منشور

من با خوندنش فقط یاد یه نفر افتادم...

شاید دلیل ناراحتیای بی دلیل 

و گریه های یهویی من 

همون یه نفره.....

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اقای ف ۵

دیشب با اقای ف حرف میزدم 

یه موضوع کاری بود دیگه ادامه پیدا کرد و نزدیک

۱ساعت و نیم حرف زدیم

از وقتی باهام در مورد طلاقش صحبت کرده 

دیگه روش باز شده و بیشتر حرف میزنه از گذشته ش

از اینکه چند ماه بعد از طلاقش دختره ازدواج میکنه

و تازگیافهمیده دختره  طلاق گرفته 

از اینکه عذاب وجدان داره و ناراحته و فکر میکنه به خاطر اونه که

برای دختره این اتفاق افتاده....

از اینکه همش به گذشته ش فک میکنه...

 

 

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

موتورسواری

به یک دوست پسر مهربون که موتور داشته باشه جهت

یاد گرفتن موتور سواری نیازمندیم

کاش شرایطش بود اینو تو کل شهریار اگهی میکردم

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

کابوس

یعنی یه خوابی دیدم که الان که بیدار شدم هزار بار

خداروشکر کردم که واقعیت نداره

خواب دیدم خواهر نامزد سابقم اومده تو مرکز ما و شده 

مسوول ما 

 

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

سال رویایی من

داشتم کلیپای قدیمی تو لپ تاپمو نگاه میکردم

دیدم سونیا چند وقت پیش یه پوشه از فیلمای

شخصیش ریخته تو لپ تاپ که حافظه گوشیشو خالی کنه

مال پارسال بود

دقیقا همون تایمی که کل خانواده منو تنها ول کرده بودن

هیچکس جز بابا،بامن حرف نمیزد ....

خودم تو اتاق ۲۰ متریم غذا درست میکردم واسه خودم

تنهای تنها...

از ابان ماه تا اردیبهشت به همین منوال گذشت

اونروزا که برای من خیلی سخت میگذشت 

مامان و شایان و سونیا هر کاری کردن که بیشتر منو ازار بدن

بابا هم طرف من بود چون از نظر مالی حمایتش میکردم

این داستانا تا اردیبهشت ادامه داشت 

حتی سیزده بدر که من سرکار بودم سه نفری با شایان و سونیا رفته بودن بیرون  و کلی 

عکس و استوری گذاشتن...

و چون مامان احتیاج داشت برای نامزدی شایان ویترین خانوادش رو 

حفظ کنه و الکی بگه که ماخانواده ی خیلی خوبی هستیم  تو خونه صلح

برقرار کرد!یه صلح الکی فقط برای نمایش...

خلاصه گذشت اقا ولی خیلی به من سخت گذشت تا گذشت

توضیح دادنش حتی نمیتونه ۱ هزارم درصد از چیزی که برای من اتفاق 

افتاده بود رو براتون به تصویر بکشه

بعداز مراسمات شایان من سعی کردم فراموش کنم 

نه به خاطر اونا

به خاطر خودم ،دوست داشتم فراموش کنم که مامانم که فکرشم نمیکردم

تو بدترین شرایط زندگیمم منو تنها بزاره اونجوری منو ترد کرده بود 

و ۶ ماه اصلا نمیدونست من غذا خوردم یانه

۶ ماه تمام من تک و تنها ول کرده بود

بگذریم من دیگه بهش فکر نمیکردم

تا امروز که پوشه ی فیلمای سونیا رو دیدم دقیقا واسه همون تایمی بود 

که من ابعضی شبا که یادم میرفت خرید کنم شامم نداشتم 

تمام مدت باهم در حال گردش و تفریح و بیرون رفتن بودن 

اونوقت من بعضی روزا به خاطر اینکه خونه برام جهنم بود از ساعت ۱۱ ظهر

میرفتم مینشستم توپارک هوا که تاریک میشد برمیگشتم خونه

اووف 

اره کلیپای سونیارو که دیدم حالم بده اعصابم بهم ریخته 

دوباره یاد حماقتام افتادم

هی باخودم حرف میزنم 

میگم تو احمقی؟

همه چیو فراموش کردی؟

دوباره مث یه احمق داری جونتم واسه ادمایی که براشون مهم نبود

زنده ای یا نه میدی؟

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

زندگی نکبتی

وقتی مسائل مالی بهم فشار میاره 

هی با خودم  میگم کاش این زندگی نکبتی تموم شه

الان به خاطر عروسی شایان اینم نمیتونم بگم

میگم نه فعلا تموم نشه تا عروسی شایان برگزار شه 

بعد این زندگی نکبتی منم تموم شه

الان تو شرایطیم که روزی ۵ الی ۱۰ بار این جمله رو باید بگم ولی

خب فعلا به خاطر عروسی شایان دست و بالم بسته س..

هی بدو بدو اخرشم هیچی 

هیچی به معنای واقعی ها...

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

فتل

دلم میخواد بزنم تو دهن مسوول بخشمون 

اخه یه ادم چقدر میتونه عقده ای باشه

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

خونه ی شایان

تمام این چند روز رو که خونه بودم استراحت کردم 

واسه خونه تکونی هم مامان دونفرو گرفت کارای شستوشو رو انجام دادن

اونوقت امروز شایان اومد به من گفت ابجییییی میایی با مریم بریم

خونه منو تمیز کنیم؟مبلام بعداز ظهر میاد

گفتم باشه 😑

خونه خالی بود ،زمینشم سرامیک بود 

اول کابینتارو تمیز کردیمو دستمال کشیدیم ،بعد اشغالای

اشپزخونه رو جمع کردیم

بعدم کل سالن و اتاق خوابارو جارو زدیم و طی کشیدیم 

پدر منو مریم در اومد قشنگ!

الانم ساعت ۵ صبح و من از دست درد بیدار شدم 

و هرکاری میکنم درد دستم کم نمیشه

 

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ازمایش کرونا

اقا من بازم یه کار بد کردم

ولی بازم خوشحالم از اینکه این کار بد و انجام دادم

گفتم بهتون خودمو زدم به مریضی و دوشیفت نرفتم سرکار 

دیروز زنگ زدن بهم و گفتن باید ازمایش کرونا ویه cbc و crp

بدی اگه جوابات منفی بود بعد بیای 

خب این ازمایشا حدودا ۴۰۰ تومن میشد 

گفتم باشه ،رقتم یه ازمایشگاه و گفتم من هزینه ازمایش رو میدم ولی نمیخوام 

ازمایش بدم فقط بهم تست منفی بدید،گفتن چرا؟گفتم میترسم از تست کرونا

معاینه م کردن و دیدن علائمی ندارم بهم یه جواب ازمایش منفی دادن 

تاااازه پولشم نگرفتن😁😁😁😁😁😁

ببخشید دیگه،کار بدی بود ازمایش ندادم

ولی شرمنده هنوزم خوشحالم از اینکار🙈

 

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

خدای مهربونی که مثلا خیلی بنده هاشو دوست داره

امشب از اون شباس که من بدجور قاطی کردم

یعنی قابلیت اینو دارم که تا صبح چهار پنج تا پست بزارم

امیدوارم بتونم بخوابم ،

اونروزی که از سرکار زنگ زدن و رفتم اعزام ،یه اقایی رو دیدم 

اومد جلوم ماسکشو داد پایین و گفت سلامخانم چ

نگاش کردم و نشناختم ،با تعجب نگاش کردم 

گفت عه نمیشناسید منو؟

صداش اشنا بود ولی بازم نشناختم 

گفتم نه والا 

گفت من افتخاری ام 

یادم اومد کیه میشناختمش

گفتم تغییر کردید اقای افتخاری 

گفت اره من ۵ ماه تو این بیمارستان بستری بودم  الانم برای یه ازمایش اومدم

گفتم خداروشکر که الان حالتون خوبه

گفت اره خداروشکر الان خوبم 

بعدم خداحافظی کرد و رفت

حالا اقای افتخاری کیه

اقای افتخاری مسوول یه قسمتی از مرکز ما بود 

یه مرد قد بلند و خوش هیکل و خوش چهره 

چشاش یه سبز خاصی بود 

اقای افتخاری خیلی سال بود تو مرکز ما بود 

منم خوب میشناختمش حداقل روزی چند بار رو باهم رو به رو میشدیم

پس جوری نبود که ببینمش و نشناسمش

حتی چند شیفت قبل از اینکه بره مرخصی ماشین من تو پارکینگ خراب شده بود

افتخاری برام درستش کرد 

حالا علت این تغییر  وحشتناکش چی بود

حدود  ۸،۹ ماه پیش اقای افتخاری سرکار حالش بد میشه 

دل درد شدید میگیره ،از سرکار یه راست میره بیمارستان 

مشکل روده پیدا کرده بوده ،یه عده از همکارا میگن سرطان بوده

یه عده میگن انسداد روده بوده

خداروشکر الان بهتره

ولی اون ادمی که من دیدم ادم ۸ ماه پیش نبود 

گفت ۳۰ کیلو وزد کم کرده ،حداقل ۱۰ سال رو سنش رفته بود 

صورتش خیلی لاغر شده بود رنگ چشماشم اصلا معلوم نبود☹

از وقتی دیدمش خیلی ناراحتم 

چرا خدا این کارارو میکنه 

از یه مرد با اون ابهت همیچن چیزی مونده بود 

چه جوری بود که من واقعا نشناختمش 

از اونروز همش دارم براش دعا میکنم 

امیدوارم زودتر حالش خوب بشه و برگرده سرکارش 🌸

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سرگذشت غم انگیز اقای ف

اقا سلام 

من گفتم در مورد اقای ف تحقیق میکنم ببینم مجرده یانه

همکارم از همکار بخش اون پرسیده بود اونم گفته بود متاهله

منم دیگه اینقدر سر سنگین باهاش برخورد میکرد که خودشم فهمیده بود

پریشب همکارم زنگ زد گفت شادی اقای ف مجرده 

اون کسی که گفته بود متاهله زنگ زده گفته من از خودش پرسیدم گفته من

مجردم !

منم گفتم عهههههه این همه من به این پسره محل ندادم

ایین همه کلاس گذاشتم چون فک میکردم متاهله

حتی یه بار گفته بود خانم چ اگه مایل باشید یه روز باهم 

بریم کوه  منم گفتم نههههه من اصلا وقتشو ندارم

بعد اقا باورتون نمیشه یهو خودش زنگ زد

گفت خانم چ زنگ زدم حالتون رو بپرسم اخه اونروز که خودمو 

زدم مریضی و رفتم خونه شیفت اقای ف بود دیگه

گفتم خوبم  و یه کم حرف زدیم در مورد مرکز 

گفتم بزار یه چی بگم مطمعن شم مجرده

صدای تلوزیون میومدگفتم   اقای ف صدای بچتونه میاد؟

گفت عه خانم چ من مجردم!😐

گفتم وااای اقای ف اصلا بهتون نمیاد مجرد باشید 

گفت اتفاقا همه همینو میگن ،شاید به خاطر اینکه موهام سفید شده!

من متولد ۶۸ ام  سفیدی موهام ارثیه!

گفت من ۳ سال پیش یه بار عقد کردم و جدا شدم 

بعد تعریف کرد که چرا جدا شده 

بعدم گفت مادرم از همون سال هی بهم میگفت ازدواج کن 

من میگفتم نه تا نتونم اونو کامل فراموش کنم ازدواج نمیکنم

گفت تازه به حالت عادی برگشتم

خیلی ناراحت شدم واقعا 

اصلا فک نمیکردم اونم مثل من همچین چیزی رو تجربه کرده باشه

راستش کیس مناسبی بود برای شروع یه رابطه ولی...

گفت تازه به حالت عادی برگشتم 

حتی اگه خودشم بگه اینطور نیس ولی نظر من اینه که

قلبش امادگی شروع یه رابطه رو نداره 

منم  دیگه اشتباهات قبلیم رو تکرار نمیکنم 

و با ادمی که ۱۰۰ درصد قلبش مال خودم نباشه تو رابطه نمیرم!

پس همینجا دفتر اقای ف  رو میبندیم و براش ارزوی موفقیت میکنیم🌸

 

 

 

 

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اقای ف ۴

بچه ها اقای ف مجرده....

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

غمگین ترین عروس دنیا

دیشب عروسی دختر همسایمون بود 

یه خانوم به تمام معنا 

فک کنم ۲ سالی از من بزرگتر بود

اینقدر که این دختر با ادب و با شخصیت بود که حد نداشت...

خانوادش یه خانواده پولدار بودن با رسم و رسوم خیلی عجیب  و محدود کننده

تو یه ساختمون بزرگ با دوتا داداشاش و زنداداشاش زندگی میکردن

پدرش دو سه سال پیش سکته مغزی کرد و زمینگیر شد حتی حرفم 

نمیتونست بزنه ،همه ی کارای باباش رو خودش میکرد 

یه خواهرشون هم چندین سال پیش خودکشی کرده بود ...

خودشو اتیش زده بود...

یه خواهر دیگه ش هم ازدواج کرده بود

سعیده هم خودش ازدواج نمیکرد ،نمیخواست پدرشو تنها بزاره

چند وقتی بود که حال بابای سعیده خیلی بد بود 

به زور با ایما و اشاره گفته بود که تنها ارزوش اینه که

سعیده ازدواج کنه...

این شد که برای اینکه پدرش به اخرین ارزوش هم برسه

سعیده با یکی از خواستگاراش نامزد کرد

تمام مدت نامزدی سعیده سعی کرد که نامزدی رو بهم بزنه ولی نتونست...

میگفت فهمیده پسره اونی که میخواد نیس

میگفت پسره خیلی بچه ست 

نتونست نامزدی رو بهم بزنه 

شش روز مونده به عروسی جهازشو تو خونه ش چیدن

تو همونجا خواهرشوهراش بهش گفته بودن این خونه قانون داره

قانونشم اینه که هر روز تا ساعت ۲ شب باید بیاید طبقه بالا 

پیش ما و صبح هم ساعت ۷ صبح باید بیدار شی و باز بیای اینجا...

شوهرش هم تایید کرده بود که بله ! من قرار نیس از خانوادم جدا بشم!

سعیده اومد خونه و به داداشش گفت یا عروسی رو کنسل میکنید 

یا منم مثل خواهرم خودمو اتیش میزنم

قرارشد عروسی کنسل شه 

نمیدونم پسره اومد و چه قولایی داد که دیشب عروسی برگذار شد....

حیف سعیده ...

دختری که با تحصیلات بالاش سرکار نمیرفت که باباشو تنها نذاره 

دختری که نمیذاشت هیچکسی جز خودش پوشک باباشو عوض کنه 

اخرشم به خاطر ارزوی باباش تن به ازدواجی داد که اصلا راضی نبود...

ما دیشب رفتیم عروسی...

غمگین ترین عروسی بود که من تو عمرم دیدم...

به غم خیلی بزرگ تو صورتش بود...

من اصلا لبخندشو ندیدم...

وقتی که همه داشتن میرقصیدن با  بغض بهشون نگاه میکرد...

داماد انگار هیچی نمیفهمید و فقط با فامیلا میگفت و میخندید....

طفلک سعیده ....

سعیده گفته بود من نمیتونم اینارو تحمل کنم برمم خودمو میکشم...

امیدوارم همه چی عوض شه و من بیام یه روزی بنویسم که سعیده خیلی خوشبخته... 

 

 

 

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

علائم کرونای مصلحتی😶

اقا من یه کاری کردم🙃

کار بدی بود ولییییییییییی خوشحالم از اینکه این کارو انجام دادم😶

میخواستن امروز دوباره منو به زور بفرستن بیمارستان همراه یه بیمار بمونم

فرداشم مددجوعه عمل داشت باید باز میموندم کنارش یعنی ۴۸ ساعت

بعد یه روز برم خونه  دوباره ۴۸ ساعت برم بیمارستان بمونم🤨

خب این موضوع خیلی پیش میاد که ما ۴۸ ساعت بیمارستان بمونیم

ولی دیروزم منو فرستاده بود بیمارستان و من واقعا خسته بودم

هر چقد باهاش صحبت کردم و گفتم خیلی خسته م و

 واقعا  تحمل  اینکه ۴۸ ساعت دیگه هم بی خواب بمونم رو ندارم

قبول نکرد که نکرد!

منم در یک حرکت انتحاری صبح وارد مرکز شدنی الکی گفتم علائم سرماخوردگی 

دارم😐

معاینه م کردن بعدم گفتن برو خونه استراحت کن😁

خلاااصه امروز من اومدم خونه ومجبور شد یکی دیگه رو بفرسته یمارستان😶

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

روزمرگی

لباس عروسی اوکی شد  از مزونی که لباس عروس رو اجاره

کردیم دوتا لباس پرنسسی هم من و سونیا به قیمت خیییلی خوب 

اجاره کردیم برای من سبز یشمی و برای سونیا قرمزه

برای  عروس و خودمونم دیروز وقت ارایشگاه  گرفتیم

کفشی که به اون لباس بیادم دارم

فقط تصمیم داشتم اگه تونستم لباس سبز بگیرم لنز سبز بزارم

که حالا اگه وقت شد لنزم میگیرم

این از عروسی!

سرکارم همه چی بهم ریخته 

شدیدا با مسوول به مشکل خوردم 

اونم در حد توان داره اذیتم میکنه 

چیکارمیکنه؟

گزاراشای الکی رد میکنه برام! 

یه نمونه ش رو میگم

مثلا دیروز به من زنگ زدن گفتن باید بیای بری اعزام 

گفتم نمیتونم بیام اگه امکان داره کسی دیگه رو بفرسید 

بازم اگه نیرویی پیدا نکردید بره اعزام زنگ بزنید میام

بعد مسوولمون چیکار کرده بود؟زنگ زده بود به سوپروایزر گفته بود

خانم چ گفته نمیام برید هرکاری دوست دارید بکنید😑

من که سوپروایزر رو قانع کردم که همچین حرفی نزدم

وتموم شد رفت ولی خب چند ساعت اعصاب خوردی داشتم دیگه

یکی از کارایی هم که من انجام میدم و اون حرص میخوره هم اینه که 

در هر شرایطی روحیه م رو نمیبازم مثلا امروز رفتم سرکار

که برم اعزام ، قبل از اینکه امبولانس بیاد بریم هرکاری میکرد 

که من عصبی بشم و یه چیزی بگم تا گزارشمو بنویسه

اونوقت وقتی اون داشت حرص میخورد و غرغر میکرد من 

چیکار میکردم؟

با همکارا میگفتم و میخندیدم 

و اون از اینکه نمیتونست من و عصبی کنه عصبی تر میشد....

خلاصه اینجوری دیگه ....

 

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ساده زیستی اجباری

چند روزه دارم دنبال لباس مجلسی میگردم که نمیشه خرید

بعدش رفتم دنبال خرید پارچه که اونم نمیشه خرید 

مثلا یه پارچه کار شده دیدم گفت یه قواره پیراهن  راسته۲۷۰۰

بعد فک کن استر و این چیزام باید بخری😐😐😐

به این نتیجه رسیدم ساده زیستی خیلی هم خوبه 

میخوام با مانتو شلوار برم عروسی...😐😐😐😐😐

راستی تالار رو رزرو کردن ۷ فروردین عروسیه

 

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اقای محمودی😑

من:وای اقای فلانی این نگهبان جدید اقای محمودی چرا اینجوریه؟

بهش سلام میدی به زورجوابتو میده😒

من اصلا ازش خوشم نمیاد

اقای فلانی:😂😂😂😂

من:چرا میخندید؟

اقای فلانی:اخه اقای محمودی دیروز میگفت من خیلی از خانم چ خوشم میاد

نمیدونم چه جوری بهش بگم😂

من:😑😑😑😑

 

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۲ سال جهنمی....

اول اسفند سال ۹۸ بخش من عوض شد

من از بخش بچه های ایزوله وشیرین و کوچولو به بخش بزرگسالان

منتقل شدم بخش بچه هایی که ۹۰ درصدشون سرپا هستن و از نظر عقلی 

کمی با ما متفاوتن ولی به شدت عصبین 

من از جایی که عاشقش بودم به این جهنم منتقل شدم 

اولاش سخت بود ،مخصوصا که من رلیف بودم

رلیف به کسی میگن که وظیفه ی پخش غذا و خوراکیای بچه ها و این چیزا باهاشه

اینی که از وظایف رلیف میگم یک پنجم کاراییه که رلیف انجام میده

رلیف وظیفه داره تمام برگه های بخش رو به قسمت اداری ببره 

بره انبار جیره ی خوراکی ها رو بگیره 

از اشپزخونه غذا تحویل بگیره 

لوازم الکترونیکی که خراب میشه رو ببره قسمت الکترونیک و بره بیاره

ویلچرا و چیزای خراب دیگه رو ببره قسمت تاسیسات 

خلاصه رلیف با همه ارتباط داره

منم شده بودم رلیف

تو ۵ ماه اول اقای انبار دار ازم خواستگاری کرد که براتون تعریف کردم چی شد

۲ ماه بعد با یکی از همکارای انتظامات وارد یه  رابطه ی عاشقانه شدم 

که اونم براتون تعریف کردم چه طاعونی  شد

بعد از اینکه اقای انتظامات از مرکز ما رفت من یه چی براتون تعریف کردم ولی نصفه و نیمه

گفتم یکی هست که از همکاراس و تازه از یه رابطه ی ۲ ساله اومده بیرون 

و ازم خواسته باهم اشنا شیم!

اسمشو میزاریم اقای سمی!

و شما گفتید نههههه نکن اینکارو!

ولی من کردم😑

من خودمم یه رابطه یک ساله رو تموم کرده بودم وشرایطمون مثل هم بود 

ولی اون نمیدونست که شرایط منم مث خودشه!

۲ تا سم افتادیم باهم 

هی من اونو با ادم قبلی زندگیم مقایسه کردم هی اون منو مقایسه کرد 

فقط به هم دیگه سم تزریق کردیم...

این رابطه همون ۲ ماه اول تموم شد 

ولی خب اعصاب خوردیای زیادی داشت...

این اتفاقا همه تو ی این ۲ سال افتاد 

۲ سال جهنمی!

همشونم از این بخش بزرگسالان شروع شد

فردا وارد سال سومی میشم که تو بخش بزرگسالانم 

اومدم اینجا بنویسم برای خودم‌..

شادی عزیز 

ببخش که تو این ۲ سال با کارای احمقانه م خیلی اذیتت

کردم ،ببخش که تصمیمای اشتباه گرفتم 

و احساساتت رو نابود کردم

بهت قول میدم امسال نمیزارم کسی اذیتت کنه....

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان