خونه مجازی قشنگ من🖤

۳ روز پیش تولد ۶ سالگی اینجا بود!

۶ سااااااال!

تولدت مبارک خونه مجازی من🎂

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

تهران شلوغ.....

دیروز یکی از روزای سخت زندگیم بود 

بابا حالش بد بود صبح ساعت ۷ منو مامان و بابا پاشدیم

رفتیم بیمارستان ...

من تا حالا داخل تهران رانندگی نکردم،هم به خودم اعتماد ندارم

هم خیلی میترسم

رفتیم مرکز قلب بابا خودش پشت فرمون بود

اون اطراف اصلا جای پارک نبود تمام کوچه های اطراف بیمارستان 

رو گشتیم و هیچ جا رو پیدا نکردیم

دیگه دیدم بابا حالش خیلی بد شده

گفتم پیاده شید برید خودم یه کاریش میکنم...

خیلی ترسیده بودم 

نزدیک بیمارستانا همیشه یکی از شلوغ ترین جاهای شهر

و منم داشتم از ترس میمردم

نشستم پشت فرمون و راه افتادم 

هم راه و بلد نبودم هم از استرس دستام داشت میلرزید 

خیلی اون اطراف رو گشتم دریغ از یه جای پارک

یه بارم گم شدم قشنگ تو خیابونا سردرگم بودم

خیلی شلوغ بود همه هم ماشینای مدل بالا همش میگفتم

 الانه که بزنم بهشون

اخرش با بلد برگشتم جلوی بیمارستان 

جلویی در پارکینگ یه خونه نگه داشتم و ۳ ساعت تو ماشین نشستم

که اگه خواستن برن بیرون ماشین و بردارم

تو اون ۳ ساعت اگه بگم مردم واقعا راسته

هم گرم بود هم خیلی خسته بودم

بعد از ۳ ساعت گفتم بزار یه دور دیگه هم بگردم 

که همون لحظه یه ماشین حرکت کرد و دقیقا رو برو بیمارستان ماشینمو پارک کردم

و رفتم داخل بیمارستان

بابا تا ساعت ۵ بعد ازظهر بستری بود

بعدم خودش رضایت داد و مرخص شد 

دیروز واقعا روز بدی بود برام...

یعنی قشنگ داشتم از ترس سکته میکردم.

وارد بیمارستان شدم و رفتم پیش مامان نشستم 

نمیدونم گفته بودم یا نه ولی من قلبم چند ساله درد میکنه

تازگیا بدترم شده

مامان گفت حالا که اومدیم توام برو یه نوار قلب بده

رفتم نوار قلب دادم دکتر دید واسم اکو نوشت

فکر نکنم برم انجامش بدم 

ولی حالا وقت گرفتم دیگه

راستی رفتم دفتر پرستاری و فرمم پرکردم گفتن معلوم نیس کی بهت زنگ

بزنیم شاد یه سال دیگه شایدم ۳ سال دیگه

گفتم اشکال نداره  و فرم  و پر کردم...

من امید دارم و خیلی میگردم تا اینکه تو یه بیمارستان خوب کار پیدا کنم....

 

 

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

گوشت و استخوان

خواب بد دیدم

خواب دیدم

شایان تصادف کرده و مرده....

تو خواب همش جیغ میزدم

اونقدر گریه کردم که باهمون گریه بیدار شدم

بازم یه ساعت تو بیداری نشستم گریه کردم....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عَلَم یزید

باتلاق....

دیدی وقتی تو باتلاق گیر میکنی هرچقدر دست و پا

میزنی بیشتر فرو میری؟

من واقعا تو باتلاقم!

ادمای عجیب وارد زندگیم میشن

منم خیلی قشنگ ادمای عادی رو فراری میدم و

ادمای پراز حاشیه و  عجیب غریب رو کنارم نگه میدارم

باتلاق من ادمای دورمن ...

یه پسره هست تو محل کارم که قدش خیلی بلنده

2 مترو 3 سانت

7ساله که تو اونجا کارمیکنه 

توکارش بهترینه و مورد تایید همه س از نظرکار و اخلاق

من از روز اولی که اونو دیدم به خاطر قدش اسمشو گذاشتم

علم یزید!

5 ماه پیش خبر اومد که علم یزید با یکی از همکارای سابق نامزد کرده

بعد از دوماه علم یزید به همه گفته بود که نه من با کسی نامزد نکردم...

تو پارکینگ مرکز میدیدمش ریش گذاشته بود 

کلا تو این دنیا نبود

منم حال روحی خوبی نداشتم این چند وقت 

همش حس میکردم اینم حالش خوب نیس

نمیدونم نگاه های زیر زیرکیمو دیده بود یا چی

تو اینستا گرام رکوئست داد پیجموباز کردم ,پیام داد

یه کم به عنوان همکار درمورد کار و همکارای دیگه حرف زدیم

بعدم گفت که 5 ماه پیش تا نامزدی با یکی پیش رفته و الان 3ماهه

که همه چی تموم شده...

خیلی بهم ریخته و داغونه

رفتم راجع بهش از یکی از همکارا سوال پرسیدم

میگفتن علم یزید با یکی از همکارا یه سال و نیم دوست بودن

و خیلی هم دختر رو دوست داشته

دختره هم تا تونسته ازش سواستفاده مالی کرده!

شبا استوریامو ریپلای میکرد و بعدم درمورد چیزای مختلف

صحبت میکرد 

الانم به من پیشنهاد داده که باهم بیشتر اشنا شیم

از یه طرف خیلی پسر خوبیه از یه طرف دیگه من حس میکنم

دنبال یه جایگزین واسه عشق از دست رفته میگرده....

از طرف دیگه دل خودم جای دیگه گیره....

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان