غر نزن!

خیلی خسته م اونقدر که میخوام از درد دستام گریه کنم


۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کاخ ویران شده ی ارزوهایم.......

سلووم

امروز رفتم اون کارخونهه رو دیدم ,کارش راحته حقوقشم ماهی۷۰۰تومنه بیمه هم میکنن.

یه سوله که هیچوقت فکرشم نمیکرد اتفاقی پام.به همچین جایی برسه چه برسه به اینکه برم کارکنم...

یه بغض وحشتناک تو گلوم بود وقتی راجع به کاره با سرپرستشون حرف میزدم ....

به زور مامان و بابا رو راضی کردم بذارن برن میدونم حال اونا ازمن بدتره,دختره مغرورشون که اگه حال 

نداشت اصلا از اتاقش بیرون نمیومد میخواد بره تو کارخونه کار کنه.....

این کاره جور شد قراره از فردا برم تا ده روز ازمایش اگه راضی بودن ازکارم قرارداد میبندم,

تو راه برگشت خیلی خودمو نگه داشتم که گریه نکنم ...

هیچکدوم نمیتونید درک کنید من چی میگم والان  چرا ناراحتم....

خدایا مرسی این کاره درست شد ولی ازهمون لحظه دیگه خیلی چیزا تموم شد واسم,دیگه هیچ امیدی

به اینده ندارم....

هیچی قرار نیست درست شه ,همه چی داره بدتر میشه ,من هر روز دارم کوچیکتر میشم....

واسم دعاکنید,دعاکنید تواین کاره مشکلی پیدانکنم و بتونم اونجا بمونم...

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کار.......

سلوووووم

اقا من امروز خوفم!!!!

یعنی مثل دیروز ناراحت نیستم!

دیشب تا صبح نتونستم بخوابم اینقدر حرص خوردم و الکی اعصاب خودمو بهم ریختم

ساعت6صبح خوابم برد و ساعت2 ظهر بیدار شدم

اول که پاشدم شروع کردم گیر دادن و غر زدن به مامان!مامانم بنده خدا میدونه من اعصابم خورد

باشه اینجوری فاز دعوا میگیرم هیچی بهم نمیگفت!!!

با بابا همچنان قهرم مامان بهش گفته من دنبال کارم گفته باید کار دفتری پیدا کنه

من نمیذارم بره کارخونه کار کنه,مامان که اینو گفت یعنی اعصاب بدتر شدا گفتم

برو بهش بگو لیسانسه نیستم که برم پشت میز بشینم الان لیسانسه هاشم کار دفتری

پیدا نمیکنن!

به خدا پسرهمسایمون چوپونه تازه نامزد کرده دختره لیسانسس!

رفته این همه درس خونده اخرشم زن چوپون شده!

 همزمانم دوستم معصومه همونی که شلمچه رفتم باهاش

گفت یه جا از روزنامه پیدا کرده کارخونه س گفت اگه میخوای بیا فردا باهم بریم

ببینیم چه جوریه منم همونجور که غرغر میکردم به مامان گفتم قضیه این کاره رو بعدشم

گفتم میری شوهرتو راضی میکنی!

مامانم بنده خدا رفت تومغازه بابا رو راضی کنه بابا هم گفته خودتم فردا میری میبینی

کارش چه جوریه اگه همه چیزش خوب بود میذارم بره!!!

خلاصه فردا قراره بریم!!!

واسم دعا کنید این کاره جور شه!!!!!!!

۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من ان مرغم که افکندم به دام صد بلا خودرا......

سلوووم 

خوفید؟؟؟؟؟

اقامن خوف نیستم!!! دلیلشو حالا میگم براتون.

دوروزه اصن حوصله نداشتم بیام وبمو کنم،این اپ نکردنم واسه این نیست که حرفی ندارم

اتفاقا چندروزه پرازحرفم ولی حوصله حرف زدن ندارم....

سیزده به در که خداروشکر بارون اومد نرفتیم بیرون،دوست ندارم وقتی قهریم جایی بریم

الکی بشینیم سرسفره و الکی تظاهر کنیم هیچی نشده!

به جاش منو سونیا تواتاقمون سیزده مونو به در کردیم که عکسشو واستون میذارم!

کلی هم خوش گذشت!!!!!!!!

دیروزم که هیچی،تا ۱۲خواب بودم بعدش ۴دوباره خوابیدم تا۸شب،

فکر کنم دارم مریض میشم مگه ادم چقدرمیتونه بخوابه من اینهمه خوابیدم،

امروز از بیکاری هزارتا درد و مرض اومده سراغم هزارتافکر الکی...

دنبال کارم 

من نمتونم توخونه بمونم میدونم اگه بشینم توخونه هر روز بایدباهاشون بجنگم.

بچه ها واسم دعا کنید ،دعاکنید کار پیدا کنم دعا کنید یه اتفاق خوب بیوفته.

امروز دوست بابام اومده بود تومغازه میگفت باابای بهنام قراره طبقه بالای خونشونو بسازه میگفت

امروز اومده بود داشتیم حرف میزدیم میگفت این دختره ۵۰میلیون به ما ضرر زده......

من!

اخ خدا ازته دل ازت میخوام که همین کارایی که بامن کردن سرشون بیاد......

دوستان کامنتاروالان جواب نمیدم میذارم فردا که حالم بهترباشه بعدجواب بدم.

ادامه مطلب ۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

فردا....

فردا 

پرکارترین روز سال است برای من 

باید، 

گره از تمام سبزه های این شهر باز کنم 

مبادا،

کسی تو را آرزو کرده باشد.

پرویز محمدی

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دخترخاله جان!!!

سلوووم

تعطیلاتم داره تموم میشه بااین تفاوت که من امسال سعی کردم

از عیدمتنفر نباشم!!!!!

نمیخوام مثل این وبلاگایی که این چندروز خوندم بگم همچنان از عید متنفرم!!

عالی نبود جایی هم نرفتیم ولی خداروشکر از پارسال خیلی بهتر بود....

خییییییییییییییییییییییییییلی!

پارسال اوج اختلافای من و بهنام بود توعید بود که بهنام اینقدر با طعنه و کنایه حرف میزد که

اومدم خونه به مامان گفتم بهنام دنبال بهونه س از دست من خلاص شه...

همینطورم شد !حسم درست بود!

پارسال سیزده بدر گردنبندمو از خونه دزدیدن اونم به لطف داداشم که همیشه گناهکار میدونمش

....

ولی امسال نه بد بود نه خوب!معموووووولیه معمولی بود!

که اونم راضیم!

بهنام اونروز که بهم پیام داد حرفش این بود که دلم واست تنگ شده میخوام باهات حرف بزنم

منم گفتم حق نداری بهم زنگ بزنی ...

گفتم عشقتو با خونه ت بهت پس دادم ....

یهه روز زنگ زد بعدش پیام داد که من همیشه میخواستم باتو. باشم ولی توهیچوقت

نخواستی خداحافظ.....

هه!

اخه اگه نمیخواستم که زنت نمیشدم.....

بگذریم...

دیگه ازاون روز زنگ نزده.

واسه روز مادر همگی پولامونو روهم گذاشتیم و یه گوشواره واسه مامان خریدیم!

یاد روز زن پارسال افتادم که بهنام تو خونه ش داشت کار میکرد رفتم پیشش حتی بهم

تبریکم نگفت اومدم بغلش کنم خودشو کشید کنار گفت لباسام کثیفه بغلم نکن.....

ازخجالت خانواده م رفتم از صاحبکارم 100 تومن اضافه گرفتم و گفتم میام کارمیکنم این 100و

جای حقوق اینده م...

رفتم واسه خودم کادو گرفتم و گفتم بهنام واسم کادو خریده....

اخ بهنام کاش یه روزی بتونی بفهمی بامن چیکارا کردی بتونی بفهمی چقدر له شدم

چقدر حقیر شدم

بعید میدونم هیچوقت اینو بفهمی اخه تو همیشه میگی من بد بودم که توهیناتونو ندید

نگرفتم من بد بودم که مثل شماها خودمو به نفهمی نزدم,

ولی امیدوارم یه روز حالا الانم نه چند سال دیگه همه چیزو بفهمی ,توهیچوقت حرفای

منو باور نکردی همیشه من پیش تو دروغگو بودم ولی بلاخره همه چیز درست میشه

همه چیزم بهت ثابت میشه من صبرمیکنم...

دخترخاله م بازرسه بیمارستانه!

یعنی بیمارستانی بخواد باز شه میره همه چیزشو چک میکنه تازگیا هم نزدیکای ما خیلی بازرسی

میاد واشنا داره ,بهم گفت بعداز عید برو دوره ی بهیاری بگذرون و مدرک بهیاری

بگیرمن نزدیک خودتون یه جا واست کار پیدا میکنم!

حالا بعدازعید اول یه کار پیدا میکنم بعدش میرم سراغ مدرک بهیاری که حداقل تا دوره مو

میگذرونم تا دخترخاله م واسم کار پیدا کنه هم بیکار نمونم.

فردا هم نمیدونم میریم بیرون یانه هرسال که میرفتیم ولی امسال من یه دعوای کوچیک

داشتم با بابام سه روز پیش الان درحالت قهر بسر میبریم!


 

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پسرعمو

سلووووم

اقا این چندروز پراز اتفاقای هیجان انگیز بود!!!!

 فردای اونروز که پست گذاشتم قرار بود مامان و بابا برن سرخاک پدر بزرگم شبشم که میخواستیم

بریم خونه ی خاله م!

صبح سونیا  گفت منم باهاتون میام خلاصه سونیا و مامان و بابا رفتن

اول رفته بودنیافت اباد سر خاک اقایی(بابای بابام که ما بهش میگفتیم اقایی)

بعداز اونورم رفته بودن بهشت زهرا سرخاک پسر عمه م و پسرعموم!

حالا این خدابیامرز پسرعموم داستان داره

داستانش اینه که عمو بزرگه ی من یه مرد  هوس بازه که اگه بگم با بیشتراز20 تا زن

رابطه داشته دروغ نگفتم

این عموم که ما کلا باهاشم رابطه نداریم جوونیاش ازدواج میکنه و بچه دارم میشه

سه تا پسر, وحید و شهرام و میلاد ویه دختر,شیرین

سر هوس بازیاش زنشو ول میکنه و میره مشهد یکی و صیغه میکنه زنشم با 4تا بچه

طلاق میگیره و میره دیگه خدانگذره از خانواده ی پدرم که هیچ حمایتی از زن و

بچه ی عموم نمیکنن و اونارو به امون خدا ول میکنن 

این قضیه که میگم واسه وقتیه که من 1ساله بودم.

خلاصه  که بیچاره زن عموم و بچه هاشم میرن سراغ زندگیشون مامانم میگه

زن عموم یه سانتی مانتاله باکلاس بوده که بدبخت وقتی طلاق میگیره و کسی حمایت نمیکنه

از خودشو بچه هاش تو خونه ی مردمم میره کار میکنه.

این عمومم همچنان به کثافت کاریاش ادامه میده .

دیگه بچه های عموم وقتی دیدن کسی حمایتشون نمیکنه کلا رابطه شونو قطع میکنن

با خانواده بابام تا اینکه چندسال پیش یکی به بابام زنگ زدذ که اسمش شهرام بود...

شهرام خدا بیامرز از بچگی قلبش مشکل داشت و یه بارم تو بچگی عمل کرده بود

خلاصه شهرام زنگ زد و با بابام ارتباط برقرار کرد و چندباری هم خونمون اومد یه پسر جوون

بود که عموم لیاقت نداشت این پسرارو داشته باشه

اخرین بار روز 29 دی سال 92 شب نامزدی من اومده بود خونمون دیگه بعداز اون خبری ازش

نشد ماهم درگیر مریضی باباشدیم وکلا ارتباط قطع شد هرسال عیدم خونمون میومد که دیدیم

پارسال نیومد....

نگو خدا بیامرز مهرماه سال93 فوت کرده بوده به خاطر قلبش..

ما یه سال بعدش فهمیدیم یعنی شهریور ماه گذشته فهمیدیم اونم بابا تازه باطری

گذاشته بود به بابا نگفتیم وکم کم بعداز یه ماه بهش گفتیم که اونم خیلی حالش بد

شد و فرداش رفت بهشت زهرا قبرش و پیدا کرد

دیگه از اتفاق جایی که علی رو دفن کردن با قبر شهرام کلا 200 متر فاصله داشت

باباهم هرچندوقت میرفت سرخاک علی و شهرام.

 اون یکی بچه های عمومم که اصلا تشنه ی خون خانواده ی پدرشونن که حقم دارن بدبختا

تو بچگی بی پناه شدن خانواده ی پدرشونم از کثافت کاریای پدرشون حمایت میکردن.

بابا هرچندوقت میرفت تا شاید بتونه اون یکی پسرای عمومو پیدا کنه من

همیشه بهش میگفتم نرو ببیننت پسراش به فحش میکشنت میگفت هرکاری بکنن حق دارن.

خلاصه که سه روز پیش که رفته بودن همه ی قبرا ی اطراف پر شده بود نمیتونستن

قبرعلی و شهرام و پیدا کنن واسه همین مامان میره یه سمت و بگرده سونیا و بابا هم

طرفای دیگه.مامان میگه دیدم یه پسره زل زد تو صورتم ازکنارم رد شد!

نگو میلاد بوده که مامان و بابا رو دیده و شناخته ولی میخواسته نیاد جلو و حرف بزنه

تااینکه میبینه مامانینیا خیلی دارن میگردن و پیدا نمیکنن میره پیش سونیا و میگه

دنبال قبر علی میگردی؟

سونیاهم میگه اره

میلادم میگه بیا نشونت بدم

فبرو نشون میده و به سونیا میگه تو دختر داییشی؟

سونیاهم میگه اره شمامنو ازکجا میشناسی؟

میلادم میگه من تورو نمیشناسم ابجیتو میشناسم!من پسرعموتم به بابات سلام برسون بعدشم

میره.

خب منو دیده بود بچگیا ولی سونیاهنوز به دنیا نیومده بود.

سونیاهمونلحظه زنگ میزنه به بابام میگه و بابامم میگه برو دنبالش نذار بره بعد

بابامو میبینه و با اکراه روبوسی میکنه و میشینن سرقبر شهرام و باهم حرف میزنن.

بازم به مرام اون که به بابام محل داد اصلا من جای اون بودم به خانواده پدرم اصلا محل نمیدادم.

خلاصه بابا همونجا بهش گفته بود ناهار بیا خونه ما واونم اومد!

تا بیان منم ناهارو حاضر کردم

وقتی اومد دیدم چه پسرعموی خوشتیپی داشتم وخبر نداشتم من!!!

نشست از بدبختیاشون گفت ازاینکه شهرام تو بغل این مرده بوده ازاینکه مادرش

توجوونیش میرفته خونه مردم کار میکرده...

اینارو باگریه میگفت شایانم باهاش گریه میکرد.

خلاصه ناهاروخوردن و چندساعتی هم موند و رفت.

وقتی باباش اینارو ول کرد میلاد 7سالش بود شهرام10 ساله بود وحیدم 12 ساله

میلاد میگفت وحید گفته اگه یه روز باباموسرقبرشهرام ببینم میکشمش..

هرچندباباشون اصلا واسش مهم نیس که بچه ش مرده که بخواد بره سرفبرش.

اینجوری شدکه ما بعداز 21سال پسرعمومونو دیدیم!!

واما ماجرای دوم!

بهنام معلوم نیست شماره جدیدمو ازکجا پیدا کرده..... 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ننه!!!

سلووووم

اقا جاتون خالیا!!!بدجورم خالی!

دیروز صبح قرار بود بریم یه سفر دو سه روزه که صبح خالم زنگید و گفت میخواییم

شام بیاییم اونجا که رفتن ما دیگه کنسل شد

از ساعت10 صبح شروع کردیم کارارو کردن تصمیم گرفتیم  شام فسنجون

خورشت هویج و کباب تابه ای درست کنیم منم بورانی و رولت قارچ و گوشت

درست کنم واسه پیش غذا واسه دسرم ژله دورنگ با موز درست کردم!

خیلی از این تجملات بدم میاد یعنی متنفرما که چی بشه مثلا چندمدل غذا درست میکنن

ادم خجالت میکشه دیگه مهمونی بره

ولی کلا فک وفامیل ما اینجورین مامانمم مثلشون!

خلاصه داشتیم کارای شامو میکردیم که دیدیم یکی دستشو گذاشته رو زنگ نگاه کردیم

دیدیم بابام دراز به دارز کف کوچه افتاده یه اقاهه دیده بود در خونه مارو زده بود

خدا بهمون رحم کرد باز قلب بابا داره اذیتش میکنه میخواسته بیاد در خونه رو

بزنه سوییچ ماشینشو بگیره که حالش بد شده بود افتاده بود

حالشم که بد میشه دیگه نمیتونه تکون بخوره نگو 10 دقیقه بوده افتاده بود کوچه خلوت

بوده کسی نفهمیده بود ماهم که تو خونه بودیم دیگه مغازه رو بستیم بابارو اوردیم

بالا قرصاشو خورد رفت گرفت خوابید ,حالشم واقعا بدبودا مثل قبل شده بود

دکترم نمیاد ببریمش چون کاری واسش نمیکنن فقط میگن برو منتظر باش واست قلب

پیدا شه.

دیگه غروب بیدار شد اومد پایین خدارو شکر حالش  خوب بود,د یگه مهمونا اومدنو رفتن

منم صبح زود بیدار شدم ولی ساعت 10 گرفتم خوابیدم ساعت12ونیم بود که معصومه

که واستون گفتم شلمچه باهم رفتیم بهم زنگ زد و گفت ساعت3

همگی میخواییم بریم خونه ننه!!!

ننه یه خانم پیری بود که مادر شهیدم بود و تو محل ما زندگی میکرد ماتو شلمچه

باهاش اشنا شدیم!

خلاصه که من بدو بدو رفتم حموم و ساعت 3 قرار گذاشتیم همه رفتیم اونجا همه

یعنی اون دخترایی که تو شلمچه باهم اشنا شدیم!!1

کلا 6نفرشدیم!

رفتیم اینقدر خووووش گذشت که حد نداره!!!بنده خدا ننه خیلی خوشحال شد کلی باهم

عکس انداختیم !!دیگه ساعت5 برگشتیم .

منم گرفتم خوابیدم تا الان!!!!

فردا شبم قراره بریم خونه اون یکی خاله م!

من دیگه برم الان سونیا خودشو میکشه!میخواد بیاد تو اتاق من بهش گفتم فعلا نیا!

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

10دلیل برای این که شادی دوست دختر خوبی نمیشه.

1.شادی درونگراس

2.شادی بلد نیست بگه شلام عجقم ,دوشت دالم!

3.شادی گاهی حوصله ی خودشم نداره چه برسه یکی دیگه 

4.شادی گاهی گوشیشو میذاره رو سایلنت و کلا به تلگرامش نگاه نمیندازه,دوست نداره یکی

دم به دقیقه بهش پیام بده بگه الووووو,کجاااایی پس

5.شادی بلد نیس حرفای خاک برسری بزنه

6.شادی عکسای خاک برسری واسه کسی نمیفرسته

7.شادی کار داره,بیکار نیست بشینه فرت و فرت پیام  بفرسه,اصن کارم نداشته باشه حالشو نداره 

8.شادی نمیتونه الکی به کسی بگه دوستت دارم,از شنیدن دوستت دارم الکی هم چندشش میشه

9.شادی بلد نیس خودشو واسه کسی لوس کنه و ادای دختر بچه هارو دربیاره

10.شادی اهل یه رابطه ی الکی و بی نتیجه نیست.

شادی دوست دختر خیلی بدیه.

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

تنهایی منو تنها بذار....


۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سال نو مبارک

اینم از هفت سین من!


۱۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۹۵

سلوووووووم

عیدتووووون مباااااااااااارک!

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خداحافظ 94!!!!!!!

سلووووووم

اینم از اخرین پست سال94!!!!!

سال 94 سال خوبی نبود ,سالی پراز دغدغه بود....

بهارش با دعوال شروع شد و با دعواهم تموم شد

تابستونش پرازغم بود پراز طعنه پر از کناینه پراز گریه....

ازاومدن پاییزش برخلاف سالای پیش خوش حال نشدم 

محرمش پراز لجبازی و تنفر....

تو مهمترین روزاهم باز خوشحال نبودم همه چیز با لبخندای زورکی تموم شد

تولدا ...

ولنتاین....

همه چیز دست به دست هم داد تا این سال یکی از بدترین سالای عمرمون بشه.

طلاق من

بغضای نصفه شبم

گریه های پشت چرخ........

تشدید غلطای شایان

قرضای کمر شکن....

ولی خب اتفاقای خوبم داشتیم

بهتر شدن بابا بعداز عمل باطری

خاله شادی شدن من!

سر براه شدن شایان

دراومدن قرعه کشیم

پس دادن اون خونه ی لعنتی!

سفر شلمچه!

پیدا کردن دوستای جدید!

سال94 باهمه بدی ها و خوبیاش داره تموم مشه

ازخدا میخوام سال95 یه ساله پراز عشق برای هممون باشه

ازخدا میخوام دلی نشکنه

کسی محتاج نامرد نشه

شایان صحیح سلامت خدمتشو بره

سونیاتو درساش موفق باشه

قرضای مامان تموم شه

بابا حالش بهتر بشه

ارزو غماش تموم شه

معصومه عاشق شوهرش بشه و گذشته رو فراموش کنه

منم خدا هر چی صلاح میدونه واسم پیش بیاد!

من مطمعنم سال 95 سال خیییییییلی خوبی میشه!

پیشاپیش عید و بهتون تبریک میگم و واسه همه ارزوی خوشبختی و شادی میکنم!!!

سال دیگه میبینمتون دوستان!!!!! 

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دوباره کابوس

سلوووووم!

جدی جدی عید داره میادا!

یه کم ذهنم اشفته س چراشو نمیدونم,چرا میدونم.....

به خودم الکی تلقین میکنم که خوبم ولی خب چندروزه خوب نیستم

تو اون سفر بدبخت تر از خودم زیاد دیدم ولی هنوز دلم اروم نیست,همش خواب اون عمومو میبینم

که شب نامزدیم باهاش دعواکردیم همش خواب میبینم بهم تو خواب فحش میده

چندبارم دیدم که محکم گردنمو گرفته.....

بهنامم دیگه هیچ خبری ازش نیست...

یعنی الان تو اون خونه خوشحاله؟؟؟؟

مثل من نیست وقتی اون خونه رو داشتم؟

دلش واسم تنگ نشده؟

دل من تنگ نشده.....

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خاطرات سفر!!!

سلوووووم

من اومدم!!!!!

اقا جای همتون خالی خییییلی خوووش گذشت!!!!

واسه همتون دعا کردم دوجا اولین جا سرقبر شهدای گمنام دومین جاهم شلمچه وقتی داشتیم

زیارت عاشورا میخوندیم!

ساعت4 ونیم صبح جمعه حرکت کردیم و اول مارو بردن شهدای گمنام پارک چیتگر

بعد اتوبوسامونو عوض کردیم و همه هم محلیا افتادیم تو یه اتوبوس من و معصومه هم کنارهم

نشستیم,تو اتوبوس با خیلیا اشنا شدیم

یکیشون مریم بود که بعدا فهمیدم دوست دختر پسرعمم بوده یکیشون دوتا خواهر بودن الهام و

رقیه بچه های مثبت و مذهبی ولی شیطون!یه معصومه دیگه که یه بچه داشت و قبلا نامزدیش

بهم خورده بود ودوباره ازدواج کرده بود.

دوتا خواهر دیگه هم بودن که اسمشون مهسا و مریم بود مهسا طلاق گرفته بود ودوتا بچه داشت

مریم عقد کرده بود وجداشده بود

معصومه دوست خودمم که بعداز یه سال طلاق گرفته بود و الان 20 روز بود عقد کرده بود

منم که اینطوری!!!!

باهرکی هم تو شلمچه اشنا شدیم یه نامزدیش بهم خورده بود یه بعداز یکی دوسال زندگی

بایه بچه طلاق گرفته بود!!!!!

اصن نمیدونم چرا این سفر اینجوری بود!باید اسم کاروانارو میذاشتن کاروان بدبختا!

خلاصه که اقا مارو هرجا برن بایه مطلقه اشنا شدیم!یه دختره بود اینقدر ناز

بود 22 سالش بود اسمش مهتاب بود باهاش که حرف زدیم فهمیدیم میلیاردرن

ازاون پولدارای مذهبی!

14 سالگی با یه نظامی ازدواج کرده بود و یه بچه 5 ساله داشت پارسال جدا شده بود و

بعداز عید عقدش بود با یه پسر مداح که اونم میلیاردر بود!

خیلی غصه تو دلش بود یه سال بود که نمیذاشتن بچه شو ببینه میگفت 5 سال از شوهر و

مادرشوهر و برادرشوهرش کتک خورده میگفت وقتی فهمیدن میخوام طلاق بگیرم منو

ازخونه بابام دزدیدن و بهم قرص روانگردان دادن ومنو بردن دکتر و نامه گرفتن که دادگاه بهم

صلاحیت نده بچه رو بگیرم.

میگفت شوهرو خانواده شوهرش ازاون کله گنده ها بودن پدرشوهرش سرهنگ بود

میگفت هرچی شکایت کردیم دستمون به هیچ جا بند نشد.حالا خداروشکر بعداز عید عقدشه.

اقا ما تو کاروان اینقدر شیطونی کردیم و خندیدیم که که نگو

شبا خوابیدنی داستان داشتیم به خدا!

شب اول رفتیم یه اردوگاه که تختاش دوطبقه بود و جیر جیر میکرد دخترای اتوبوس ماهم رفتیم

یه ردیف کامل طبقه های بالا رو گرفتیم

خیلی اتوبوس از جاهای مختلف اومده بودن پیرزنا  همه رفتن تختای زیر!!!

شب اینقدر این  پیرزنا غر غر کردن که ما مرده بودیم از خنده!!!!

صبح که معصومه ادای خرو پفشونو واسه خودشون دراورد همه  ازخنده غش کردن!!!

یکی بود که اینقدر غر غر کرد اسمشو توکل سفر گذاشته بودیم خانم غرغرو!!!!

شب دوم رفتیم یه اردوگاه که باید رو زمین میخوابیدیم اونم همگی تو یه ردیف خوابیدیم

که بازم از غرغرای پیرزنا بی نصیب نموندیم!!البته پیرزنای باحالم بود اونجا!

یه پیرزنه هم بود که ما داشتیم تو دستشویی ضدافتاب میزدیم اومد سرمون دادو بیداد کرد!!!!

اسم اونم تو کل سفر گذاشتیم خانم ارایشی!!!!!!!

خلاصه که خیلی خوش گذشت بین همه جاهایی که رفتیم فتح المبین بیشتر حال منو

دگرگون کرد اصن غم موج میزد تواونجا

قدم به قدم پسرای جوون خادم وایساده بودن و خوش اومد میگفتن از کنار یکیشون رد شدیم

کلا بهش 21 یا 22 میخورد خیس عرق بود تو اون گرما

بهمون گفت مهمونای شهدا خوش اومدیدببخشید صاحبخونه ها زیرگلن نمیتونن پاشن پذیرایی کنن

ازتون....

وای اصن حال همه خراب شد ....

نهر خین هم خیلی خوب بود جایی که غواصا رو پیدا کردن...

اینور نهر ایران بود اونور نهر عراق ,اونجا 100 تا صلوات واسه براورده شدن حاجت همه فرستادم.

هویزه هم که رفتیم خرید و جامومندیم از اتوبوس!!!!!!

بنده خندا صاحب کاروان با راننده ی یکی از نظامیا اومد دنبالمون خییییییلی حال داد!!!!!

توراه کلی صاحب کاروانو خندوندیم که دعوامون نکنه!

شوش هم که رفتیم مقبره ی دانیال نبی اونقدر توراه بهمون سفارش کردن که اون شهر

ادماش خطرناکن مواظب باشیدکه ما با استرس از اتوبوس پیاده شدیم!

بنده خدذا عکاس باشی کاروانمون پشت سرما سه تا که تنها اومده بودیم راه افتاده بود

.من و معصومه و مریم.

توهویزه هم ما سه تا جا مونده بودیم!

کلی هم خرید کردم سوغاتی گرفتم واسه اهل خونه!واسه ارزو هم یه دفتر خاطرات و یه بسته

شکلات گرفتم.

خلاصه که این سفر هم بار معنوی داشت هم اینکه خیلی بهمون خوش گذشت!!

خدا قسمت کنه یه بار برید ببینید ادم چه حالی میشه!

 

 


 

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

چهارشنبه سوری!

اقا چهارشنبه سوریتون مباااااااااااااااارک!

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

به امید دیدار شلمچه

سلووم

اقا من دارم برمیگردم!خییییییییییییییییییلی خوش گذشت!

احتمالا نصفه شب میرسیم!

برسیم مثل جنازه میفتم از خستگی!

احتمالا فردا غروب از خواب بیدار میشم پست میذارم!

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خداحافظی!

سلوووووم

اقا خوبی،بدی دیدید حلال کنید من دارم میرم شلمچه!!!!!!!

ساعت۴ونیم صبح حرکته !

اگه زنده برگشتم حتما همونروز پست میذارم!

واسه همتونم اونجا دعا میکنم!!!

خداحافظ

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

داداش کوچولو

داداشمو راهی کردیم 

خدایا پشت و پناه همه ی داداشای سرباز باش!

۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مامی مهربون!

صبح داشتم میرفتم مهد دیدم مامام بیداره داره چای میخوره واسه شایانم ناراحته،

گفتم حرف تو حرف بندازم ناراحتیش یادش بره گفتم مثلا منم دارم میرم شلمچه فقط واسه شایان دلت تنگ 

میشه منو اصلا دوست نداری!

برگشته میگه 

خفه شو ....نخور

خنگول!!!!

@____@

بهش میگم داری فحش میدی که ثابت کنی دوستم داری؟؟

نمیخوام اصن دوستم نداشته باش!

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان