امسال سال وحشتناکی برای من بود
چه چیزا که ندیدم ،
چه احساساتی رو تجربه نکردم،
چه اتفاقایی برام نیوفتاد
و چه کارهایی که نکردم....
الان داشتم فکر میکردم
چه جوری دووم اوردم؟
چه جوری تاالان نمردم؟
انگار من از سنگ ساخته شدم....
امسال سال وحشتناکی برای من بود
چه چیزا که ندیدم ،
چه احساساتی رو تجربه نکردم،
چه اتفاقایی برام نیوفتاد
و چه کارهایی که نکردم....
الان داشتم فکر میکردم
چه جوری دووم اوردم؟
چه جوری تاالان نمردم؟
انگار من از سنگ ساخته شدم....
تو هیچ برهه ای از زندگیم اینقدر از خودم بدم نمیومده
میرم سرکار ،کلاس زبانمو میرم
امروز مژه کاشتم
فرداهم قراره ماشینمو بزارم تعمیرگاه سرویس کنن
دارم زندگی میکنم
ولی دیگه خودمو دوست ندارم.....
فکر نکنم دیگه بیام و بنویسم..
من ادم سنگدلی نیستم
همیشه احساساتمو تو خودم خفه کردم که
حال بقیه رو خراب تر نکنم
اونموقع که نامزدیم بهم خورد تنهایی گریه میکردم
وقتی فهمیدیم بابا قلبش مشکل پیدا کرده و فقط
۱ سوم قلبش کار میکنه و هر روز و هر روز امبولانس
جلو در خونه بود دکتر میگفت دوماه بیشتر زنده نمیمونه
من تو خونه نقش ادم قوی رو بازی میکردم
گریه هام تنهایی بود تا روحیه خانواده رو خراب تر نکنم
وقتی رفتم تو بهزیستی جسم و روحم هر روز داغون تر
میشد گریه هام تنهایی بود
شایان سرطان گرفت دکتر جوابش کرد من قلبم داشت میترکید
ولی گریه نمیکردم مامان و دلدادی میدادم که شایان خوب میشه
پیش شایانم یه جوری رفتار میکردم که تو هیچیت نیس و
قراره همه چی به زودی درست شه
من تنهایی قلبم تو اتیش بود ....
درد الانمون خیلی بزرگه اونقدر بزرگه که تو ذهن نمیگنجه...
شایان و مریم یه طرف داستانن که دارن میسوزن
مامان که هیچ جوره سعی نمیکنه خودشو کنترل کنه و
گریه هاش تموم نمیشه یه طرف دیگه داستان
اون بچه ای که تو عذابه یه طرف دیگه
من دیگه نمیتونم نقش ادم قوی رو بازی کنم
طاقت ندارم شایان و مریم و ببینم
نمیتونم مامان و کنترل کنم
بابا با اون وضع قلبش داره داغون میشه
من نمیدونم چیکار باید بکنم....
دیگه کاملا بی حس شدم
اصن دیگه منتظر هیچ خبر خوبی نیستم
خونریزی مغزی پسر شایان به حدی رسید که بچه
کامل فلج مغزی شده...
الهی بمیرم براش که چقدر قشنگ بود...
دکتر گفته اون دیگه فقط یه تیکه گوشته......
گفت این بچه زنده نمیمونه ...
چه اتفاقی قراره برای شایان ومریم بیوفته؟
چه جوری با این درد قراره کنار بیان؟
پسر شایان
از فردای روزی که به دنیا اومد خونریزی مغزی
پیدا کرد و این خونریزی گریدش بالاتر رفت
بچه هی بدتر و بدتر شد
الان ده روزه سر بچه داره بزرگ و بزرگتر میشه
من تو بهزیستی خیلی بچه های این مدلی دیدم
که هیدروسفال شدن و مغزشون اسیب دیده
نمیدونم الان چه دعایی کنم
فقط از خدا میخوام به شایان نگاه کنه.....
بچه های شایان نارس به دنیا اومدن
مریم تو ۲۹ هفتگی کیسه ابش پاره شد
و بچه ها۷ اذر به دنیا اومدن
الانم تو دستگاهن
شایلین حالش خوبه خداروشکر ولی شاهان
خونریزی مغزی داره و وضعیتش نگران کننده س
هر هفته دارن ازش سونوی سر میگیرن و
امروزم سونو داشت گفتن خونریزی فعال داشته
که الان غیر فعال شده
حالا باید امیدوار باشیم خونریزی داخل سرش جذب بشه
منم بهترم بچه ها🖤
ماه گذشته یکی از دردناک ترین
ماه های زندگی من بود
احساساتی رو تجربه کردم که
وحشتناک بودن
قرص بود که پشت قرص میخوردم
سرکار پوکساید خونه کلونازپام
اینقدر گریه کردم که گاهی فقط از خدا میخواستم
بتونم اشکاموکنترل کنم
ولی نمیتونستم...
یه شب تا مرز خودکشی رفتم و میخواستم
هرچی کلونازپام دارم باهم بخورم و واسه
همیشه بخوابم...
الانم خوب نیستم ولی حداقل دیکه گریه نمیکنم
قلبم اتیش گرفته بچه ها....
زندگی پر از اتفاقاییه که بهت درسای بزرگی میدن
اون اتفاقا شاید تو اون زمان قلبتت رو بشکنن ولی
بعداز اینکه اروم شدی میبینی چه درس بزرگی گرفتی
حتی گاهی وقتا اونقدر اون درسی که پشت اون اتفاقه
مشهوده که تو همون حال بدتم باز متوجه میشی که اون
اتفاق چی بهت یاد داده ...
من این چند وقت خیلی چیزا یاد گرفتم
قلبم خیلی درد گرفت ولی چیزای خوبی یاد گرفتم که امیدوارم
هیچوقت فراموششون نکنم
یکی اینکه ذات ما ادما تنهاست
تو میتونی تو رابطه باشی،متاهل باشی ولی تنهایی
ذاتن هیچکسی اندازه خودت نمیاد نگران تو باشه و بهت
اهمیت بده ،
هیچکسی نمیتونه مثل خودت به خودت دلداری بده و
هیچکسی نمیاد برای تو دل بسوزونه
هرچقدرم بهت نزدیک باشه .....
پس نباید به کسی تکیه کنی ازش انتظاری داشته باشی
تو فقط خودت رو داری.
دومین چیزی که یاد گرفتم این بود که
هیچوقت نباید ۱۰۰ خودت رو برای کسی بزاری
چون نه تنها قدر دانت نخواهد بود
وقتی مشکلی هم پیش بیاد تو چشمات نگاه میکنه و میگه
تو اگه کاری کردی برای احساسات خودت کردی
و تو اون لحظه نمیدونی که چی باید بهش بگی .....
سومین چیز اینه که از ادما برای خودت فرشته نساز
یه ادم رو اونقدر برای خودت بزرگ نکن
که واقعا احساس بزرگی که و با بزرگیش
تورو بی ارزش کنه
و کنارت رو صندلی بنشینه و با تمسخر ترانه بخونه
تو بودی که فکر میکردی بدون تو نمیشه.....
امیدوارم هیچوقت فراموش نکنم این درسارو ؛
و در اخر بگم که من خوبم
چندتا اشتباه جدید کردم که قلبمو فشرده ولی
حالم اونقدر بد نیس که بنشینم و گریه کنم
بیشتر یه کینه تو دلم به وجود اومده که اونم سعی
میکنم فراموش کنم...
احساس تنهایی یکی
از حسایی بوده که همیشه همراه من بوده
تنها چیزی که تنهام نذاشته همین حس تنهایی بوده
خیلی وقته نیومدم از خودم بگم
خوبم
با یه نفر تو رابطه م
ولی با وجود اونم همچنان تنهام
جز این مورد بقیه چیزا خوبه
بچه های شایانم یکشون دختره و یکیشون
پسر🍭
هدنرسمون دو ماهه که عوض شده
و میتونم بگم یکی از بدترین اتفاقایی بود که میشد
بیوفته
گفته بودم هد نرسمون یه ادم دیوونه س
هنوزم همینو میگم ولی حداقلش این بود که براش
پرستار و کمک بهیار فرقی نداشت
همه باید کارشون رو درست انجام میدادن و اگر اشتباهی از هر
کدوم از بچه ها رخ میداد به شدت برخورد میکرد
همیشه هم میگفت هر کسی باید کار خودش رو درست انجام بده
استفمون یکی بود که کلا طرفدار پرستارا بودو در هر صورت
کمکا مقصر بودن
به شدت استرسی و اعصاب خورد کن بود
یعنی وقتی یه مشکلی پیش میومد این بدتر از همه استرس میگرفت
بعد فکر کنید این الان شده هدنرس😑
روزگار برای کمکا نمونده 😑
روزای سختیه از یه طرف هدنرس جدید و اعصاب خوردیاش،
شیفتام افتضاح بود والان که پونزدهمه من کلا ۳ روز خونه بودم
از یه طرف بینیم که اعصابم واسش داغونه از یه طرف
فشار مالی شدیدی که بهم وارد میشه
یه جورایی میتونم بگم از همه طرف تحت فشارم
و توانایی درست کردن هیچکدومشون رو ندارم
چند وقته که از نظر روحی بهم ریختم
عمل بینی سختی داشتم
از پشت گوشم غضروف برداشته بود
و جدا از درد بینی درد گوش امونمو بریده بود
حتی الانم که بخیه هاش رو کشیدم درد میکنه
داخل بینیم هم اسپیلنت گذاشته بود
که روزای اول خیلی صحنه ی زشتی داشت
بعدم اسپیلنتا عفونت کرد و با سختی خارجش کردن
الانم که بینیم اندازه کوفته س و نمیتونم بگم خوب
شده یا نه همه میگن باید صبر کنی تورم بخوابه
درست میشه،دکترمم همینو میگه
ولی صبر کردن خیلی سخته
به صورت کلی بگم تجربه ی بد و سختی بود
امیدوارم نتیجه خوب باشه
هپی هم دیگه پیشم نیس
تو روزای اول عملم اعصابم واسه بینیم خورد بود
واسه هپی هم مدام گریه میکردم
که یه شب هپی برگشت
وزنش خیلی پایین اومده بود
بمیرم براش که لیاقت نگهداری ازش رو نداشتم
هپی وقتی برگشت دیگه مثل قبل نبود
مدام فرار میکرد میرفت و دوروز بعد میومد
از طرفی هم من هنوز تو جا بودم و خانواده هم
کمک نمیکردن ببرنش دکتر عقیمش کنن
یا حداقل تو خونه کنترلش کنن تو من بهتر شم یه کاری کنم
تا اینکه یه شب رفت و روکارای کارگاه سونیا
که قرار بود صاحبکارهمون شب بیاد و ببره
دسشویی کرد و یه خسارت ۵ تومنی زد
فردای همونروز بابا بدون اینکه به من بگه بردتش و تو
پارک لاله ولش کرد....
اگه بگم بعداز رفتن هپی بیشتر از قبل از ادما متنفرم
باور میکنید؟
به توصیه ی یکی از دکترای بیمارستان
که باهاش حرف زدم
الان چند شبه دارم پوکساید میخورم...
۸ روزه happy از خونه فرار کرده و رفته
دلم براش تنگ شده
هر لحظه دارم بهش فکر میکنم....
بهش که فکر میکنم اشکام سرازیر میشه
همه میگن گربه ها میرن و باز برمیگردن
به نظرتون هپی بر میگرده؟
4 روز دیگه میرم برای عمل و
خیلی استرس دارم
نه به خاطر اینکه میترسم خوب نشه
از کار دکتری که انتخاب کردم مطمعنم
یعنی چند بار رفتم مطبش و هربار مطب
پراز ادم بود و یک نفر هم نبود که از کارش راضی نباشه
از بعد از عمل میترسم
اخه همه میگن 6 روز اول خیلی وحشتناکه...
امروز از اون روزاست که سر هر موضوعی دلم میخواد گریه کنم
سر فوت مادر بزرگ نامزد سابقم،(دیروز فوت کرده)
سر کلیپی که تو اینستاگرام دیدم
سر هپی که بزرگ شده و نمیدونم عقیمش کنم یا نکنم
سر گرسنگیم به خاطر رژیمی که گرفتم
سر کش مویی که دیشب سرکار گم کردم
سر چاییم که کنارمه و سرد شده....
سرهرچی...
صبح از سرکار اومدم خونه رفتم قبرستون سر خاک
مادر بزرگ بهنام
تا تونستم گریه کردم
یه ساعتم نشستم و برگشتم خونه
تو تموم اون یه ساعت خدا خدا میکردم که کسی از خانواده شون
نیاد...و خداروشکر که نیومدن
الانم یه بغضی تو گلومه که هر لحظه ممکنه بترکه...
اگه یه غریبه بهتون سلام بده
جواب سلامشو میدید یا نه؟
اگه جواب نمیدید دلیلتون چیه؟؟
من خیلی دوست دارم بدونم
اینایی که وقتی یه غریبه سلام بهشون میده
جواب نمیدن و مثل بز زل میزنن به طرف چی تو سرشون
میگذره؟
من کلا برام مهم نیس اون ادم رو میشناسم یا نه وقتی
وارد یه جایی میشم سلام میدم بعد عجیبه بعضی از ادما
چون مثلا منو نمیشناسن همینجوری زل میزنن تو صورتمو
جواب نمیدن😑
مثلا اگه جواب بدید چی میشه؟؟
از عظمتتون چیزی کم میشه؟؟
اه مغرورای لعنتی