من و تنهایی و یه فنجون قهوه!

سلووم

یه کم بهترم!

انگار دلم چندروزتنهایی میخواست!

این سه روزو میرفتم مغازه م و تنها مینشستم کنار پیکنیکم

واسه خودم قهوه درست میکردم واهنگ گوش میدادم

ساعت6 هم که دیگه هوا خیلی تاریک میشد برمیگشتم خونه

یه تیکه پارچه ی قرمز اکلیلی از یه لباس مشتری مونده بود اونم نخواسته بودتش

بااون یه پیراهن دخترونه دوختم  اول میخواستم بدمش به مرتضی بدتش

به بچه خواهرش ولی خب گفتم شاید خانواده ش یه فکر دیگه کنن

حالا ببینم کدوم بچه ای صاحبش میشه!

اون پارچه سبز چرمه رو که مامان بهم داده بودم برش زدم میخوام کلشو

لایی حریر بزنم که ندارم فعلا ,با مامانمم حرف نمیزنم که بخوام برم ازش بگیر

خودم چند روز دیگه میرم میخرم.

دیروز که تو مغازه نشسته بودم با خودم میگفتم چه خوب که اینجارو دارم

حداقلش اینه که اگه نخوام خونه باشم اینجارو دارم که بیام و تا شب

تنهاباشم

من هیچوقت قبلا این شرایطو نداشتم

این خودش واسم کلیه!

 این چند روزشبا اصلا نمیتونم بخوام سونیا که میره مدرسه من تازه خوابم میبره

ساعت11 هم بیدار میشم و میرم مغازه!

میدونید جالبیش چیه؟؟

اینکه خانواده من اصلا نمیفهمن من حالم چقدر بده!

دیشب تا صبح بیدار بودم ساعت 6 خوابم برد چشم باز کردم دیدم ساعت

1ظهره دیدم کسی خونه نیس منم زنگ نزدم ببینم کجان منتظر شدم

سونیا ساعت 2 اومد از مدرسه گفت مامانینا رفتن بیمارستان  واسه ازمایش

فعلا نیومدن واسه همین نرفتم مغازه

ولی باز فردا میرم.

مرتضی هم خوبه!

کابل شارژرم خراب شده  بود دیروز ساعت 3 رفتم بیرون بخرم همه مغازه ها

بسته بودن دیگه برگشتم مغازه م به مرتضی گفتم یه ساعت دیگه بره

واسم بخره

رفت خرید و گفت حالا چه جوری بهت بدمش؟؟؟

گفتم بیا جلو مغازه م لامپای تیره برق سه ماهه سوخته  جلو مغازه من

تاریکه تاریکه!

اورد بهم داد به زور پولشو بهش دادم نمیخوام دیگه خرجی بندازم گردنش همون

چند باری که پول قبضمم داده بود حسی بدی دارم  ازاینکه گذاشتم

من که نمیخوام باهاش ازدواج کنم پس نمیخوام خرجی هم بندازم گردنش.

خلاصه که این تاریکی جلو ی مغازه م جدا از ناامنی که به وجود اورده یه

بار به درد من خورد!

دیروز یکی از دوستام که 5 سال بود ندیده بودمش و فامیل صاحب مغازمه

اومد مغازه م!مامان شده یه دختر سه ساله داره!

خیلی تپل شده بود!ماهمدیگه رو ندیده بودیم ولی تو تلگرام همه باهم در تماسیم

یه گروه داریم واسه همکلاسیا!

خیلی از ارزو ناراحت بود میگفت ارزو خیلی عوض شده خیلی فخر فروشی میکنه!

یه کمی نشست حرف زدیم و بعدشم رفت!

کلی از دیدنش خوشحال شدم همین چیزا باعث شد یه کم حالم بهتر شه!

مهم ترین دلیلشم این شارژرم بود که خراب شده بود و چند وقت بود به زور گوشیم

شارژ میشد!

خلاصه که خوبم!

حداقل به بدی چند روز پیش نیستم!

خداروشکر که مغازمو دارم

 

 


 

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ستاره عبدالمیری
۲۰ آذر ۱۶:۴۴
سلام شادی جونی خوبی
راستی شادی جان چی شد سفارش کار هنوز نگرفتی الان که دیگه نزدیکه شب عید هست و سری دوزیها شروع به برش می کنن
خدا کنه کارت زودتر شروع شه سرت به کارت گرم شه یکم فکرو خیالت کمتر شه
دوست دارم یک روز خبر خوشحال بودنت رو بشنوم

پاسخ :

سلوووم,ممنون عزیزم
واسه اخر هفته بهم گفتن کار برش میزنن ایشالا
His Love
۲۰ آذر ۱۹:۴۵
خدارُشــکر که خوبی :*

دیدنِ دوستایِ قدیمی و اون ـهمه تغییر و تحول ... این همه گذرِ زمان، همیشه خیلی برامـ جالبه! ^_^
:*

پاسخ :

میدونی جدا از جالب بودنش یه کمم ترسناکه ,من خیلی از دوستامو وقتی بعداز چندسال دیدمشون 
اونقدر عوض شده بودن که دیگه نتونستیم باهم دوست بمونیم ,من همیشه قبل از دیدن
دوستای قدیمی ترس از دست دادنشون رو دارم
معصوم
۲۱ آذر ۰۷:۲۸

شادی میدونی زندگی هیچکس به هیچ کس ربط نداره ، هیچ کس جای ما نبوده که قضاوتمون کنه ، نمیدونه ما چی بودیم و چی کشیدیم ، هرکسی مسئول زندگی خودشه

بیا تصمیم بگیر از امروز شاد باشی، شادی من مطمئنم بخت خوبی منتظرته ، من هم یه وقتایی اینطورم ، خدا برای اینکه یه چیز خوبی بهم بده ، همیشه اول با یه چیز بد آزمایشم میکنه

مطمئنم برای تو هم همینه

پاسخ :

حرفات خیلی قشنگه ,میدونی من میخوام ولی نمیدونم چه جوری
m.sh
۲۱ آذر ۱۰:۴۲
خیلی خوبه که یه محفل تنهایی داری
منم وقتی میخوام تنها باشم چون یک ساعت زودتر میرسم میرم تو پاتوقم میشینم!
ولی اونجا هم مزاحمم میشن هم سرده...
خوبه آدم یه جا رو داشته باشه که خودش باشه و خودش...

پاسخ :

واقعا خیلی خوبه من تاحالا جایی رو نداشتم,تنها جای من اتاقم بود که اونم باز سونیا
همیشه زنگوله ی من بود!
ghazaleh ...
۲۱ آذر ۲۲:۳۴
الهی شکر خوب باش خوووب شادی جونم دیدن خوبیت خیلی خوشحالم میکنه 

پاسخ :

ممنون دوست مهربونم
یاسمین .خ
۲۲ آذر ۱۲:۳۱
وای عزیزم...
چقده خوبه مغازه واسه خودت داری... من عاشق اینم که واسه خودم کار کنم...
مثلا یه گالری نقاشی... تنهای تنها... خیلی لذت بخشه اووووم خوش بحالت ^_^

خُداروشکر که حالت بهتره و امیدوارم بهتر تر بشی :*

پاسخ :

این که یه  جارو واسه خودت داشته باشی خییییلی خوبه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان