غمگین ترین عروس دنیا

دیشب عروسی دختر همسایمون بود 

یه خانوم به تمام معنا 

فک کنم ۲ سالی از من بزرگتر بود

اینقدر که این دختر با ادب و با شخصیت بود که حد نداشت...

خانوادش یه خانواده پولدار بودن با رسم و رسوم خیلی عجیب  و محدود کننده

تو یه ساختمون بزرگ با دوتا داداشاش و زنداداشاش زندگی میکردن

پدرش دو سه سال پیش سکته مغزی کرد و زمینگیر شد حتی حرفم 

نمیتونست بزنه ،همه ی کارای باباش رو خودش میکرد 

یه خواهرشون هم چندین سال پیش خودکشی کرده بود ...

خودشو اتیش زده بود...

یه خواهر دیگه ش هم ازدواج کرده بود

سعیده هم خودش ازدواج نمیکرد ،نمیخواست پدرشو تنها بزاره

چند وقتی بود که حال بابای سعیده خیلی بد بود 

به زور با ایما و اشاره گفته بود که تنها ارزوش اینه که

سعیده ازدواج کنه...

این شد که برای اینکه پدرش به اخرین ارزوش هم برسه

سعیده با یکی از خواستگاراش نامزد کرد

تمام مدت نامزدی سعیده سعی کرد که نامزدی رو بهم بزنه ولی نتونست...

میگفت فهمیده پسره اونی که میخواد نیس

میگفت پسره خیلی بچه ست 

نتونست نامزدی رو بهم بزنه 

شش روز مونده به عروسی جهازشو تو خونه ش چیدن

تو همونجا خواهرشوهراش بهش گفته بودن این خونه قانون داره

قانونشم اینه که هر روز تا ساعت ۲ شب باید بیاید طبقه بالا 

پیش ما و صبح هم ساعت ۷ صبح باید بیدار شی و باز بیای اینجا...

شوهرش هم تایید کرده بود که بله ! من قرار نیس از خانوادم جدا بشم!

سعیده اومد خونه و به داداشش گفت یا عروسی رو کنسل میکنید 

یا منم مثل خواهرم خودمو اتیش میزنم

قرارشد عروسی کنسل شه 

نمیدونم پسره اومد و چه قولایی داد که دیشب عروسی برگذار شد....

حیف سعیده ...

دختری که با تحصیلات بالاش سرکار نمیرفت که باباشو تنها نذاره 

دختری که نمیذاشت هیچکسی جز خودش پوشک باباشو عوض کنه 

اخرشم به خاطر ارزوی باباش تن به ازدواجی داد که اصلا راضی نبود...

ما دیشب رفتیم عروسی...

غمگین ترین عروسی بود که من تو عمرم دیدم...

به غم خیلی بزرگ تو صورتش بود...

من اصلا لبخندشو ندیدم...

وقتی که همه داشتن میرقصیدن با  بغض بهشون نگاه میکرد...

داماد انگار هیچی نمیفهمید و فقط با فامیلا میگفت و میخندید....

طفلک سعیده ....

سعیده گفته بود من نمیتونم اینارو تحمل کنم برمم خودمو میکشم...

امیدوارم همه چی عوض شه و من بیام یه روزی بنویسم که سعیده خیلی خوشبخته... 

 

 

 

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
زری ...
۱۱ اسفند ۱۴:۲۴

مگه مجبوره عاخه /:

این جوری فقط زندگی خودشو به گند میکشه که 

پاسخ :

مجبور بود دیگه
هرکاری کرد برادراش اجازه ندادن جدا شه

زری ...
۱۱ اسفند ۱۴:۳۰

متاسفم که زندگیش به نظر برادراش بسته اس /:

پاسخ :

ببین اینی که تو میگی درست نیست
اون نظر برادراش براش مهم نبود ولی کاری از دستش برنمیومد
تو ندیدی خانواده هایی که زناشون هیچ حقی ندارن؟؟
دختراشون حق نفس کشیدن ندارن؟
اینا از اونا بودن 
نامزد بودن ولی تو تایم نامزدیش دوبارم نتونسته بود با پسره بره بیرون و بشناستش
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان