اقا سلووم
اینقدر دیر به دیرمیام که هیچکدوم از خبرام داغ نیس و تاریخ همشون
گذشته!
میدونم اونایی که همیشه میخونن اینجارو بازم میان حتی اگه نتونم واسشون کامنت بذارم
حتی اگه یه نفرم باشه بسه!
کارم خیلی سخت شده زیر فشار دارم له میشم
همونجوریش کاراونجا سخت هست حالا که من تازه واردم هستم خیلی
بهم سخت میگیرن و اگه دوختم یه میلی مترهم کج بشه کارم و برگشت میزنن و
نمیدونید وقتی وسط اونهمه خستگی یه تیکه از کارتم برگشت بخوره و مجبور شی
درستش کنی چقدر اعصابت بهم میریزه,
چون حقوقش خوبه خیلی هم ازت کار میکشن یعنی شما تو 10 ساعتی که
پشت چرخی یه دقیقه هم بیکار نیستی.
صبحا اصلا دلم نمیخواد از جام بلند شم و برم اونجا نه به خاطر تنبلی و فرار از کار
نتونستم با ادماش ارتباط برقرار کنم نتونستم قبول کنم که من مجبورم!
انگار میخوام ازاین فکر فرار کنم!
ازخواب بیدارکه میشم با خودم میگم خدایا چرا من دیشب تو خواب نمردم که
الان مجبورنباشم برم اونجا؟یا چرا همین الان یه صاعقه نمیزنه خشکم کنه که نرم؟؟
تو پست قبلی نوشتم اونجا اصلا احساس غریبی نمیکنم ولی دروغ بود
دروغ که نه انگار تلقین بود به خودم که نهه تو اونجا اشنا داری و نباید احساس
غریبی کنی!چند نفری که میشناسمشون اصلا نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار
کنم هرکدومشون یه بدبختی دارن که مجبورن کار کنن ولی خب تفکراتشون
اصلا واسم قابل هضم نیس فقط تو فکر پیدا کردن یکین که باهاشون ازدواج کنه
حتی میگن کسی رو میشناسید مارو معرفی کنید!یا تو فکر اینن که کارکه
تموم میشه خونه رو بپیچونن برن تو امامزاده بشینن !
نمیگم اینا بده ولی انگار جز اینا هیچی تو فکرشون نیس!
جز مسخره بازی و هرهرکردن و خندیدن به قیافه این و اون کاری بلد نیستن.
انگار هیچکس نمیفهمه من چرا ناراحتم انگار نمیفهمن من صبحا چرا
با زور ازخونه میرم بیرون یا نمیفهمن وقتی میام خونه دلم میخواد از پادرد گریه کنم
یا چرا حوصله ندارم حتی حرف بزنم
حتی مامانم نمیفهمه ولی انگار میفهمه و خودشو میزنه به اون راه...
پشت چرخ که نشستم خیلی فکرا توسرم میچرخه
مثلا میگم من چرااینجام ؟مگه من الان نباید با بهنام تو خونه خودم میبودم؟
یا میگم دیدی اونایی که میخواستن تورو ناراحت ببینن الان چه خوشحالن؟
یا اینکه میگم باید بایکی ازدواج کنم که وضع مالیش خوب باشه که نذاره هیچوقت
کارکنم اصلا هم مهم نیس من دوستش داشته باشم ....
اینارو که میگم کاش بفهمید که به خاطر فرار ازکار کردن نیس..
خستگی من به خاطر چیزای دیگه س...
بامرتضی همه چیز تموم شد این بار خیلی جدی و با ناراحتی.
واسه همیشه...
انگار هیچ مردی نیس که منو بتونه اروم کنه انگار قرار نیس من بتونم به هیچ
مردی اعتماد کنم.
دیگه واسه عاشق شدن و عشق ورزیدن سعی نمیکنم!
قرار بود محل کار قبلیم حقوقارو دهم بریزه که گفته بود تا هجدهم میریزم و
روز هجدهم حقوقارو ریختن,به نظرتون واسه یه ماه جون کندن چقدر حقوق ریختن واسم؟
450هزارتومن!
زنگ زدم یه اقای ص گفتم این چه حقوقیه واسه من ریختید؟
گفت خانم ذوالفقاری خودش مقدار حقوقارو تعیین کرده من کاره ای نیستم گفتم
مگه حقوق چرخکارا نباد کمتر از700 تومن نباشه؟گفت اون واسه وقتیه که تو اینجا
باشی الان تو دیگه اینجا نیسی!
گفتم باشه!
یه ماه تو جایی که کولرم نداشت با کلی اضافه کاری کار کردم اخرش 450 تومن
دادن بهم اونم با منت!
فرداش تولد مامان بود واسه همین اونروز یه ساعت زودتر مرخصی گرفتم رفتم خونه
200 تومن هم خودم داشتم گذاشتم روش رفتیم شهریار وبعداز
کلی گشتن واسه مامان یه انگشتر خریدم
وقتی رسیدیم خونه ساعت یه ربع به ده بود و من از خستگی نفهمیدم
چه جوری خوابم برد.
توخونه هیچی اروم نیس یعنی ارومه ولی من اروم نیسم
یادتونه که من سر قضیه طلاقم چقدر بهم ریخته بودم و خانواده پدرم
چقدر از ناراحتی من خوشحال بودن و چه کارا نکردن و چه حرفا نزدن به خاطر خورد کردن
من,اینا یی که میگم فقط همینا نیس یه چیزایی هس که نمیخوام اینجا بنویسم
یعنی نه اینکه نخوام ولی نمیخوام دوباره یاداوریشون کنم واسه خودم..
بابا بعدازاون قضایا با اونا قطع رابطه کرد و به منم گفت هیچوقت
نگران نباش من همیشه پشتتم و اونا دیگه واسه من مردن...
بابام منو میشناسه و میدونه وقتی کسی ناراحتم کرده باشه چه بلاهایی
میتونم سرش بیارم و چه کارایی ازم برمیاد ولی خب اونموقع تو
شرایط روحی خیلی بدی بودم و همه چیرو با یه پیام که به عمه دادم تموم کردم.
ولی گفتم تاابد اگه هرکدومشونو ببینم خیلی اتفاقی بدی میوفته...
بابام میدونه اگه بخواد بااونا دوباره ارتباط برقرار کنه منو واسه همیشه
باخودش دشمن کرده میدونه که واسه همیشه ازاین خونه میرم
میدونه که یااونو میکشم یاخودمو...
واسه همین جلو من جرات نداره اسم اونارو بیاره ولی چند وقت بود
تو خونه جنگ راه انداخته بود و به مامان میگفت تو باعث شدی من اینقدر تنها باشم
تو این قضایا توهم نقش داشتی!مامانم گفته بود کسی جلوتو نگرفته
برو باهاشون ارتباط برقرار کن
گفته الان دیگه؟؟
شماها مگه راهی گذاشتید؟؟؟
...........................................................................................
..............................................................
جرات نداره جلو من این حرفارو بزنه....
جلو من هیچکسی هیچی نمیگه....
ولی اگه یه روزی بابا بخواد اسم اونارو بیاره مطمعن باشید بعداز یه جنگ بزرگ
یا ازخونه میرم و دیگه برنمیگردم
یا خودمو میکشم !نه به خاطر اینکه من ضعیفم و نمیتونم جلوشون وایسم!
واسه اینکه تااخر عمرش از عذاب وجدان نتونه زندگی کنه!
من تنهام!
هیچکس پشتم نیس حتی بابام!
حتی مامانم!
من فقط خودمم!
سخته...
این که بدونی فقط خودتی خیلی سخته!
چندوقته مشکل خواب پیدا کردم تو اوج خستگی چشمامو که میبندم
چیزای وحشتناکی میبینم معمولا یه ادمه با قیافه ی ترسناک که داره با صورت
میاد تو صورتم یا ادمای تیکه تیکه شده
شبا خیلی سخت میخوابم...