بابا

امروز 3 ماه و 16 روزه که بابا فوت کرده...

چقدر سخت بود

و چقدر هنوزم سخته...

بابا رو تو سردخونه دیدم

تو کفن دیدم و جلوی خودم بابا رو تو خاک گذاشتن

خیلی سخت و دردناکه

میتونم بگم تمام دردا و غصه هایی که تو این 30 سال

داشتم در مقابل غمی که الان دارم حتی

سر سوزنی هم نمیشن...

بابام تنها کسی بود که منو دوست داشت

تنها کسی بود که من تو خونمون بهش تکیه میکردم

تنها کسی بود که به خاطرش حاضر بودم هرکاری کنم...

الان دیگه نیست ومن زنده ام

وچقدر خجالت میکشم ازش که منی که

اون همه ادعا داشتم دوسش دارم

الان دارم زندگی میکنم....

کاش بابا منم باخودش میبرد...

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

بابا

۲۸ ابان  بابام روز تولد ۵۵ سالگیش فوت کرد 

و الان ۸ روزه که پدرمو ازدست دادم 

دلم میخواست بمیرم ولی زنده م

از بابام خجالت میکشم که دارم زندگیمو ادامه میدم 

دلم میخواست از درد نتونم از جام بلند شم 

ولی دارم کار میکنم 

هر قاشق غذایی که میخورم میگم بابا ببخشید 

ببخشید که زنده م و دارم ادامه میدم 

۶ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

30 سالگی

سه روز پیش ۲۹ سالم تموم شد و وارد ۳۰ سالگی شدم

چقدر داره زود میگذره...

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

حسادت

من تمام زندگیم به کسی حسادت نکردم

هرکی هرچی داشت گفتم نوش جونش لیاقتشو داشته

هیچوقت از خوشحالی کسی ناراحت نشدم

یه دختر عمه دارم تمام عمرش درحال نفرین بقیه بود

روز نبود که پشت سر فامیل و دوست و اشنا و غریبه حرف های

دروغ نگه و بد همه ی دنیارو نخواد

چه جوریه که من هر روز دارم  داغون تر میشم و پایین تر 

میرم و اون هر روز داره بهتر میشه؟

مگه این نیست که میگفتن ادم خوبی باش تا همه چی خوب

پیش بره؟

پس چرا همیشه برعکسه؟

جرا هرچیزی که از بچگی بهمون یاد دادن داره غلط در میاد؟

من دیگه تو این دنیا هیچ چی رو قبول ندارم 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

ای بولگ...

سرصف شام یکیو دیدم که تمام اتفاقات بد پارسال رو یادم

انداخت....

بغضی که به زور نگهش داشته بودم امشب شکست...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ای بولگ...

پارسال دقیقا تو همین روزا بود که من داشتم

بدترین روزای عمرم رو میگذروندم

چقدر توی این یک سال تغییر کردم

چقدر دیدگاهم نسبت به ادما عوض شده

چقدر دیگه به چشما و گوشا و احساسم اعتماد ندارم

و چقدر فکر میکنم صلاحیت اینو که تشخیص بدم 

یه ادم قابل اعتماده یا نه رو ندارم....

 

 

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بال پرواز .....

سرکار همه چی بهم ریخته

پرخاشگر شدم

باهمه بحث میکنم 

صبرم کم شده 

همش عصبانیم 

دلم میخواد برم یه جایی که 

هیچکسی منو نشناسه...

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

من ازهمه ی ادما بیزارم....

بعداز این همه سال زندگی با روان پریشون

بلاخره امروز با روانپزشک بیمارستانمون حرف زدم 

برام کلی دارو نوشت...

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

مرگ خیلی نزدیک بود....

وقتی اتفاقی می افته که خودتو نزدیک 

مرگ  احساس میکنی تازه میفهمی چقدر 

دلت میخواد زندگی کنی

۱۲ فروردین ساعت ۵ صبح

از خونه زدم بیرون که برم سرکار 

یه ربع بعد وقتی سرعتم  ۱۲۰ تا بود 

لاستیک جلوی ماشینم  ترکید

ومن تو یه جاده ی فرعی خلوت

چپ کردم...

به سرعت برق همه ی زندگیم از جلوی چشمام

رد شد،

ماشین چپ شد  و چون من کمربند داشتم 

ثابت روی صندلی مونده بودم

درد زیادی  رو دستم و صورتم احساس

به سرعت برق و باد شروع کردم تلاش برای بیرون 

اومدن ،انگار نه انگار من همون ادمی بودم که 

میگفتم دلم میخواد بمیرم و دنیا تموم شه...

در ماشین گیر کرده بود و باز نمیشد 

با همون دستی که اسیب دیده بود میکوبیدم به در 

نمیخواستم ماشین اتیش بگیره و زنده زنده بسوزم

باسختی درماشین باز شد و من خودمو از ماشین کشیدم

بیرون و لی نتونستم از کنار ماشین تکون بخورم و همونجا

افتادم ، باک بنزین و  همون شب پر کرده بودم

دیگه صدای جرقه های سیمارو میشنیدم

که یه وانت ازاونجا رد شد و وایساد دوتا ماشین دیگه هم

وایسادن و منو از ماشین دور کردن و سیمای باطری 

رو قطع کردن که ماشین اتیش نگیره

دیگه بعدش امبولانس و بیمارستان....

تنها چیزی  که میشنیدم این بود

چه جوری از اون ماشین زنده بیرون اومدی؟

 

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

1403

خدارو هزاربار شکر اون سال مذخرف تموم شد

چه روزای بدی رو گذروندم 

بچه ها نمیدونید چی کشیدم من تو ۱۴۰۲

دور باشه تا ابد همچین سالی...

انشالله ۱۴۰۳ سال رسیدن هممون به ارزوهامون باشه💝

 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان