عشق؟؟ نه ,مرسی!

سلووم

بلاخره اومدم که همه چیزو تعریف کنم

از دی تا امروز روزای سختی رو گذروندیم

ما 30 میلیون بدهی داشتیم که باید تااخر بهمن تسویه میکردیم

واقعا روزای سخت و وحشتناکی بود

مامان نزدیک بود سکته کنه

بابا که هیچی کلا انگار مسوول حل همه مشکلات مامانه بابا فقط ادعاس

با قرض و بدبختی و بیچارگی این پول جور شد البته 18 میلیون جور شد

که دادیم 10 میلیونم یه وام داریم که کاراش حل شده تا اخر هفته دیگه میریزن به

حساب این وسط 2میلیون کم داریم که فعلا هیچ فکری به حالش نکردیم تا اخر بهمنم

باید این پول و بدیم

اوووف که خدا قرض و بی پولی رو سر هیچ کسی نیاره

این روزا خیلی روزای بد و تلخی بودن

همه این مشکلا تا مرداد ماه حل میشن ما مرداد ماه یه قرعه کشی 40 میلیونی

داریم که به ناممون دراومده برج 5این قرضارو تسویه میکینم

شایانم که فقط یه کلمه بگم خاک برسرش

مایه ننگ و خجالته فقط

منم این چندوقت خیلی سرم شلوغ بود همش کار و کار و کار

صاحبکارم دوست مامانم و همسایمونه این خانمه حرف پشتش زیاده ولی خب

من چاره ای نداشتم مجبور بودم باهاش کار کنم چون میدونست من خانواده م

پشتمن و همسایه هم هستیم تاحالا نتونسته بود پول منو بخوره وگرنه روز نیس که

با چرخکاراش دعوا نکنه و پولشونو بالا نکشه

دوماه پیش اومد گفت خواهرم دنبال خونه میگرده شما طبقه پایینتون رو اجاره بدید

به خواهرمن که ماهم دادیم  خواهرشم یه خانم بود که از همسرش جدا شده بود و

از صبح تا شب سرکار بود بچه هاشم خونه میموندن ادم خوبی بود و هیچ اذیت و مزاحمتی

هم واسه ما نداشت تااینکه چندوقت پیش صاحبکارمن با خواهرش دعواش

شد و اومد پیش مامان من گفت باید خواهر منو از خونه تون بیرون کنید :/

ماهم گفتیم حکیمه خانم گناه داره خواهرته بیچاره رو شب عید ی

اذیت نکن بعدشم اون قرارداد یه ساله داره مگه شهرهرته که بندازیمش بیرون

اقا این شد که حکیمه خانم که صاحبکارمنم بود شد دشمن خونی ما!!!!

خیلی عصبیه و اصلا ابرو و این دستانا سرش نمیشه تاحالابا خیلیا دعوا کرده و

با بی حیا بازی و دادو بیداد حقشونو خورده ماهم حالا جزو بی ازارتریناییم تومحل

و همه مارو میشناسن ولی خب دیگه گاگول نیستیم بزاریم واسمون داد و بیدادکنن

اونم الکی و سر یه چیز مسخره!

منم حالا از همه جا بی خبر کارامو دارم میدوزم و مثلا خوشحالم که قراره پولمو ازش

بگیرم حداقل یه قسط و بدم و کمکی کرده باشم تااینکه این بحث خونه

پریروز شدت گرفت و این خانمه اومد گفت من خودم خواهرمو معرفی کردم الانم

میگم باید بندازینش بیرون!

خواهره هم بیچاره میگه بابا دست از سرمن بردار بزار زندگیمو بکنم

ماهم موندیم این وسط!

مامانم با خواهره صحبت کرد و گفت من نمیگم برو ولی اگه میخوای پولتو بدم  بگرد دنبال

خونه خواهرت اینجوری اذیتت نکنه بیچاره مستاجره گریه کرد و گفت

توروخدا من نمیتونم الان بلندشم و اصلا خونه من ربطی به خواهرم نداره!

بابامم گفت باشه ما حرفی نداریم تا قراردادت تموم شه بمون!

اقا داشتم میگفتم این بحث دیروز شدت گرفت و منم کارام تموم شده بود بابام

گفت کارارو بیار خونه ما پولتو بگیریم بعد کارارو میدیم بهش

دیروز یه دعوایی شدا!

ادم یعنی اینقدر غیر منطقی؟؟

میگفت شما بین منو خواهرم قرار گرفتید من میخوام اون بیاد پیش من زندگی

کنه شما نمیزارید!

خلاصه که ما گفتم کاری به کار کسی نداریم ولی تا زمانی که کاری بهمون

نداشته باشن خلاصه که دیروز دعوا شد مستاجره هم همینجوری گریه میکرد میگفت

دست از سرم بردار !

حکیمه خانمم تاحالا باهمین داد و بیداد و لات بازی با خیلیا جنگیده بودولی خب

دیروز حوری حالش گرفته شد

که تااخر عمرش فراموشش نمیشه!

اخرشم شوهرش اومد مغازه ما پول منو اورد و کارارو گرفت و گفت این خانم من عصبیه

همه فامیل و اینجوری فراری داده اصلا قضیه خواهرش به این ربطی نداره

کلی هم عذر خواهی کرد و رفت!

اینجوری شد که من کارارو دادم و پولمو گرفتم

امروزم رفتم یه جا دیگه نمونه دوختم که تیراژ بالا میخواستن و منم اون تیرازی

که اونا میخواستن نمیتونستم حالا فردا باز میرم یه جا دیگه

از پست قبلی تاالانم خیل چیزا عوض شده اونموقع فکر میکردم دارم کسی و

از دست میدم که عاشقمه ولی الان یه جور دیگه فکرمیکنم

فاطمه چندروز پیش بدون اجازه من عکسی که تو اینستا گرام گذاشته بودم و شوهرشم

منو فالو کرده رو فرستاده بودن به دوست شوهرش که دنبال یه دختر واسه

ازدواجه

ازاین کار متنفرم

اینکه کسی منو به یکی معرفی کنه بدم میاد

بهم زنگ زد و گفت که عکسمو فرستاده و پسره هم خواسته منو ببینه

فاطمه بارداره نخواستم ناراحتش کنم و باهاش دعواکنم و بگم به چه حقی

عکس منو واسش فرستادی ؟

بگم اگه ببینمت حسابتو میرسم

فقط گفتم فاطی چرا به من نگفتی ؟من فعلا قصد ازدواج ندارم اصلا

میگفت نه بیا برو ببینش فرزاد {شوهرش} نمیدونه تو خبر نداشتی و بفهمه بامن

دعوا میکنه و ازاینجور حرفا...

میگفت بیا ببینش بعد بگو نه یا هرچی ولی فقط بیا

با یه حس عذاب وجدان وحشتناک گفتم باشه

چقدر احمق بودم که فکر میکردم دارم به مرتضی خیانت میکنم

مرتضی عاشقمه!

اون بفهمه قلبش میشکنه!

با پسره شب قبل صحبت کردم و فرداش رفتم ببینمش

محترم بود ولی مذهبی بود خیلی

هچ وجه مشترکی نداشتیم

اومدم خونه  به فاطی  زنگ زدم وکل قرار و واسش تعریف کردم و بعدم گفتم

دیگه منو به کسی معرفی نکن

فرداش خیلی حالم گرفته بود گفتم با مامان راجع به مرتضی حرف بزنم و ببینم چی میگه

ببینم اگه واقعا سفت و سخته به مرتضی بگم و همه چیز و تموم کنم...

گفت نه

هیچوقت

خیلی تلخ و غم انگیز به مرتض گفتم و قرارشد دیگه همه چیز تموم شه دوروز خیلی سخت

رو گذروندم

عاشقش نیستم ولی دوسش داشتم خیلی گریه کردم

خیلی

بهم پیام داد باز طاقت نیاوردم و باز بامامان حرف زدم و گفتم یه فرصت بده

گفت ببین من همه چیز واسم روشنه میدونم به درد نمیخوره میدونمم تو اگه بگی

بیا اون هیچوقت نمیاد!

گفتم نه میاد اون دوستم داره!

میدونید من عاشقش نیستم فقط میخواستم سعیمو کرده باشم

فقط میخواستم تا اخر عمرم حسرت اینو نخورم که کسی که دوسم داشت

رو از دست دادم

 دیروزبهش گفتم مادرت و بفرس بیاد صحبت کنه

گفت باشه!

دیشب   دیدم مدلش عوض شد میگفت تو حیفی

من الان وضع مالیم بده نمیتونم عروسی بگیرم میام ولی باید دوسال

واسم صبرکنی!

گفتم واسه همیشه برو گمشو!

میدونید الان خوشحالم حالم خوبه که حداقل من بهش یه فرصت دادم و

اخرش پیش دل خودم ادم بده نشدم!

اونم یهو چشمام و باز کرد و باعث شد حرفای هیچکس و دیگه باور نکنم!

خلاصه اینم از قصه ی عشق 9 ساله ی من!

روزاییه سختیه داغونم !

زندگی به سختی میگذره و مشکل مالیمون خیلی شدیده اینقدر شدید 

که اگه یه روز کار نکنیم همه چی بهم میریزه

ما تاحالا تو این وضعیت نبودیم خدا خودش باید کمک کنه تا این چندماه رو بگذرونیم

دلم یه زندگی اروم میخواد

ازاون زندگیا که اثاث خونشون قدیمیه ولی دلشون خوشه

ازاون خونه ها که کابینتش ام دی اف نیس ولی گرمه

ازاونا که از اومدن مهمون سرزده ناراحت نمیشن و حتی اگه چیزی واسه

پذیرایی نداشته باشن بازم با یه چای کنارهم میشینن و بعدش

پشت هم حرف نمیزنن و چون غذا یه مدل و ساده بود بهم نمیخندن

چندوقت پیش رفته بودم تو یکی از این خونه ها اتفاقی مجبور شدم برم

ساده بودن قدیمی بودن لباساشون پراز زرق و برق نبود ولی گرم بودن

اونجا خیلی حسودیم شد

حسودیم شد به این همه سادگی به خوشبختیشون به خنده هاشون...

هییی دیگه چی بگم ؟

کلا هیچی خوب نیس

خودمم 5 کیلو کم کردم ولی الان یه هفته س باز رژیمو شکستم

نمیدونم چرا ولی وقتی عصبی و بهم ریخته م پناه میبرم به خوردن اونم

چیزای شیرین

اصلا دست خودم نیس

یادمه ماه محرم فردای دعوای اخرم با شایان رفتم شهریار

بی هدف تو خیابون راه افتادم حقوقمم تازه گرفته بودم

300تومن ازحقوقمو فقط ات و اشغال خریدم سبدای پلاستیکی که اصلا به

دردم نمیخوردن

سردم بود رفتم تو حیاط امامزده اسماعیل و یه پیتزا سفارش دادم

تو شرایط عادی یه پیتزامنو سیر میکنه ولی اونروز رفتم یه پیراشکی و

  یه سمبوسه و یه پیتزا خریدم و نشستم تو اون سرما خوردم

چیزی از طعمشون نمیفهمیدم فقط میخوردم

کلا اینجوریه دیگه من ازاونام که تو غصه هام چاقم میشم!

تو دوران نامزدی من خیییلی چاق شده بودم بعداز نامزدیم بهترشدم!

ببخشید اینقدر درهم نوشتم فقط خواستم یه خبری از خودم

بدم و اون دوست مهربونا که نگران شده بودن رو از نگرانی در بیارم

به وب همه سرمیزنم با گوشیم  ازحال همه خبردارم ولی حال پست گذاشتن ندارم

خلاصه ببخشید کم رنگم


 

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
RaCi naL
۲۱ بهمن ۱۰:۰۷
سلام عزیز دلم ، خوبی ؟! امیدوارم که بهتر باشـی ...
شادی جان پستت رو به یاد خودم خوندم در واقع ، مشکلات مالی گفتـی و کردی کبابم ، ماهم الان تو یه فُرس مالی هستیم و در واقع یه چیـزایی که روش حساب کردیم دیدیم جاش خالـی ـه ! حالا خوش به حال تو که میتونی کار کنی و کمک مامانت این ـآ باشـی ، من که یه مقدار پولیم که دارم بابام ازم نمیگیره و بهم لبخند میزنن :(
راستش میدونی ؟! سرمایه هست ، ولـی خوب آدم دلش میگیره که مثن ماشینش رو بخواد بفروشه واسه یه مقدار پول ، یا هر دارایی دیگه ای :( خلاصه که بدهی خیلی بده ، اونم واسه آدم ـآی شریف و با آبرو که تا حالا یه بدحسابی تو کارنامشون نداشتن ...
ببخشید دارم این ـآرو میگم البته تو بذار به حساب درد و دل ... این چیزا همش استرس ـه به جون آدم و دل آدم رو از درون میخوره ! 

بگذریم !

بعضـی موقع ـآ میبینی مامان ـآ یا بعضـی از بزرگترا یه حدس ـآیی میزنن که رد خور نداره ، چه جالب که تا گفتـی مرتضی زد زیرش که ندارم و نمیتونم عروسـی بگیرم و فلان ! ولـی میدونی چیه ؟! همینم خوبه ـآ ، خدا رو شکر که اقرار میکنه و تو رو تو بلاتکلیفـی نمیذاره ! اون کسـی ام که بت معرفـی شد کار خوبی کردی ملاقات کردی ، منم از این کار متنفرم ولـی بنظرم واسه تو الان مناسبه ، بهرحال شاید یه موقع ام کیس ات تو این آدما باشه از کجا معلوم ؟!

عزیزم امیدوارم که روزا برات آسون تر شه و در آرامش قرار بگیری :* روزت خوش

پاسخ :

عزیزم امیدوارم مشکل شماهم به زودی حل شه میدونم واقعا ادم چقدر واسش سخته بخواد خونه یا ماشین

رو واسه بدهی بفروشه ولی ما اینقدر شرایطمون بد بود خونه رو گذاشته بودیم واسه فروش ولی خب مشتری

پیدا نمیشد.

میدونی دوست داشتم بهم زدن من و مرتضی اینجوری بد نمیبود  یاحداقلش من بهش نمیگفتم واسه همیشه

برو گمشو! به مامان نگفتم مرتضی بهم گفت باید دوسال صبر کنی گفتم نظرم عوض شده اونم دیگه چیزی

نپرسید.

میدونی من از اینکه کسی منو معرفی کنه واقعا بدم میاد ازاینکه مثلا طرف بگه نه من خوشم نیومد ازش میترسم!

این ضعفه منه ولی من همیشه از دوست نداشته شدن ترسیدم!

ودراخر اینکه مرسی ازت که همیشه هستی

His Love
۲۱ بهمن ۱۰:۳۰
عجب...
چه زمونه یِ بی معرفتی شـــده!!!
واقــعاً نمیشه رو حرفِ هیچکسی دیگه حساب کـــرد...

امیدوارمـ که این حال و روزِ تلخ زودتر واسَت بگذره و روزایِ خوش از راه برسن
مراقبِ خودت باش :*

پاسخ :

مررسی دوست جون
m.sh
۲۲ بهمن ۱۱:۰۰
شادی واقعا نمیدونم چی بگم
شاید مادر مرتضی مخالفت کرده که اینطوری گفته
واقعا هیچی به ذهنم نمیرسه

پاسخ :

بره بمیره واسم مهم نبود ولی خب ناراحت شدم دیگه

ghazaleh ...
۲۳ بهمن ۱۱:۵۱
ای خدا جان دل همیشه همینجوریه 
کار زندگی چلوندن آدماست 
خوب میشه همین که تلاش میکنین همین که کنارهمین خوبه 
شادی گلی ان شاالله که زودتر یه آرامش گرم درست حسابی نصیب زندگیتون شه 
روزگار بازی زیاد داره 
ولی بالآخره یجا تموم میشه 
ان شاالله پست بعدیت کلی خبر خوب داشته باشی کلی ذوق زده شده باشی کلی خندیده باشی 
خواهری جونم دلم میگیره میخونم و کلی حرص میخورم 
ولی همیشه همیشه تو یادمی همیشه برا آرامش زندگیتون دعا میکنم 
خدا پشت و پناهته خیالت تخت ♥

پاسخ :

سلوووم

مرررسی دوست با احساس من!

میدونستی تو پر از انرژی مثبتی؟؟؟

ادم دلش میخواد فقط باهات حرف بزنه!!!

 

معشوقه ...
۲۳ بهمن ۱۴:۱۶
سلام عزیزم
ناراحت شدم ؛( انشاالله خدا خودش کمکتون کنه و حل بشه. همه مشکلات ختاص خودشونو دارن.خدا به همه کمک کنه
چه خوب که تکلیفت درمورد مرتضی روشن شد و راحت شدی
منم تا عصبی ام میخورم ؛)

پاسخ :

سلام دوست جان!

مرسی عزیزم!

اره واقعا این که قضیه مرتضی تموم شد انگار یه بار از رو دوشم برداشته شد تا قبلش فکر میکردم

من چاقالوی بدجنسم!

وای از خوردن نگو که باز یاد رژیم شکسته م میوفتم!!!

RaCi naL
۲۴ بهمن ۱۷:۳۷
کامنت من کو خوب ؟!
چرا فقط مهلا رو تایید کردی ؟!

پاسخ :

ببخشیییید سه تا کامنت اول و که یکیشم واسه تو بود و جواب دادم و فکر میکردم که تایید کردم ولی نگو

فقط واسه مهلا تایید شده!

 

ستاره عبدالمیری
۲۴ بهمن ۱۷:۴۵
سلام شادی جونم 
بخدا درکت می کنم که تو چقدر داری سختی می کشی ولی خدا بزرگه و مطمئنم تو برسختیها غلبه می کنی 
شادی جون ادرس اینستا ی خودت رو می دی 
در ضمن اون دوستت نظر بد نداشته خواسته یک قدم خیر برداره ولی بهتر بود اول با خودت در جریان بزاره بعد این کار رو بکنه 
از مرتضی که خیلی خوب شد چون تو بهش فرصت رو دادی بازم اون دلیل خاص خودش رو داره و شاید واقعا امکان اینکه در حال حاضر بتونه بار زندگی رو بر دوش بکشه نداره و این به خودش ربط داره ولی تو نه بهش خیانت کردی و نه خواهی کرد 
چون فرصت بهش دادی و اون نتونسته و باید خودت مسیر زندگیت رو انتخاب کنی 
و در اخر برات ارزوی تمام خوبیها رو دارم

پاسخ :

سلووم

 مرسی ازت که اینقدر خوبی !ادرس اینستامو واست فرستادم

اره دوستم دختر خوبیه ولی همون دیگه باید قبلش بهم میگفت!

مرتضی!نمیدونم راجع بهش چی بگم میدونی انتظار این حرفو ازش نداشتم!عاشقش نیستم شاد فقط10 درصد

دوسش داشتم ولی اون خیلی ادعای عاشقی میکرد!فکر نمیکردم اینجوری بشه اخرش!

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان