سالگرد نامزدیمون مبارک

امروز دومین سالگرد نامزدی من و بهنام بود......

چه زود دوسال گذشت ....

چه تلخ گذشت...

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

انفولانزا

سلووم

خدا این انفولانزارو به کسی نشون نده,از دیروز افتادم تو جا و از استخوان درد وسردرد دارم میمیرم.

این چندروز که پست نذاشتم اتفاقای زیاد افتاد,یکیش این بود که خانوادگی مشورت کردیم و تصمیم

گرفتیم طلبمونو از بهنام بگیریم و خونه شو پس بدیم,بهنام پیش مامانم یه قرعه کشی داشت که

به نامش دراومده بود ولی بهنام بعداز طلاق قسطاشو نداد,و قسطاش افتاد گردن مامانم,حدودا سه تومن

یک میلیون و سیصد هم من به بهنام قرض داده بودم,حالا بهش خبر دادم و گفتم پولمو جورکنه 

تا بریم خونه رو بزنم به نامش.

بیست و سوم تولد شایان بود مامان و بابا یه دستبنداز اینا که چرمه و روش طلا داره.خریدن

منم یه شلوار خریدم ۷۵۰۰۰تومن سونیاهم یه کمربند و یه عروسک پلنگ صورتی بزرگ خرید!

حالا فکرکنید داداش ۲۱ساله من مثل بچه ها عروسکو کنار میذاره و میخوابه!!!

عروسکه رو من و مامان رفتیم گرفتیم چون بزرگ بود و تو کیسه جا نشد مجبور شدم دستم

بگیرمش من جلوی مامانم داشتم راه میرفتم پشت سر مامانمم یه دختره و نامزدش داشتن

میومدن دختره اومدن جلو نامزیش اظهار نظر کنه نمیدونست که مامانم جلوشونه 

به نامزدش گفت نگاه کن خرس گنده عروسک گرفته دستش!

مامان که جلوشون بود شنیدو برگشت به دختره گفت ماهم اینو واسه یه خرس کوچیک خریدیم!!!

دختره جلو نامزدش بدجور ضایع شد!!عذر خواهی کرد و گفت نه من گفتم چه عروسک بزرگی!

خلاصه کلی خندیدیم!!!

شایان مثل بچه هاست کلی از دیدن کادوهاش ذوق کرد!!!!

شلوارش فقط تنگ بود که پریروز رفتم عوضش کردم خواهر بهنام و با.یه دختره دیدم

داشتن تو شهریار میگشتن!!!

حالا ترکیب رنگ لباساشو بهتون که بگم  میفهمید تو چه فازیه و سلیقه ش چه جوریه!

پالتوی سورمه ای و شلوار و شال سبز روشن!!!!

افتضاح بود!!!!!!

از کنارش رد شدم نمیدونم منو دید یانه.وقتی اومدم خونه بدن دردمم شروع شد و ازاونموقع

نمیتونم ازجام پاشم الانم باگوشی پست میذارم.

فردا یکی از بچه ها قراره تولدشو تو مهد بگیره  اگه نرم طفلکی ناراحت میشه,

مجبورم به خاطرش برم.


۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نیش...

سلوم

پرازدردم پراز گلایه ازخدا...

خیلیا از طلاقم خوشحالن خیلیا به گریه م میخندن

عمه کوچیکم اسمش رویاس دوتا پسر داره یکیشون متاهله و24سالشه

اون یکی هم 21ساله س ومعتاد شده

عمه م وقتی بچه هاش 5ساله و3ساله بودن طلاق گرفت اونموقع تو اوج جوونی بود و

اومد واسه خودش یه خونه مستقل گرفت و رفت سرکار توهمین

سالا گندش دراومد که صیغه ی صاحب کارخونه هم شده بوده ولی چون اینا همشون

ادعای پیغمبری دارن هیچ وقت کارای کثیفشونو گردن نمیگیرن 

هزینه ی بچه هاشو کمیته ی امداد میداد ,نمیگم نداری و بی پولی بده

من میگم ادم نباید یادش بره چی بوده

این عمه رویا خیلی فتنه س

چندوقتی بود تولاین پستای کنایه دار میذاشت که وقتی میخوندی

کاملا مشخص بود حرفش بامنه و داره جواب حرفایی که بهشون زدم و میده

منم هر پستی که میذاشت در جوابش تولاین خودم یه پست  میذاشتم!

اینم بگم که ازتعریفام نمیدونم متوجه شدید یا نه

اینکه عمه های من خیلی ادمای بی حیا و بی ابرویی هستن وکسی تا الان جرات نکرده

رودر ور کثافت کاریاشونو به روشون بیاره!واقعا هیییییچ کس!

ولی خب من برادرزاده ی همونام ازشون نمیترسم به هیچ وجه,

تنها کسی هم هستم که ازهییییییییچ کس تو فامیل نمیترسم و بلدم جوابشونو بدم

منتهی تاالان احترام میذاشتم!

دیروز یه پست گذاشت منم یه پست بدتر گذاشتم مثل اینکه خییلی براش سنگین

بوده چون همون لحظه پست گذاشت سیب زمینی هم اومده قاطی میوه ها و نظر میده!

منم رفتم زیر پستش کامنت گذاشتم سیب زمینی عمه های عزیزشو الگو قرار داده!

این بزرگترین جواب میشد واسش چون اصلا فکرشم نمیکرد من اینو کامنت بذارم!

زیرش پسرش اومد کامنت گذاشت و دونه دونه جوابشونو دادم

بعد دیدم همون دخترعمه م که گفتم سر کثافت کاریش داداششو اعدام کردن

اومد کامنت گذاشت

اینو ول کنید مهندس نون خشکی فرار کرده این دیوونه شده

فقط یه اه کشیدم  خدا خودش جواب اهمو بگیره

اینکه اینا به بهنام میگن نون خشکی به خاطر اینه که پدر بزرگ بهنام که الان فوت کرده

 وقتی زمینای کشاورزیشو

تو روستاشون فروخت و ارث بچه هاشو داد خودش شد نون خشکی...

اینا سر این خیلی منو تحقیرکردن....

بلافاصله بلاکم کردن ونتونستم جوابشونو بدم ولی اگه جواب نمیدادم بغض

خفه م میکرد رفتی تو تلگرام عمه م و یه پیام درست وحسابی نوشتم و فرستادموبلاکش

کردم ,میدیدم که همش داره مینویسه ولی خب بلاک بود پیامش نرسید دیگه...

پیامی که فرستادم و حرفایی که بهشون زدم و تا حالا هیییییچ کس جرات نداشت

بروشون بیاره ولی فرستادم تا بفهمن اینکه احترام میذاشتم معنیش

این نبود که بلد نیستم جواب بدم...

اسکرین شات از پیامه گرفتم میذارم فقط ببخشید یکم لحنش بده و

تقریبا بی ادبانه س!جاهای بی ادبیشو خط میزنم نخونید.

بعدش با بابامم یه دعوای حسابی  کردم و بهم گفت حق باتوعه ولی بلاخره حرفایی

زد که ازش خیلی دلم شکست فقط اینو بگم که بابام میدونه من اخلاقم مثل

خودشه و کینه به دل بگیرم دیگه هیچ جوره از یادم نمیره رفت بالا تو اتاقش

منم با گریه رفتم حموم و موهامو سشوار زدم خییلی اعصابم خورد بود و اینجور

وقتا با کسی حرف نمیزنم و نشسته بودم داشتم لاک میزدم که بابام اومد پایین

بلند شدم و وسایلمو برداشتم برم تو اتاقم  که اومد بغلم کردو

گفت تو واسه من از همه دنیا عزیز تری من شرمنده م به خاطر خانواده ام

ولی حرفایی که زده بود بدجور دلمو شکست نمیتونم فراموش کنم ,

هیچی نگفتم و از بغلش اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم ....

نمیتونم ببخشمش....

دلگیرم ازخدا که منو تو وضعیتی قرار داده که دخترعمه م که اسمش از هرزگی

تو دهن مردمه هم بهم کنایه بزنه....

ادامه مطلب ۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پرازتشویشم......

سلووم

امروز بهنام و دیدم

دیروز ظهر بهم پیام داد که خانم محترم دوباره به من پیام دادید مگه نگفتم

شماره منو از گوشیتون پاک کنید

منم فرستادم شماره شما خیلی وقته از گوشی من پاک شده من به شما هیچ پیامی ندادم

دیگه مزاحم نشید .

دیگه یکی من گفتم یکی اون گفت که اخرش گفتم عاشق چشم و ابروت نیستم بهت پیام بدم

اونم گفت عاشق چشم وابروی من زیاده نیازی به شما نیست!!!

به مامان گفتم داره پیام میده و اینجوری میگه مامانم گفت بهش بگو کسی دیگه تو

زندگیم اومده دیگه مزاحمت نشه منم همینو واسش فرستادم

کلا فازش عوض شد مثل اسفند رو اتیش بالا پایین میپرید هی میپرسید کیه و باهاش

حرف میزنی؟؟

منم هرچی میپرسید میگفتم به شما ربطی نداره یهو گفت یه کار مهم باهات

دارم باید ببینمت گفتم نه و دیگه جواب پیاماشو ندادم .همه حرفامون با پیام بود چون من

شمارشو گذاشتم تو لیست رد نمیتونه بهم زنگ بزنه.

یهودیدم تلفن خونه زنگ خورد جواب که دادم بهنامه گفت اگه همین الان

جوابمو ندی تاصبح به خونتون زنگ میزنم منم میترسیدم بابا یاشایان

بیان بالا و این زنگ بزنه واسه همین مامان گفت جوابشو بده ببین چی میگه

گفت یه کار واجب باهات دارم فردا بیا ببینمت بعدش دیگه هیچ کاری باهات ندارم

اینقدر زنگ زد و پیام داد که مامان گفت برو

اولش اصرار میکرد بیا تو اون خونه ببینمت گفتم به هیچ وجه پامو اونجانمیذارم

خیلی سعی کرد منو بکشه اونجا ولی گفتم نه

ساعت12رفتم شهریار و اونم اومده بود شهریار بهم زنگ زد بیا جلو پاساژسعدی,

پاساژ سعدی یه پاساژ8طبقه س روبروی بیمارستان امام سجاد شهریار

من تا حالا طبقات بالاش نرفته بودم اگه خریدی داشتم ازهمون طبقه اول بوده

نمیدونستم طبقه های بالاش چه طوریه .

رسیدم جلو پاساژ دیدم وایساده جلودر گفت بیا بریم طبقه هشتم

تو اسانسور زل زده بود بهم خیلی ترسناک بود نمیتونم توصیف کنم چقدر بد بود.

طبقه هشتم یه کافی شاپ بزرگ بود که پنجرهای خییلی بزرگ داشت و کل

خیابون ولیعصرو میتونستی ببینی

دوتا نسکافه گرفت و نشست و شروع کرد به حرف زدن

گفت تا لحظه ی مرگم نمیذارم به جز من باکسی دیگه باشی گفت نمیذارم

ازدواج کنی هرکی بیادتو زندگیت باخودم طرفه گفت حق نداری اسم کسی جز من و بیاری

اینقدر ترسناک بود که دست و پامو گم کرده بودم

گفتم زندگی من به تو ربطی نداره هرکاری دوست داشته باشم میکنم

گفت من دارم شرایطمو جور میکنم باید صبر کنی

گفتم واسه من بایدی وجود نداره

گفت صبرمیکنی مجبوری صبرکنی...

بعدشم دستمو محکم فشار داد و جلوی همه ی ادمای اونجا گونه مو بوسید و پاشد

میزو حساب کرد و رفت....

میترسم از اتفاقایی که قراره بیوفته خیلی میترسم.....

بهنام و هیچوقت اینقدر عصبانی ندیده بودم....

بهنام هیچوقت جلوی دیگران دستمم نمیگرفت نمیدونم چه جوری جلوی اونهمه ادم

اونکارو کرد

شمارش هنوز تو لیسته رده از وقتی اومدم خونه همش داره زنگ میزنه

میترسم جواب بدم...

۱۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

تواین بی راهه تنهایی گرفت ازمن نفسهامو...

سلوووووم

خوووفید؟؟؟؟ من که خوف خوووووفم!

کمیل دیروز با مامانش اومد مهد!!!خیییییلی دلم براش تنگ شده بود!خیییلی!

همه ی بچه ها تومهد خییییلی دوسم دارن همه دلشون اسم تنگ میشه

ولی کمیل اصلا احساسی نیست دوسم داره ولی به نظرم کم!!!

بهش میکم دلت واسم تنگ نشده بود میگه یه کم!!!!

همه رفتاراش مثل عموشه نگاهش اخمش عصبانیتش...

مثل عموشم دوسم نداره!

وقتی مامانشو دیدم فهمیدم که از قهر برگشته ولی کمیل یه حرفایی بهم زد

که دلم به تنهاییش خییلی سوخت ,از حرفای کمیل فهمیدم خانواده پدرش مثل

خانواده ی پدرمنن مامانشم به خاطر دخالتهای خانواده شوهرش قهرکرده بود,

کمیل گفت خاله من با گوشهای خودم شنیدم مامانم به بابام گفت اتیشت میزنم

منم بهش گفتم منم تورو اتیش میزنم بی ناموس!

دهنم باز موند از اینکه این بچه اینجوریه از حرفاش کاملا معلومه که یه ادم ضد زنه که

اصلا واسه شخصیت زن ارزش قایل نیس ,شاید الان بهم بخندید و بگید بچه ها

اینطوری نیستن ولی کافیه یه بار باهاش حرف بزنید تا بفهمید چی میگم

بهش میگم کمیل جون تو کاری به دعوای مامان و بابات نداشته باش هم مامان هم

بابا تورو دوست دارن اونروزم شاید بابات مامانتو اذیت کرده بود مامانت عصبانی شد و

این حرف و زد میگه هر بلایی سرسش بیاد حقشه....

خانواده پدرش کلا مغزشو شستوشودادن ,طفلی مامانش.

بهش گفتم این حرفارو به کسی دیگه تعریف نکن میگه نه میخواستم فقط به شمابگم!

دیروز کلاس خیاطی داشتم ارزو نیومد رفته تویسرکان

شوهرش لره ,مادرشوهرشو بردن بیمارستان رفته مونده پیشش احتمالا هم تا 4شنبه

نمیاد .

منم که هرروز میرم مهد و میام خونه یه روز درمیونم کلاس خیاطی دارم

همه چیز تقریبا ارومه و خبرخاصی نیست حقوق مهد خیلی کمه گاهی میگم

اشتباهه کارکردنم اونجا ولی به این فکر میکنم و میبینم من فقط اونجا پیش بچه ها

همه ی غمامو فراموش میکنم,وقتی به حرفاشون گوش میدم دیگه هیچ غصه ای تو دلم

نمیمونه وقتی ساعت12 میشه و دونه دونه بچه ها میرن

پامو که از در مهد میذارم بیرون دوباره همه  چیز  برمیگرده سرجاش

دوباره میشم همون دختر مغرور که تو دلش پرازغصه س...

دلم دوتا بال میخواد که پروازکنم تو اسمونا اونقدر برم بالا که هیچی از پایین معلوم نباشه...

 

 

 

 


 

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کابوسای بی پایان

سلوم

ساعت4 صبحه و نمیتونم بخوابم.....تا میام یه کم اروم شم و بگم بیخیال دنیا

یه اتفاق جدید میوفته و فکرمو مشغول میکنه...

کابوسامم ادامه داره همش حس میکنم بهنام به خاط خونه و طلاها دنبالمه و راحتم

نمیذاره..

دیشب خواب دیدم با یه پسر جوون که تو خوابم ازش بدم نمیومد تو اون خونهه هستم

و اون داره داخل خونه رو درست میکنه اخه منو بهنام عید سرامیکای داخل خونه رو

کندیم و قرار بود یه مدل جدید بگیریم و اشپزخونه هم کابینتاو سینک و کلا برداشتیم

قرار بود همه چی جدید شه....

پسره داشت حموم و درست میکرد و منم نشسته بودم تو اتاق و واسش تعریف میکردم که

این خونه نحسه هیچکس توش خوشبخت نمیشه ,اونم هم داشت کارمیکرد و هم

به حرفای من گوش میداد وقتی داشتم باهاش حرف میزدم تو دلم همش

میگفتم بهنام کلید داره نکنه الان بیاد و بگه خونمو پس بده,تو خوابم خونهه

یه کم بزرگتر از اندازه واقعیش بود رفتم تو حیاط و همون لحظه بهنام با چندتا مرد اومدن

درحیاطو همونجور باز گذاشتن که دیدم بابای بهنام یه سفره بلند جلوی

در پهن کرده و همه ی دخترعمه ها و دخترعموهای بهنام با شوهراو بچه هاشون

نشسته بودن سر سفره,بهنام خیلی عصبی بود وداد میزد

یهو یکی از مردایی که باهاش بود تو خوابم شوهر دختر عمه ش بود ولی

تو واقعیت اصلا ندیده بودمش, مرده از جیبش یه اسلحه دراورد و گذاشت رو گلوم

دادمیزد خونه رو پس میدی یانه از ترس داشتم میمردم ولی توخوابم همینطوری

گه توواقعیت نمیذارم کسی بفهمه ترسیدم نذاشتم بفهمن ترسیدم و

گفتم نه نمیدم بزن مرده خیلی عصب بود میخواست بزنه

انگار صدای دادو بیدادو اون پسره که داشت حموم و درست میکرد نمیشنید اصلا

نمیدونست تو حیاط چه خبره چون داشت باخودش اواز میخوند!

وقتی میگم صدارو نمیشنید خیلی عجیب ه چون اون خونه کلا 60متره,

همونطور که تفنگش روگلوم بود و با عصبانیت داد میزد ومیگفت بهت میگم خونه رو پس میدی

یانه من گفتم نه و تو دلم داشتم به این فکرمیکردم اگه شلیک کنه به گلوم

همون لحظه میمیرم یا درد داره و نمیمیرم و بعدش بادرد میمیرم؟

باخودم میگفتم کاش بگم وسط پیشونیم شلیک کنه که بلافاصله بمیرم و درد نداشته

باشه داشتم فکرمیکردم نهایتش شلیک میکنه و میمیرم بعدش مامان و بابام شکایت میکنن

ازشون و یهو تو ذهنم اومد نکنه مامان و بابام شکایت نکنن,بعدش گفتم خداکنه که بکنن....

اینایی که دارم میگم داشتم بهشون فکر میکردم تونهایتا

5ثانیه تو ذهنم اومدن و همونطورکه جلوی مرده وایساده بودم تازه

چشمم به لباسم افتاد دیدم یه پیراهن بلند ابی اسمونی تنمه که برق میزنه خیلی قشنگ

بود ,نگاه کردم به جلو در دیدم دخترعمه هاش سرسفره هستن و

دارن میخندن....

باترس ازخواب بیدارشدم....

نمیدونم معنی این خوابا چیه من استخاره کرده بودم واسه فروش طلاها خوب اومد

واسه اینکه خونه رو به بهنام پس بدم هم استخاره کردم بد اومد...

خلاصه با اعصاب خورد رفتم مهد و بعدازمهدم کلاس خیاطی

داشتم بعدشم مامان گفت بیا بریم شهریار خرید که حاضر شدم و باهاش رفتم

4تا لاک خریدم زرشکی,صورتی ,ابی فیروزه ای,کالباسی

خییییلی قشنگن !!!!!!خییییییلی!!!!الان فیروزه ای زدم

یه لیوان فنجونم واسه خودم خریدم من کلا تو فنجون چای میخورم حالا میگم

فنجون منظورم ازاین لیوان گنده هاست!!!!تو استکان اصلا چای بهم نمیچسبه

لیوان قبلیم روش انگری برد داشت که یه ماه قبل از نامزدی خریده بودم الان دیگه

خسته شده بودم ازش ده روزپیش رفتم یه لیوان قرمز خریدم که توشم قرمز بود که یه کم کوچیکتر

از قبلی هم بود اونم یه هفته بعد از اینکه گرفتم سونیا لب پرش کرد

منم لیوان لب پر بشه کلا ازش زده میشم البته چون قرمز بود یه کم لاک

رو قسمت لب پرش زدم اصلا معلوم نیست لب پر شده ولی دیگه دلمو زده بود

امروز یکی دیگه خریدم که دوستش دارم!!عکسشو میذارم!

منو لیوانم ازهم جدایی ناپذیرییم چون من خیییلی چای میخورم واسه همینه

که تو لیوان خریدن خیلی حساسم وحتماباید لیوانمو دوست داشته باشم!!!

توراه که بودیم متوجه نشده بودم بهنام بعداز یه ماه 8 بار زنگ زده چون شماره ش

تو لیست رده با یه خط دیگه پیام داده بود کاری داشتی زنگ زده بودی؟

دیگه حال منو تصورکنید بعداز این کابوسای وحشتناک بهنام زنگ زده بود من

داشتم تو تاکسی از حال میرفتم که مامانم میگفت بیخود کرده زنگ زده وچرا میترسی

راستش بعداز فروختن طلاها همش میترسم بهنام و ببینم ...

اومدم خونه و گفتم جوابشو نمیدم اخه من زنگ نزده بودم که بخوام بگم چرا زنگ زدم

یه ساعت بعد گوشیم زنگ خورد یه شماره غریبه بود جواب دادم و تا

صدای بهنام و شنیدم قطع کردم....

دست و پام داشت میلرزید نمیدونم چی به سرم اومده منی که زمین و اسمونم

حریفم نمیشه اینجوری دست و پام وگم کردم...

پیام دادم کسی به تو زنگ نزده شماره ت خیلی وقته پاک شده

بعدشم یه مسکن خوردم و خوابیدم ساعت1 بیدارشدم و دیدم ساعت11

پیام داده که دفعه خانم دفعه اخرت باشه اشتباهی به من زنگ میزنی

منم پیام دادم که کسی با شما کار نداره حتما اشتباه شده.....

اووووف از این زندگی مزخرف....

خداکنه دیگه هیچوقت نبینمش.


 

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عمه های عزیزم!!!!

سلووووم

اقا جاتون خاااالیا!بدجورم خالی!!!!

دیشب کلی دلم خنک شد!!علتشو نمیگم ولی درکل دلم بدجور خنکه الان!!!!1خخخخ!

دیروزم که مهد تعطیل بود کلا روحم شاد شد!!!!

امروز چهلمه پسرعممه ماکه نرفتیم بابا رفته اونم رفته  جواب حرفای که زدن و بده!

پشت من خیلی حرف زدن,من نمیگذرم خداهم نگذره از هیچکدومشون....

حتی عزیزم,اون که تو اون دنیا باید جواب من یکی رو بده...

خدا ازشون نگذره...

این که توضیح نمیدم چیا شده و چیا گفتن و تو چه چیزایی منو قاطی کردن واسه اینه

که خجالت میکشم کسی بفهمه همچین عمه هاو عموهایی دارم.

چندروزه توفکر اینم کلاس گیتار برم ولی جایی رو پیدا نمیکنم که نزدیکم باشه و مختلط

نباشه,ندسال پیش واسه تولدم شایان یه گیتار خرید ولی هیچوقت وقت نکردم

کلاسشو برم,حالا معلوم نیست شاید تو این چند وقت رفتم!

راستی یادتونه درمورد نقشه های شیطانی بهتون یه چیزایی گفته بودم,

خودشون گیر دادن بیا نقشه هاتو رو ما پیاده کن!هی من میگم

ولم کنین بابا من دخترخوبیم!اونا هی  میان التماس میکنن که تو روخدا بیا حال مارو بگییر!!!!

 

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نفرین....

سلوووم

الان از یه جلسه مشاوره لوازم بهداشتی اومدم ,همسایه مون تو یه شرکت

بازاریاب شده و امروز گفت خونمون یه جلسه مشاوره راجع به لوازم بهداشتی برگزارکردم

و قراره از شرکتشون چندتا مشاور بفرستن حتما بیایید

بازم مامان منو به زور برد!!!!(ایکون گریه)

رفتیم بعداز کلی صحبت قیمتارو گفته ,حالا قیمتا ش اینقدر خنده دار بود

قیمت یه بسته دستمال کاغذی پنبه ریز 67000تومن!!!

دیگه قیمت دستمال ببینید بقیه رو حدس بزنید!

مشاوره هاشم دوتا دختر بودن دوتا پسر

حالا گیر دادن میخواییم مشاوره خصوصی بدیم بهتون!!!!

حالا هی بگو اقا مشاوره نمیخوام ,مگه گوش میدن!خلاصه به زور مشاوره خصوصی هم بهمون دادن!

دیگه هیییییچوقت حرف مامانموگوش نمیدم و هیچ جا باهاش نمیرم!

دیروزم بلاخره رفتم عکس انداختمو رفتم ثبت احوال واسه عوض کردن شناسنامه,

تا45 روز دیگه اسم نحسشم از شناسنامه م پاک میشه.

یه تصمیم خیلی مهم هم گرفتم,اینه که مامان و بابا خیلی این چندروزه

اصرار میکنن که دانشگاه برم و درس بخونم خودم راستش ازتنبلی زیاد راغب نبودم

ولی بهش که فکرمیکنم میبینم درست میگن بهتره درس بخونم

حالا میخوام بعدازامتحانا برم دانشگاه ازاد شهریار پیش مشاوره .

مهدم همه چی خوبه ولی احنمالا دیگه کمیل نیاد!مامانش قهرکرده رفته تبریز خونه باباش!

چون کمیل چندروز نیومد من زنگ زدم به باباش بپرسم ببینم کمیل چرا نمیاد که

گفت مامان کمیل قهر کرده رفته هرکاری هم میکنیم نمیاد!!!!

کسی نیست که ببره و بیارتش!!!!

حیییف!!دوسش داشتم!

یه حرفی خیلی ناراحتم کرده....

وب یکی رو میخوندم که تاحالا واسش نظر نذاشته بودم

یه پست گذاشته بود که میگفت به نظرم همیشه تو رابطه ی عروس و مادر شوهر

عروس مقصره,عروس همیشه باید بی چون و چرا حرف خانواده شوهرشو گوش کنه

عروس اجازه نداره دلیل بپرسه!!حتی اگه بهش بی احترامی بشه بازم نباید به شوهرش

گلایه کنه تا یه وقت رابطه شوهرش با مادرش خراب نشه!!

من واسش نظر گذاشتم و محترمانه گفتم به نظرم این درست نیس

به نظرم هر دو طرف باید احترام نگه دارن و چندتا نمونه از اتفاقا و بی احترامیایی که

خانواده بهنام بهم کردن و نوشتم.

جوابمو اینجور داد:

گفت تو عروس خوبی نبودی و لیاقت نداشتی 

گفت وبمو خونده و به نظرش اونا ادمای خوبی بودن!

  اینجا ناراحت نشدم خب نظرشو گفته بود! یه کامنت گذاشتم و گفتم  عزیزم چون تو

هنوز مجردی نمیتونی حرفامو بفهمی ولی اگه به نظرت  خانواده خوبی رو ازدست دادم

واست دعا میکنم با یه همچین خانواده ای وصلت کنی

جواب داد تو اگه دعاهات به درد میخورد خدا به خودت یه نگاه میکرد,

خودت الان بیشتر محتاج دعایی.....

از ته دل یه اه کشیدم......

طعنه زدن کارخوبی نیس اینکه با طعنه به کسی همچین حرفی بزنی و دلشو بشکنی

بی جواب نمیمونه.... 

۱۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

فصل سرد....

سلووم

همه چی ارومه و به جز کابوسای شبونه فعلا مشکلی نیست!

بدجور ازفروختن طلاها پشیمونم  نه به خاطر بهنام,به خاطرخودم...

کابوسا ولم نمیکنن,اینکه دیگه بهنام دوستم نداره هم  داره ازارم میده....

من باید همه چیزو درست کنم باید بتونم خودمو  از اول بسازم,

باید بتونم ولی نمیدونم چه طوری....

یه دوست هم کامنت گذاشته و محض سوزش  دل ما قیمت امروز طلارو یاداور شده!

من واقعا تو فکر پولش نیستم, درد من یه چیزی بیشتر از

این حرفاست....

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یه دنیاااا عشق

سلووووم!!!

جاتوون خالی دیروز تومهد یه جشن یلدا گرفتیم با بچه ها و اونقدر ورجه وورجه کردیم

که من دیشب از زانو درد داشتم میمردم!!!!
من خودم از وقتی3ساله م بود مامانم قصه ی ننه سرما رو اینطوری واسم تعریف کرده بود

که  ننه سرمای مهربون رو ابرا زندگی میکنه که 9ما از سال و میخوابه یه تشک سفید

داره که توش پر از پنبه س!ننه سرما شب یلدا از خواب بیدار میشه و کیسه شو که توش

پراز کادوهای کوچولو واسه بچه های خوبه برمیداره و تو اسمون پرواز میکنه و به بچه هایی که

کفشاشونوپشت در جفت کنن و زود بخوابن تو کفششون یه کادو میذاره !!

ومن هرسال شب یلدا کفشامو پشت در جفت کردم تا ننه سرما واسم کادو بذاره!

بچه که بودم نمیدونستم کار مامانمه,بزرگتر  که شدم همه چی رو فهمیدم ولی هنوزم که

هنوزه تو خونه ما شب یلدا من و شایان و سونیا کفشامونو پشت در جفت میکنیم و ننه سرما

واسمون یه کادو میذاره!!!

جالبیش اینه که مامانم هیییییییچ وقت گردن نمیگیره کار خودشه!!!!

من این داستان و تو جلسه واسه مامانا تعریف کردم و گفتم اگه همه موافقین و شب

یلدا واسه بچه هاتون کادو میذارید من این قصه رو واسه بچه ها تعریف کنم,

همه موافقت کردن منم دیروز تو جشن این قصه رو واسه بچه ها تعریف کردم وقتی

گفتم بچه ها این داستان واقعیه و همه امشب کفشاتونو پشت در بذارید کلیییی ذوق کردن!!

دختر 10ساله ی  مدیرمهد هم باور کرده بود!!!!

قرار بود امروز همه کادوهاشونو بیارن به من نشون بدن که به خاطر الودگی هوا مهد تعطیل شد.

بعد ازمهدم من واقعا خسته بودم اصلا چشمام باز نمیشد ولی باید میرفتم کادومیخریدم

واسه سونیا ,با مامان رفتیم  واسش یه کیف خریدم,البته خودش بهم

گفته بود که کیف بخرم .دیگه به مامان گفتم من بریم خونه میخوام یه کم بخوابم

کیک بخر  که یه کیک هندونه ای خریدیم واسش!

جاتون خالی دیشب تفلد گرفتیم !کلی خوش گذشت!

همگی هم فال حافظ گرفتیم که واسه همه خوب بود به جز من که گفته بود مشکل سر راهت زیاده باید صبور باشی!

برخلاف همیشه که تا ساعت 4صبح بیدارم دیشب ساعت 1 مثل جنازه افتادم!

همه فکر میکنن کار تو مهد اسونه ولی واقعا کنترل کردن 1 بچه هم سخته چه برسه به 20تا!

 

اینم یه عکس پراز عشق

 

 

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان