سونیا

جواب ازمایش سونیا اومدو هیچی نبود

قلب من واقعا دیگه تحمل این درد رو نداشت

 

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

خدای مهربون

هرموقع که باخودم میگم شادی تو الان حالت خوبه

بیا برو بنویس که بچه ها من خوووبم

بچه ها محل کارم فلانه ...

یهو یه اتفاقی میوفته که اگه خدام بیاد پایین

نمیتونه حالمو خوب کنه

سال ۹۶ وقتی فهمیدیم تو گردن شایان یه چیزی هست

تاقبل از گرفتن جواب پاتولوژی هی به خودمون امید میدادیم 

چیز خاصی نیس..

ولی وقتی جواب اومد فهمیدیم یه غده سرطانی

بدخیم،خدا نیاره اون روزا رو برای هیچ کس

چقدر عذاب کشیدیم 

خون گریه میکردیم و نمیزاشتیم شایان بفهمه..

تا بعداز عمل اولش شایان اصلا نفهمید بیماریش چیه

یعنی ما نزاشتیم بفهمه ...

فکر میکرد یه غده چربیه که بایه عمل از گردنش در میارن

چند روز قبل عمل دوم  یه پرستار بهش گفته بود 

اخ که چه روزایی بود

وقتی فهمید دیگه دنیا براش تموم شده بود

در برابر درمان مقاومت میکرد 

همکاری نمیکرد،با بدبختی راضیش میکردیم که بزاره ویزیتش کنن

دیگه تو حیاط بیمارستان زندگی میکردیم،عمل پشت عمل

ید درمانی ،شیمی درمانی 

چه روزای بدی بود

اخرا دیگه دکترا تو رومون میگفتن شایان تهش ۲ سال

زنده میمونه..

وقتی شایان راه میرفت 

با خوم میگفتم یعنی چند وقت دیگه میتونم راه رفتنشو

ببینم ،

وقتی خواب بود مینشستم بالای سرش و صدای نفساشو

گوش میدادم ...

چقدر به خدا التماس میکردم که به شایان کمک کنه

چه حال بدی من داشتم چون مجبور بودم جلوی شایان

جوری رفتار کنم که نترسه و پیش مامان بابا هم خونسرد 

باشم و اونارو اروم کنم

گاهی وقتا از فشاری روم بود قلبم درد میگرفت

اون روزای وحشتناک گذشت و شایان به سمت بهبودی رفت

ازدواج کرد و رفت سر زندگیش هرچند که هنوزم ماهی

یه بار درگیر بیمارستان و ازمایشه ولی بازم میگیم

شکر که سرپاست

تازه تازه خونه رنگ ارامش گرفته بود

روزی هزاربار خداروشگر میکردم که مشکلی نیست

اونوقت خدای مهربون و عادل  دست گذاشته دوباره

رو همون جایی که باهاش یه بار اسفالتمون کرده...

سونیا دیروز به خاطر کیستش رفته بود بیمارستان

اونحا ازش سونوی گردن گرفتن و تو سونو نشون داده 

دوتا توده سمت راست و چپ گردنش وجود داره

مامان نزاشته خودش بفهمه....

گفتن باید بره برای نمونه برداری....

خدایا یعنی باز باید امیدوار باشیم که هیچی نیست و 

یه چیزی باشه؟

اینبار باید جلوی سونیا خودمو خونسرد نشون بدمو 

ازش قایم کنم که دکتر چی گفته؟

الان روبروم نشسته و داره با مامان در مورد مانتویی

که قراره بدوزه حرف میزنه ومن دارم میمیرم که گریه نکنم...

اونوقت میگن خدابزرگه 

خدا مهربونه...

 

 

 

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان