ببخشیداینقدر دیر پست میذارم
این چندوقت روزای ارومی نبود همش استرس واسه پیدا کردن پول
دندون درد شدید من جشن عقدی که تو تاالار واسه خواهر بهنام گرفتن باعث بهم ریختن من شده
بود...
الان میگید خواهر بهنام به توچه؟
یا میگید از حسادته
اینجا چیزی راجع بهش نمینویسم چون میدونم کسی نمیتونه درکم کنه و بیشتر
کامنتای بد میگیرم .
من 21 سالمه چشماتونو ببندید وخودتونو جای من تصور کنید
توخانواده ای هستی که فامیلات از صدتا دشمن واست بدترن
باهزارتا ارزو نامزد میکنی از یه ماه بعد ازنامزدی سر اینکه چرا شرط گذاشتی
خونه ت باید مستقل باشه و نمیای طبقه پایین خونه مادر شوهرت زندگی کنی همشون
بشن دشمنت.....
نامزدتم عاشقت باشه ولی یه عاشق که اصلا واسه جایگاه زن ارزش قایل نیست,
دوستت داره ولی نمیتونه روحتو ارضا کنه...
یه ماه ونیم بعد از نامزدیت ,نامزدت از نظرمالی بشه زیر صفر و خانواده شم بگن
یا باید به حرف ما گوش کنی و هرچی ما میگیم بگی چشم یا به ما ربطی نداره کرایه
ماشینم تو جیبت نداری ,به ما ربطی نداره پول نداری یه جفت جوراب واسه تازه عروست
بخری....
اخ که با فکرکردن بهشم اشک تو چشمام حلقه میزنه..
نامزدت زیر فشار کم میاره و تورو تو فشار میذاره میگه تو باعث این وضعیتی
میگه به خاطر تو من به این وضع افتادم,وامیسته و به اشکات میخنده
به دردلات پوزخند میزنه....
اونقدر کنایه از دوست و فامیل میشنوی و اونقدر تو خانواده جدیدت ازار میبینی که میگی
دیگه نمیتونم یا نذار کسی تو زندگیمون دخالت کنه یا من میرم....
میگه تو باعثشی.....
میگه توباید کوتاه بیای و به خاطرمن جواب حرفاشونو ندی و چیزی نگی...
با گریه طلاق میگیری....
فامیلای ازدشمن بدترت از غمت جشن میگیرن و هزارجور تیکه و متلک بهت میگن...
میخندی میگی زندگی ادامه داره ,همه بهت میگن افرین چه خوب روحیه تو نگه داشتی
چه خوب افسرده نشدی ولی کسی نمیدونه چه جوری به زور بغضتو قورت میدی
کسی نمیدونه چه جوری بی صدا زیر دوش حموم گریه میکنی....
خدا چشماشو رومن بسته نمیدونم چیکارکنم این بغض لعنتی تموم شه,به خدا دارم
سعی میکنم دوباره بشم ادم قبل ولی نمیشه....
من میدونم دیگه هیچ کس نمیتونه منو اندازه بهنام دوست داشته باشه ,بهنام
منو دیوانه وار دوست داره ولی اخلاقش خوب نیست زن و ادم نمیدونه....
چهارشنبه دوباره باهاش رفتم همون کافی شاپه ,بعداز ناهار
رفتیم واسم یه سارافون یه لنز طوسی یه لاک و یه ادکلن گرفت البته من نمیخواستم برم
ولی اینقدر اصرار میکنه که ادم نمیدونه چیکار کنه من واقعا از اصرارکردن بدم میاد
اونوقت بهنام اگه بهش بگی نه شروع میگه به اصرار وسطشم همش قسمت میده,
اوووف که چقدر از قسم دادن بدم میاد
جمعه هم جشن عقد خواهرش بود که ایشالا خدا مثل خودشونو جلوشون گذاشته باشه
جمعه خیلی اعصابم خراب بود ,خیلی...
بهنامم دیشب گفت باعٍث بانی این طلاق تو بودی همه اینا تقصیر توبود خانواده من
کاری نکردن...بعدشم گفتم تقصیره منه که بهت زنگ میزنه....
این زندگی منه دیگه.....
هرچی ازاین اعصاب خوردیا بگم که تمومی نداره.
گفته بودم چندوقته خیلی تو تنگنا هستیم و بدهی داریم ,هنوز نتونستیم پول جورکنیم
طفلک مامانم کمرش خم شده این چندوقت, بابا هم شاید پدر خوبی باشه ولی
هیچوقت شوهرخوبی نبود واسه مامانم همیشه خدا همه چی رو دوش مامانم بود
میشه گفت زندگی ما ثمره ی تلاشا و کار کردنای تا اخرشبه مامانمه,
اینقدر پشت چرخ نشست و اینقدر شبا تاصبح سوزن زد که الان تو 44سالگی
ارتروز پیشرفته داره.
بهداز عید فک نکنم مهد بچه ها بیان میخوام برم تو یه کارخونه کارکنم شاید یه کمکی به
مامان بشه.
امروز تومهد کلی کار داشتم مدیرمهدم که چیزی نگم بهتره,
سفره ی ناهار بچه ها پهن بود و داشتم غذاهاشونو میکشیدم که دیدم یه پسره تو حیاطه
مهده رفتم دیدم مرتضی!گفت این کمیل و میدید ما ببریم؟؟
منم همونطور جدی گفتم دارن غذا میخورن ده دقیقه صبرکنید وایساده بود تو حیاط و
از پنجره داشت تورو نگاه میکرد منم تند تند داشتم غذا میکشیدم
کمیل غذاشو خوردو اومدکیفشو برداشت میخواست بره هم یه بوس از لپم کرد و با عموش
رفت!!!
دیگه بچه ها که رفتن من تا رسیدم جلو در خونه مامان گفت بیا بریم یه
جا ادرس گرفتم کار بیاریم تو خونه بدوزیم که اونم رفتیم گفتن قبل از عید کارنمیدن
یعنی بدجور درمونده موندیم ...
برگشتنی یه کاکتوس خریدم که گل فروشه گفت اگه مواظبش باشی گل میده,
شاید وقتی گل داد همه چی تو زندگی منم درست شده باشه!