دوست احساساتیه من!

اقا سلوووم

خوووبید؟؟؟

من خووووبم!!

این یه هفته پراز اتفاق بود هم خوب هم بد

فردای اونروز که پست گذاشتم رفتم سرکار اصن اقای ص خیییلی

اعصابش داغون بود خیلی هم بداخلاق با دونفرم تو شرکت دعواش شد

اونجا یه اقای دیگه هم هست که اسمش اقا مرتضی و ده ساله که با اقای ص دوست

صمیمی هستنو باهم کار میکنن اقا مرتضی خیلی شوخ و باحاله اونروز اومده بود

چرخ کناری من نشسته بود و کار میکرد راجع به کارم باهاش حرف زدم گفتم یه کار

پیدا کردم که حقوقش دوبرابره اینجاس ولی دلم نیس که ازاینجا برم کلی باهام حرف زد

گفت ادما خیلی زود وابسته میشن حالا چه به همدیگه چه به محیطی که توش

هستن,میگفت من خودم وبا 6 نفراز دوستای صمیمی کارمو شروع کردم که یکیشونم

اقای ص بود ,فکرمیکردم اگه ازاینا جدا شم دیگه اصلا نمیتونم کار کنم و

کلا ازاینکار درمیام ولی الان چندساله که هرکدوم راهمونو جدا کردیم و

داریم خودمون کار میکنیم هیچ اتفاقی هم نیوفتاده به نظرمن اگه کار اونجا بهتره برو.

راستش حرفاش حالمو خیلی بهتر کرد چون تو تصمیم گیری راجع به رفتن و موندن

یه کم دو دل بودم و خیلی اعصابم بهم ریخته بود

ازاونطرفم از اون جایی که گفتم رفتم نمونه دوختمبهم زنگ زدن و گفتن مگه شما

نگفتی از سرماه میای منم گفتم امروز روز اخره کارمه باید میومدم کارتکسمو

تحویل میدادم از فردا میام.

اقامرتضی به من گفت به اقای ص نگو میخوام برم بگو یه روز بهت مرخصی بده برو اگه

خوب نبود از فرداش بیا سرکارت.

من از اقای ص مرخصی خواستم اونم همینطور نگاه کرد و گفت باید مادرت بهم زنگ بزنه!

گفتم چرا اونوقت؟؟

گفت یعنی تو خانواده ت نباید بدونن تو کجا میری؟؟

بهش گفتم این چه طرز حرف زدنه رفتار شما خیلی توهین امیزه

سریع موضعش رو عوض کردو گفت نه این قانون جدیده که صاحبکار واسه دخترای

مجرد گذاشته ازاین به بعد همه مجردا باید خانواده شون زنگ بزنن.

یعنی اعصاب خوردیه صبحشو سرمن خالی کرد,وچون با خیلیا اینجوری حرف

میزنه و اونا هم ازش میترسن و حرفی نمیزنن فک کرد منم چیزی نمیگم

اقا من دیگه قاطی کردم گفتم اصلا دیگه نمیمونم

بلند شدم وسایلمو جمع کردم و کارتکسمم تحویل دادم بعدشم از بچه ها خداحافظی کردم

و گفتم میرم اومد بهم گفت من بهت میگم نرو اونم با حالت امری و طلبکارانه

گفتم نه حتی اگه هیچ کاری هم پیدا نکنم دیگه نمیمونم

خب من خیلی حرفه ای نیستم ولی کارم خوبه واونجاهم نیروی خوب کم دارن و همه

تقریبا تو سطح ضعیف  یا متوسطن و من یکی از اونایی بودم که کارم خوب بود

اونوسط یکی از دوستام که اسمش فاطمه س خییلی ناراحت بود و میگفت نرو

فاطمه خیلی مهربونه ازمن یه سال کوچیکتره ولی خیلی ریزه میزه س

و اینقدرم مهربونه و بامزه حرف میزنه که دل ادم واسش میره,

وقتی 6ساله بوده مادرش فوت میکنه و باباشم میره یه زن میگیره که همسن

پسر بزرگه ش بوده,فاطمه بچه ی اخر بوده و چندتا از خواهراش متاهل بودن و برادرای

بزرگم داشته این زن باباشون خیلی اینارو اذیت میکنه خلاصه بچه گی خیلی بدی رو

داشته و چون باباهه پولدار بوده از نظرمالی مشکلی نداشته ولی هر روز

کتک میخورده و روزای سختی رو گذرونده

واسه فرار ازاون خونه با یه پسره دوست میشه که همسن خودش بوده

خانواده ی درستی هم نداشته و کلا اصلا به فاطمه نمیخورده

خلاصه بازور با پسره ازدواج میکنه و خانواده شم تردش میکنن پسره دوسش داره ولی

بچه س و با بچه بازیاش فاطمه رو خیلی اذیت میکنه الان طفلکی بااینکه

پول باباش از پارو بالا میره خودش خیلی مشکل مالی داره و اینجا اومده شده وسط

کار ..

ازروز اول باهم دوست شدیم و خیلی هم صمیمی شدیم باهم

اون خیلی بهم اصرار کرد نرو ولی واقعا رفتار اقای ص خیلی بد بود

خب اره از بیرون ناراحت بود ولی سرمن خالی کرد جوری رفتار کرد که کسایی که

نمیدونستن قضیه چیه فکر میکردن من میخوام کجا برم که اقای ص داره اینجوری رفتار میکنه.

اقا من خداحافظی کردم و اومدم بیرون مثل اینکه بعداز اینکه من میرم

صاحبکار میاد بااقای ص بحث میکنه و میگه تو این کمبود نیرو چرا گذاشتی بره.

شاید شماها الان بگید تو چقدر بچه ای که به خاطر همچین چیزی بلند شدی اومدی

ولی واقعیت اینه که اقای ص از روزی که فهمیده بود من جدا شدم رفتارش

یهکم باهام عوض شده و فکرمیکنم فکرمیکرده که من بعداز عروسی جدا شدم

دیگه بقیه شو خودتون حدس بزنید دیگه...

ازاونطرفم فاطی بلند میشه میره بیرون شروع میکنه گریه کردن...

الهی بمیرم واسش خیلی تنهاس خیلی بهم عادت کرده بود...

ازروزی که اومدم بیرون هرشب باهم یا تلفنی حرف میزنیم یا پیام میدیم

گفتم اینجا که تازه میرم اگه خوب بود توروهم میارم حالا فعلا تا یه ماه خودم میمونم

اگه ازهمه چیش مطمعن شدم اونم میارم پیش خودم.

خلاصه اومدم خونه و از فرداش رفتم سرکار جدیده اون کارش پیراهن مردونه

فرنگی ازاون مدلا که بیرون قیمتش 300 تومنه, خیلی کارشون حساسه و تمیزکاری

خیلی میخواد شرایطش وزارت کاریه و از جای قبلی خیلی بهتره ولی خب

سخت گیری هم زیاد داره اصلا اجازه نمیدن از پشت چرخ حتی واسه اب خوردن

هم بلند شی اگه ابم بخوای وسط کارا واست میارن واسه همین وقتی از پشت چرخ

بلند میشم پاهام خیلی باد میکنه و خیلی درد میکنه

فعلا که دارم میرم ایشالا اگه خوب بود همین جا میمونم حقوقشم خیلی بالاتره از جای قبلیه

بعدشم7 تا از هم محله ای ها هم اونجان اصلا حس غریبی ندارم!

هرروز که میرفتم سرکار باید سرمحل وایمیستادم تا سرویس بیاد واسه رفتن به اینجا

هم همونجا باید وایسم سرویس کار قبلی که میاد بچه ها همگی میان دم پنجره ها و

واسم دست تکون میدن!

دلم واسشون تنگ شده میخواییم یه قرار بذاریم همگی بریم امامزاده اسماعیل !

دیروزم با سونیا میخواستیم بریم شهریار خط 912 بابا قطع شده بودمیخواستم

به عنوان هدیه قبضشو بریزم واسش,ینقدر لفت دادیم که ساعت 6 و نیم

ازخونه دراومدیم ,گفتم خب زود میریزم بعدشم میبرم واسه سونیا پیتزا میخرم و

زود برمیگردیم اقا از یه طرف مخابرات چنان شلوغ بود که بیست دقیقه اونجا معطل شدیم

بعد تاکسی نبود بریم شهریار یه ربعم تو خیابون وایسادیم

رسیدیمم شهریار دوتا شهید گمنام اورده بودن چنان شلوغ بود که نیم ساعت طول کشید تا

برسم پیتزا فروشی!!!

ازاونورم مرتضی اومده بود شهریار میگفت بیا یه لحظه ببینمت کارت دارم!!!!

اقا پیتزا خریدیم رفتیم تو پارک روبروی امامزاده اسماعیل نشستیم سونیاهم اینقدر

ریلکس میخوره که هرچی بهش میگم تندبخور دیر شده مگه بلند میشد!

بعدش فتم پیش مرتضی گفت انگشترتو بده یه لحظه!منم حالا با تعجب

انگشترمو دراوردم میگم میخوای چیکار  انداخته دستش تا نصف انگشت

کوچیکه ش رفته! میگه میخوام واست انگشتر بخرم میخواستم

اندازه دستتو ببینم!!!

دلم رفت اصن!!!

بعدش بدو بدو رفتیم سوار تاکسی شدیم رسیدیم خونه ساعت 9 ونیم بود!

محل ما محیطش جوری نیس که تا این ساعت یه دختر بیرون باشه

زنگ زدم به مامان گفتم جوری که بابا نبینه بیا درو باز کن من و سونیا قایمکی  بیاییم تو خونه!

باباتومغازه ش بود مغازه هم طبقه پایین خونمونه دیگه.

خلاصه باارتیست بازی اومدیم خونه!

شبم چندساعت بامرتضی حرف زدم و بهدم خوابیدم

الانم یه ربع دیگه ارزو میاد اینجا من دیگه باید برم

 

 


 

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
محمدرضا ‌
۰۹ مرداد ۱۵:۰۴
سلام!
دوستی پنهانی بدترین چیزه! مراقب خودت باش!
سلامت باشی و خوب!
RaCi naL
۰۹ مرداد ۱۸:۵۵
آخـی تو چه خواهر مهربونـی ای واسه سونیا ^-^
کاش قدرتو بدونه ...

مرتضـی برات مناسبه ؟! از لحاظ ازدواجـی میگم :)

پاسخ :

ممنوون!!!!

مرتضی رو نمیدونم واقعا! اگه حاالم بهتر بود یکی مثل مرتضی رو واسه ازدواج هیچوقت مناسب

نمیدیدم.

His Love
۱۰ مرداد ۲۳:۴۷
ایشالا که این کارِ جدید خوب باشه و موفق باشی ^-^

پاسخ :

ممنووونم

امیر
۱۴ مرداد ۱۲:۴۵

سلام خوب هستین ؟؟؟؟

 

منو یادتون میادددددد دو سه ماه پیش زیاد میومدم وبتون

 

خیلی وقت بود نبودممممممممممم

 

روزتون مبارک

پاسخ :

سلوووم دوست من !

مرسی که بازاومدی!

دلارا
۲۱ شهریور ۲۱:۱۵
منم امید وارم سونیا قدرتو بدونه ! !!!!  😑😑😑😑😑موق باشی🙌🙋🙌🙋
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان