبالت!!!
مامان کمیلم اومده بود !مرتضی جوری وایساده بود که فاصله ش با صورت من
۲۰سانت بود ،کاملا مشخص بود که اسم خاله شادی رو از کمیل شنیده بوده و
اومده بودتا مطمعن شه خاله شادی منم!انگار مامان کمیلم میدونست!
خیلی حس بدی بود،واقعا دلم نمیخواست بفهمه،مطمعنم هستم که
به مامان کمیل یه چیزایی میگه،واین خیلی بده!
واقعا فکر میکنم دیگه حتی حرف زدنمم با کمیل از طرف مامانش زیر ذره بین میره،
دیگه نباید زیادبهش محبت کنم!!
حالا واقعاهم من عااااااااااشق این بچه شدم از بس شیرینه!!!!
شاید یه بار عکسشو بذارم!!!
اینقدم خوشحالم فردا تعطیله که نگو!
شماها نمیدونید بچه ها چه جوری انرژیمو به صفر میرسونن!!!!