طولانی نوشت خانم خیاط!

اقا سلوووم علیکم!

خووبید؟؟؟

من خوبم یعنی بد نیسم!

میدونم چقدر دیر به دیر دارم پست میذارم خیلی از دوستام

دیگه خسته شدن و بهم سر نمیزنن!

ولی خب دوست ندارم تا وقتی دلم نگفته برو بنویس بیام و پست بذارم تو این

چند روز چندبار اومدن نشستم که پست بذارم ولی خب نشد

پست اخرم 6 شهریور بود

به خاطر معاف شدن شایان ما یه گوسفند قربونی کردیم ویه مهونی خانوادگی

کوچیک گرفتیم شب بعدش که میشد ششم شهریور قرار بود بریم رو پشت بوم

شام بخوریم داشتیم وسایلا رو میبردیم بالا که به سونیا گفتم برو قلیونمو بیار

امشب قلیونم درست کنیم

اینم بگم که بابا نمیدونه اون قلیونو بهنام خریده چون بهنام بعداز طلاق اینو واسم

گرفته بود و بابا فکر میکنه این یه هدیه از ارزوعه

خلاصه قلیونم تو یه کیسه بود اورد گفت شیشه ش شکسته

خییییییلی ناراحت شدم ولی ازاونجا که همیشه الکی ادم قویه خونه بودم

خودمو نگه داشتم...

همه رفتن بالا و هی منو صدا میکردن و میگفتن بیا ومن نشسته بودم تو حموم و

گریه میکردم....

به خاطر شیشه قلیون که فقط 20 تومن پولش بود...

چرا هنوز ناراحتم ؟

من که دوسش ندارم....

اشکامو پاک کردمو با زور رفتم بالا !دوباره همون ادم قوی و بی احساس بودم!

شیشهه رو دور ننداختم حقوقمو بگیرم میرم یکی لنگه همین و پیدا میکنم

و میخرم .

دو روز گذشت ساعت 6 از کار اومدم خونه

و دیدم مامانینا انگار دیگه قصد گشتن واسه مغازه رو ندارن

پاشدم یه اتمام حجت کردم و گفتم خوبه خودتون گفتید مغازه بزن و سرکار

نرو الان که من تصمیمم جدی شده چرا کمک نمیکنید ؟

مامان ناراحت شد میگه تو اشتباه فکر میکنی!

گفتم بریم همون مغازهه که تو خیابون دیدیم واجاره ش زیاده رو بگیریم

مامان حاضر شد باهم بریم من مغازهه رو ببینم که یه مغازه هم

سر کوچه خودمونه ولی چون روبروی اژانسه ما اصلا نرفته بودیم قیمت

بپریم و ببینیم چه جوریه اصن

ولی اونشب گفتم من که میخوام از داخل مغازه پرده بزنم بریم ببینم

اگه اینجا ارزونتره اینو بگیریم

اقا رفتیم اونجا اجاره ش مفت بود!

همون شب اونجارو اجاره کردیم !

قرار بود من تا یازدهم سرکار برم دیگه واااای که چقدر از هشتم تا یازدهم

کند و سخت گذشت !اصن متنفر بودم ازاونجا و ادماش!

من که عاشق خیاطیم با نفرت کار میکردم...

خداروشکرکه تموم شد!

روز اخر با صاحبکار صحبت کردم و گفتم کی باید بیام واسه تسویه گفت

ما که از دوروز دیگه تعطیلات تابستونی اینجا شروع میشه هیچکدوممون

نیستیم بیستم برمیگردیم حسابتو درمیارم و تا بیستو سوم

حقوقتو میدیم اقا من گفتم باشه و رفتم حالا دیروز که تماس گرفتم گفتن پدر

صاحبکار فوت کرده و حالا حقوق منو کی بدن معلوم نیست...

اوونقدر از اینکه ازاونجا دراومدم خوشحال بودم که فردا صبحش که جمعه بود

ساعت 7 بیدارشدم و میخواستم هول هولکی حاضر شم بعدش یادم افتاد که

عهههه من دیگه سرکار نمییرم !داشتم تو دلم به خودم پز میدادم

که یادم افتاد اصن امروز جمعه س اگه میرفتمم امروز تعطیل بود!

فرداش تا لنگ ظهر خوابیدم شبشم رفتیم خونه ی پسر عمم

گفتم از فرداش دیگه کارای مغازه رو بکنیم و کولر و چرخ بخریم و من کارمو

شروع کنم !ولی زهی خیال باطل.....

فرداش رفتم اونجارو تمیز کردم و سرامیکارو شستم

پس فرداش گفتم پول من که دستتونه برید یه کولر بخرید و چندمتر سیم و لامپ

و هرچی که لازمه بگیرید و نور اونجارو زیاد کنید

اخه نور محل خیاطی باید زیاد باشه

یه نفرم بیارید چوب پرده رو وصل کنه!

اقا سه روز هر دقیقه بهشون میگفتم اینارو اخرسر با منت رفتن یه کولر خریدن

و با غر غر هم یه نفر و اوردن چوب پرده وصل کرد و همون شبم من چرخ خودمو

با میز اتو وسایلام بردم اونجا,

یعنی مغازه حاضر بود فقط مونده بود سیم کشی و وصل کولر و خریدن چرخ

سه سوزنه

چرخ سه سوزنه که فعلا منتفیه تا اخر شهریور ببینم مستاجر پیدا نشه

اینا پول منو میگیرن میدن به مستاجر تا یه مستاجر پیدا کنن و پول منو بدن

خب گفتم باشه اشکال نداره نهایتا تا سه سوزنه بخرم کار راسته دوزی میارم

اقا همینجور که من با زور و دعوا داشتم کارای مغازمو میکردم

از خواب بیدار شدم دیدم صورتم باد کرده شده اندازه یه بالش!

همه ی دندونامم درد میکرد لثه م عفونت کرده بود

دکتر رفتن منم بی فایده بود نهایش میخواست چرک خشک کن بده بگه

بخور تا عفونتش خوب شه

نمیدونید چه شکلی شده بودم همیشه دندون که ابسه میکنه صورت یه وری

ورم میکنه ولی من چون کل دندونام درد میکرد کلا صورتم از همه طرف ورم کرده بود و

دماغم شده بود اندازه دماغای پهن افریقاییا!

چشمتون روز بد نبینه درد من اینقدر شدید بود که برداشتم دوتا قرص زولپیدم 10

خوردم که بخوابم

زولپیدم 10 یه خواب اوره خیییییییلی خییییلی قویه

اقا من این قرص و خوردم ولی باز خوابم نمیبرد و درد داشتم هرچی هم

میگفتن ببریمت دکتر میگفتم نه

نگو تو همون حالت که قرصه تازه داشته اثر میکرده من خودم یه قرص دیگه هم

برداشتم و خورردم

یعنی دوروز تمام که منگ بود ولی درد داشتم

تو همون حالت منگی اون اقای محترمم پیام داده و منم جواب دادم!

اونم چه جوابایی!حالشو شدید گرفته بودم

حالا قضیه این اقای محترم بمونه تا بعدا کامل واستون میگم!

خلاصه من دوروز  رو گذروندم بدون اینکه هییییچی یعنی واقعا هییییچی یادم باشه

حتی روز سوم بلند شدم با اون حالت و وضعیت راه افتادم رفتم شهریار

تا پایه چرخ بخرم!یعنی تو اون حالم فکرم دنبال کامل کردن وسایل کارم بوده!

باورتون نمیشه من از شهریار رفتنمم هیچی یادم نیست!

شرایط و رفتارم بد نبوده یعنی تو حالت مستی نبودم ولی هیچی یادم

نمیاد!فرداش دوباره درده وحشتناک شد اونقدر که ساعت 3 نصفه شب

با گریه منو بردن بیمارستان و همونجا کلی دارو و امپول  بهم دادن

فرداش بهتر شده بودم

باد صورتم نخوابیده بود ولی درد کم شده بود

سونیا میگه تو این چندروز که تو حال خودت نبودی فقط میگفتی برید

کولر مغازه رو وصل کنید!

چقدرم که رفته بودن...

اوووف

حتی زنگ نزده بودن به دوست بابام که قرار بود بهم کار بده واسم

کار حاضر کنه!

حالم که بهتر شد چنان دادو بیدادی راه انداختم که میخوام مغازه رو

پس بدم و برم دنبال کار بگردم

من بی احترامی نمیکنم بهشون ولی قاطی کنم دیگه

هییییچی!

من که با هزار ذوق مغازه اجاره کرده بودم تو این چندوقت هزار بار گفتم

عجب غلطی کردم...

دیگه بعداز دادو بیداد من زنگ زدن به دوست بابام و فرداش ده تا

پیراهن واسه من اورد که نمونه بدوزم کولرمم که وصل نکرده بودن همونجوری

بردم گذاشتم رو میز اتو و زدمش به برق

سیم کشی هم نکردن...

اونجا یه لامپ داره و من با یه لامپ سقف که اونم خییلی نورش کمه

کارمو شروع کردم

بالای چرخ باید یه لامپ بکشن که مستقیم نور روی کار باشه

به خدا خیاطی با نور کم خیلی سخته

ولی دیگه از حرف زدن خسته شده بودم دیگه انور هیچی نگفتم و رفتم کارمو شروع

کنم اونم ساعت 6 غروب چون کار اون ساعت اورده بود منم با عصبانیت فقط

وسایلمو برداشتم که برم مغازه م

رفتم شروع کنم اینقدر نور کم بود که فقط با حرص میدوختم

انگارهمه چی دست ب دست هم داده بود که من اعصابم خورد

بشه...

دیگه هوا تاریک شده بود و منم تازه شروع کرده بودم

که یهو برق رفت ,حتی یه فندکم نبرده بودم مغازه تاریکه تاریک شد فقط

تونستم درو ببندم و یه صندلی بذارم پشتش چون از داخل قفل نمیشه

انمیتونستمم ببندم برم خونه چون خیلی تاریک شده بود خیابون

مغازه منم دقیق سرکوچمونه زیاد فاصله نداره ولی باز خیلی تاریک شده بود

نیم ساعت برق نبود یکیشون نیومد دنبال من!!!

تو این نیم ساعت زنگ زدم به فاطی و باهم حرف زدیم گفت فرداش میاد

مغازه م !کلی خوشحالیدم !فاطی یکی از بهترین دوستام شده!

بعد که برق اومد دیگه خیییلی دیر بود مغازه رو بستم و رفتم خونه

فرداش من ساعت 9 میخواستم برم مغازه که فاطی زنگ زد گف یه ساعت دیگه

میاد سرمحلمون برم دنبالش چون راهو بلد نیس

ساعت 10 رفتم دنبالش و بعدم باهم اومدیم مغازه

عزییییزم خیییییلی دلم تنگ شده بود واسش کلی باهم حرف داشتیم!

زنگ زدم سونیا فلاکس چای رو پر کنه و یکمم هله هوله از مغازه بیاره واسم

ما یه فلاکس داریم که بابا میبره مغازه خودش مامان قرار بود یه فلاکس بخره

واسه من ولی خب گفتم حالا اونروز فلاکس بابا رو بیاره  ولی مامان

فلاکسی که واسه جهیزیه م خریده بود و برداشته بود واسم

پر کرده بود فرستاده بود..

میخواست مثلا وسایل نو بهم بده مثلا میخواست خوشحالم کنه...

ولی نمیدونه من بادیدن وسایلی که با شوق زندگی با بهنام خریدم حالم بد میشه..

الان میگید دیوونه ای!

اره شاید دیوونه شدم...

هیچی نگفتم ولی خب حالم بد شد!

من قوی بودم!نباید گریه میکردم!

با فاطی قرار گذاشتیم که من بهش خیاطی یاد بدم

پنجشنبه ها که زود تعطیل میشه قراره یه راست بیاد مغازه من خیاطی

یادش بدم بعدش تا قبل اینکه شوهرش برسه برگرده!

شوهرش راضی شده فعلا!فاطی خیییلی خوشحاله

خداکنه شوهرش دوباره بازی درنیاره .

خلاصه درس اول و شروع کردیم درس اول دامن تنگ بود

همیشه جلسه اول خیلی سخت میشه و چون گیج کننده س درس اول و

معمولا تو دو یا سه جلسه میدن منم نصفشو یادش دادم و دیگه

گفتم همونارو خوب یاد بگیره تا دفعه ی بعد که میاد بقیه رو یادش بدم!

ساعت 12 زنگ زد مامان گفت با دوستت ناهار بیایید خونه فاطی گفت نه باید برم

بعدش گفتم زنگ بزن شوهرت اگه گذاشت بمون

زنگ زد شوهرش کلی زبون ریخت شوهرش گفت باشه بمون ساعت 4

برو خونه!

من موندم شوهرش چه جوری میتونه جلوی فاطی مقاومت کنه و اذیتش

کنه اخه خیییلی این دختر شیرین و بامزه س!چون لاغر و قد کوتاهم هست از من

سنش کمتر به نظر میاد بااینکه ازم یه سال بزرگتره!

ولی گفت روم نمیشه بیام خونتون!گفتم اشکال نداره میزنگم غذا بیارن

اینجا بخوریم دیگه زنگ زدم رستوران سرمحل واسمون غذا بیارن

بعد موقع ادرس دادن چون تازه مغازهه رو گرفتم و دقیق پلاک و نمیدونستم

چندبار سوتی دادم که اقاهه خنده ش گرفت منم از سوتی خودم خنده م

گرفته بود!

خلاصه ناهارو اوردن و منو فاطی هم بعداز ناهار باز کلی درد ودل کردیم

و واسش تعریف کردم که چقدر داره بهم سخت میگذره

طفلی اون منو دلداری میداد میگفت تحمل کن ماه اول سخته بعدش

همه چی درست میشه!

ساعت 4 که میخواست بره گفت باز تا سر محل بیا باهام منم

چون به مامان نگفته بودم مبخوام برم با استرس و عجله بردمش و زودم برگشتم.

قرار بود ساعت7 شب بریم عروسی پسر همسایه

دیگه تا فاطی رفت منم رفتم خونه و حاضر شدم چون عروسیشون زن و مرد

قاطی بود قرار نبود لباس عوض کنیم واسه همین زود همه چیو حاضر کردم

بابا نمیخواست بیاد شایان میخواست مارو ببره

این عروسیه هم داستان داشت دختره و پسره خیلی به اختلاف خورده بودن

تواین روزای اخرمخصوصا بعداز پخش شدن کارتا

مقصرم دختره و خانواده ش هستنا واسه همین خانواده پسره خیلی میترسیدن

پسره قبل از عروسی همه چیو بهم بزنه

اونشب مارفتیم چون هم از اختلافا خبر داشتیم قشنگ میدیدیم که چقدر

خانواده پسره نگرانن اقا این همسایه ما کرد هستن

چون هم بیشتر فامیلا هم تومحل خودمونن بیشتر لباساشونو مامان من دوخته بود

اینقدر لباساشون قشنگ شده بود که من فقط حواسم به لباسا بود!

واقعا هم قیافه های زنا و دخترای کرد خیلی خوبه من اصلا زشت

ندیدم تو اون عروسی!

بعداز شام بود که کلیپ عروسی و گذاشتن من حواسم بود داماد داره با یکی بحث

میکنه!

نگو عروس با مادرش دست به یکی کردن و از فامیلای خودشون هرکسی هدیه داده

مادر عروس برداشته

چیزی حدود 20 میلیون !

پسره هم قرار بوده اونشب بعداز مراسم پول تالار و بده که

وقتی دید اونج.ری شده داماد رنگش عین گچ شده بوده!

دختره ولی خونسرد بود!انگارنه انگار!

دیگه همه داشتن میرفتن ولی بعداز اینکه همه رفتن دختره گفته

مادر من بهم به من جهیزیه داده این هدیه هارو باید برداره پول تالارم به ما

مربوط نیس!

پسره هم واسه خداحافظی دختره رو میبره خونه مادرش دیگه دختره رو برنمیگردونه

میگه بمون خونه مادرت و خودش برمیگرده

بعدشم که دختره رو خواهرای داماد میارن پسره میره تو اتاق دیگه میخوابه و

دختره هم تو یه اتاق دیگه!فرداشم داماد صبح زود از خونه میره برون دنبال قرض

کردن پول دختره اژانس میگیره میره هر چی خواهرای داماد زنگ میزنن میگن

تا رضا برنگشته برگرد خونه بذار همه چی بدتر نشه دختره برنمیگرده

دامادم میاد خونه میبینه خواهراش که همه سن بالاهم هستنا هرکدوم بچه هاشون

هم سن داماده دارن گریه میکنن میگن سمیرا رفت دامادم میگه

رفت که رفت به درک!دیگه نمیخوامش!

و فرداشم که دیروز میشدعروس بلند میشه میره سرکارش غروب از اونجا

به داماد پیام میده من سرکارم بیا دنبالم داماد دیگه جواب نمیده و نمیره!

خلاصه که اینطور یه عروسی که 60 میلیون خرج برداشت هیچی به هیچی

احتمالا هم پسره دیگه نره دنبال دختره!

واقعا بیچاره پسره

من کارام دوروزه حاضره نمیبرن تحویل بدن کار بیارن دیگه هیچی نمیگم فقط

میخوام فردا بلند شم برم خودم از یه جا کار بیارم دیگه منت هیچ کسیو نکشم

تو این چندوقت پدرمن دراومد از دست کارای خانواده م.

دیشب اقاشایان با ماشین تصادف کرد زد ماشین جلوی ماشین و داغون کرد

خسارت ماشین جلویی رو بیمه میده ولی ماشین خودمون

یه تومن خرج برداشته ,انگار نه انگار

ازمن انتظار کمک دارن ولی از پسرشون انتظاری ندارن

نمیگم تقصیر شایانه خب تصادف پیش میاد ولی ناراحتم ازاینکه

اینهمه شایان به ما خسارت زده

دیشب حال خودش خیلی بد بود من اعصابم خورد بود اومدن با مامان تو خونه

دیدم تو صورت من نگاه میکرد زیر لب گفتم خاک توسرت و رومو برگردوندنم

بیچاره شنید و هیچی نگفت حتی سر سفره شامم نیومد....

بعدش ازاینکه اینقدر ادم بدیم ناراحت شدم

ازاینکه با خجالت نیومد شام بخوره خجالت کشیدم.....

نمیخوام ادم بدی باشم ولی عصبانیم

ناراحتم,خسته م...

 

 

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
معصوم
۲۵ شهریور ۰۸:۰۳

کارتون با مبینی به کجا کشید

پاسخ :

سلووم
فعلا که هیییچی!
آبان ...
۲۵ شهریور ۱۹:۳۸
شادی اینکه درد مشترکیم داریم درناک است ..
دنیا جای مزخرفی است ..خدارا شکر  که حداقل تو کار داری ..
شادی روزهای خوب برای تو در راه است ..من مطمن ام ..
گریه کردن و دلتنگی ادم را خفه می کنه ولی من می دونم که اشتباه است ادامه دادن زندگیم فقط گیر این حس مزخرف ام ..
شادی کاشکی دلت ارومه شه ..
خوشحالم که مغازه گرفتی ..ان شاالله چراغش روشن باشه همیشه ..پر از مشتری :)

پاسخ :

دوست مهربون من سخته ولی بلاخره میگذره
میدونی سرکار رفتن خیلی تو روحیه من تاثیر داشت,من داشتم  میمیردم
شده بودم یه ادم عصبی  که باهمه دنیا جنگ داشت,ولی عزیزم زمان همه چیزو حل 
میکنه ,زخمی که رو دل من  و تو خوب نمیشه ولی اروم میشه
به نظرم برو سر یه کاری حالا هر چی ,من با کمترین حقوق رفتم تو یه مهدکودک  کار کردم 
فقط واسه اینکه از دنیای ادم بزرگا دورشم
His Love
۲۷ شهریور ۱۰:۵۴
پس بالاخره یه مغازه گرفتی ^_^
چه خوب
ایشالا که موفق باشی و روز به روز پیشرفت کنی، به جاهای عالی برسی

چقد ماجرای این عروسی تلخ بود ...
خدا کنه واسه هیچکس اینجوری پیش نیاد ...

پاسخ :

سلوووم دوست جووونی
ممنون!
اره واقعا خیلی تلخ بود  حالا عروس برگشته و دارن 
زندگی میکنن ولی خیلی افسرده
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان