همه چی ارومه,
زندگی داره میگذره,
سخت,تلخ
ولی میگذره.....
بهنام احساس خطر کرده فکر میکنه میخوام ازدواج کنم واسه همین خونه رو دارم پس میدم.
طلاهارو پریشب فهمید خیلی ناراحت شدبعدش گفت هیچی ازت نمیخوام جز خودتو ...
خواهرش نامزد کرده فقط واسشون ارزو کردم
همون کارایی که بامن کردن و همونقدر من اشک ریختم,سر دخترشون بیارن و
اونم مثل من همونقدر اشک بریزه که خودش یه پای تموم اختلافام بود.
حال و روزم خوش نیست
نمیتونم رو هیچی تمرکز کنم
معلوم نیس خدا کجاست....