وقتی اتفاقی می افته که خودتو نزدیک
مرگ احساس میکنی تازه میفهمی چقدر
دلت میخواد زندگی کنی
۱۲ فروردین ساعت ۵ صبح
از خونه زدم بیرون که برم سرکار
یه ربع بعد وقتی سرعتم ۱۲۰ تا بود
لاستیک جلوی ماشینم ترکید
ومن تو یه جاده ی فرعی خلوت
چپ کردم...
به سرعت برق همه ی زندگیم از جلوی چشمام
رد شد،
ماشین چپ شد و چون من کمربند داشتم
ثابت روی صندلی مونده بودم
درد زیادی رو دستم و صورتم احساس
به سرعت برق و باد شروع کردم تلاش برای بیرون
اومدن ،انگار نه انگار من همون ادمی بودم که
میگفتم دلم میخواد بمیرم و دنیا تموم شه...
در ماشین گیر کرده بود و باز نمیشد
با همون دستی که اسیب دیده بود میکوبیدم به در
نمیخواستم ماشین اتیش بگیره و زنده زنده بسوزم
باسختی درماشین باز شد و من خودمو از ماشین کشیدم
بیرون و لی نتونستم از کنار ماشین تکون بخورم و همونجا
افتادم ، باک بنزین و همون شب پر کرده بودم
دیگه صدای جرقه های سیمارو میشنیدم
که یه وانت ازاونجا رد شد و وایساد دوتا ماشین دیگه هم
وایسادن و منو از ماشین دور کردن و سیمای باطری
رو قطع کردن که ماشین اتیش نگیره
دیگه بعدش امبولانس و بیمارستان....
تنها چیزی که میشنیدم این بود
چه جوری از اون ماشین زنده بیرون اومدی؟