سفر هول هولکی!1

سلووم

بازم پست گذاشتنم طول کشید با اینکه هرروز پشت چرخ میگفتم من حتما

امشب میرم یه پست میذارم باز وقتی میرسیدم خونه از خستگی خوابم میبرد!

الان میگید چته تو همش خسته ای! ولی کسی که خیاطه میدونه یه مانتو دوختن که

یه ساعت وقت میبره چقدر ادمو خسته میکنه تازه اونم وسطش ده دفعه بلند میشی به

خودت استراحت میدی اونجا ما 12 ساعت پشت چرخیم بدون اینکه بذارن از پشت چرخ بلند

شیم!البته یه ساعت ناهار هستا که اونم باز تا ناهارمونو بخوریم تموم شده و وقت واسه

استراحت نمیمونه .حتی تصورشم یه ادم عادی رو خسته میکنه 12 ساعت پشت چرخ نشستن

خیییلی سخته واسه همینه که شبا که میرسم خونه از زانو درود و کمر درد فقط دراز میکشم

و زودم خوابم میبره.

یکشنبه هفته پیش بابام یه کاری تو تبریز داشت میخواست بره و فرداش برگرده خیییلی

هم کار مهم و حساس و پراز استرسی بود گفت ببین اگه بهت مرخصی بدن خانوادگی بریم

برگشتنی هم بریم بازار بزرگ تبریز هرچی میخوایید بگیرید

اقا من رفتم سر کار به اقای ص گفتم مرخصی میخوام گفت سرمون خیلی شلوغه و اصلا

امکان نداره اولش گفتم باشه بعد مامان زنگ زد گفت رفتنمون قطعیه

حتما مرخصی بگیر اقا نمیدونید با چه بدبختی مرخصی گرفتم اخرشم اقای ص گفت باید

از تبریز واسم باقلوا بیاری!

خلاصه که ما یکشنبه غروب راه افتادیم باید بابا تموم شب رانندگی میکرد تا بتونه صبح

ساعت10 به کارش برسه حالا اقا گلاب به روتون من اونجا نمیدونم چم شده

بود تو همه پمپ بنزینا به خاطر من توقف داشتیم میرفتم دستشویی

تاحالا تو عمرم اینقدر دستشویی نرفته بودم !

باسونیا هم که قهر بودم دیگه تو سفر گفتم باهاش حرف میرنم مامانینا ناراحت نشن.

سونیا که اول گرفت تو ماشین خوابید با بابا هم یکی باید تا صبح حرف میزد که خوابش

نبره و بتونه رانندگی کنه مامانم که یه لحظه هم نمیتونه تو ماشین بیدار بمونه گفت

من برم جلو بشینم خودش رفت عقب باسونیا گرفتن خوابیدن

منم اقا از سرکارم اومده بودم خسته و کوفته شبم که باید تا صبح حرف میزدم !

خلاصه که تا خود صبح یه ریز با بابا   با هم حرف زدیم خوبیشم اینه که

تفکرات و اخلاق منو بابا خیلی بهم شبیه و همیشه حرف واسه گفتن

زیاد داریم.ساعت 8رسیدیم تبریزو کارمونو انجام دادیم خداروشکر  ساعت10 هم

رفتیم بازار سرپوشیده ی تبریز اقا نمیدونید چقدر این ادمای تبریز ادمای خوبین

چقدر با شخصیت و مودبن رفتیم بازار کلی خرید کردیم چقدرم فروشنده هاش با

شخصیت بودن باقلواهم واسه اقای ص خریدیم بعدم من قبلا از کرم مای

استفاده میکردم که خییییییلی بده و اصلا موندگاری نداشت واسه همین قبل از عید به

پیشنهاد دوستم کرم گاش گرفتم اقا این کرمه محشره!اینقدر خوبه که یه ذره

میزنی کل صورتو پوشش میده یه ماه پیش این کرمه تموم شد

اقا چشمتون روز بد نبینه مگه تونستم ازش پیدا کنم یه جاهم بود با سه برابر قیمت قبلی

واسه همین یه کرم دیگه گرفته بودم تا حقوقمو گرفتم برم از همونجا حالا گرونترم بود بخرم.

تو بازار ازاون کرمه پیدا کردم ارزونتر از خرید اولی! دوتا خریدم الان روحم شاده

وقتی میگم روحم شاده یعنی واقعا شاده ها!

بعداز خریدم رفتیم جوجه گرفتیم بعد رفتیم تو یه باغ نشستیم جاتون خالی ناهار خوردیم

خییییلی خوش گذشت 4000تا عکس انداختیم!

چون فرداش من باید برمیگشتم سرکار و باباهم کار داشت باید زود راه میوفتادیم  که

اخر شب برسیم خونه خلاصه که خسته و کوفته راه افتادیم و ساعت 1 شب

رسیدیم درسته خیلی عجله ای و با خستگی و کم خوابی شد ولی خوش گذشت

کارمونم انجام دادیم!

فرداش باقلوای اقای صفرص رو بردم دادم بهش کلی تشکر کرد!

خب تا اینجاشو گفتم چون حرف زیاد دارم و کارم از سرکار اوردم باید انجام بدم نمیشه الان

همه رو تو یه پست بنویسم میرم پایین 500 تا مچ اوردم بدوزم و برگردونم شب میام بقیه شو

مینویسم !اصل ماجرا تازه مونده!!!!

 


 

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

درهم نوشت!!!

اقااااسلوووووووم!!!!

خووووبید؟؟؟

من خووووبم!

از پست قبلی تا امروز دوازده سیزده روزی گذشته!

میدونم که دوستای همیشگی من منو درک میکنن و میدونن چرا کمرنگ شدم

چرا واسشون نظر نمیذارم من واقعا ساعت 7که میرسم خونه تا یه چیزی بخورم و لباسای

فردا رو حاضرکنم میشه 9 و اونوقتم اگه بخوام بیام نت گردی فرداش به زورم نمیتونم بیدارشم

شاید این از نازک نارنجی بودنه منه که اینقدر زود خسته میشم و وقتی از سرکارمیام مثل

جنازه ام!!خلاصه که دوستان منو ببخشید!!

همه چی داره خوب پیش میره هرروز میرم سرکار و غروبم میام خونه میخوابم  به چیزای بد

فکر نمیکنم غر نمیزنم با سونیاهم دعوا نمیکنم کلا ده روزه باهاش حرف نمیزنم

اینجوری واسه جفتمون بهتره نه من خودمو عذاب میدم نه اون در معرض این قرار میگیره که

بلند شمو بزنم لهش کنم!!!!خخخخخ!!!

ده روز پیش میخواستم برم حموم داشتم لباسامو میذاشتم برم حموم که سر یه

موضوع کوچیک بحثمون شد وسطش برگشت گفت همه کاراتو انداختی رو دوش من

تا غذای فرداتو من میذارم لیاون ابتو من میدم دستت!

غذای فردامنظورش این بود که شباازشام واسه ناهر فردام مامان غذا میکشه تو قابلمه م

این قابلمه منو میذاره تو کیسه و گره میزنه که من فردا بردارم!!

لیوان ابم منظورش اینه که هرروز از سرکار میام اون یه لیوان اب و یه لیوان چای واسه من میریخت

و میداد بهم!

میدونید شاید این حرفا به خودی خود چیز خاصی نباشه ولی وقتی وسطش کنایه هم بیاد

خیلی دردناک میشه!من اگه جوابشو بدم اروم میشم و میشینم ولی نمیتونم حرفی بزنم...

تو صورتش همینجوری نگاه میکنم و اون همینوطور میگه ومیگه ومیگه...... 

کی بشه که پرشمو  دیگه همینجوری نگاه نکنم....

اونشب توحموم خیلی گریه کردم اونقدر که وقتی از حموم دراومدم چشمام باز نمیشد...

بابام درک میکنه میدونه من چرا حرفی به سونیا نمیزنم ولی میخواد مثلا همه چی و

درست کنه و بگه نه اینجوری که تو فکر میکنی نیس داشت میگفت راجع به سونیا

باهام حرف میزد که یهو گریه م گرفت...

تو خونه ما گریه کردن من یعنی یه فاجعه بزرگ!!!

وقتی من گریه کنم بابا خیلی بهم میریزه چون من واقعا کم گریه میکنم مگه اینکه حالم

خیلی بد باشه و اونشب همه فهمیدن که من خیلی حالم بده.

دیگه بابا حرفی نزد فقط من گفتم جبران کاراو حرفای سونیا میمونه واسه ده پونزده سال

دیگه ولی ازالان دیگه کاری باهاش ندارم.

یه چندوقتیه شدیدا تو اینجا دچاری خود سانسوری شدم !خیلی بده دوست ندارم اینجا

اینجوری باشه من اینجا واقعا خوده خودمم !

سرپرست شرکت اقای ص خیییلی باهام خوبه خب من تو دنیای واقعی خیلی میخندم و

باهمه گرم میگیرم صمیمی نمیشم ولی خب باهمه دوست میشم اقای ص میگه تو انرژیت

خیلی مثبته هیچکس از دورن ادم خبر نداره که ولی کلا اونجا باهمه خوبم جزاون دختره که

قبلا بهتون گفته بودم!

بابهنام چندروز پیش یه دعوای شدید کردم بازم داشت منو مقصر جلوه میداد میگفت تو

اگه پیش خانواده من کوتاه میومدی الان داشتیم زندگیمونو میکردیم!میگفت من خوب بودم که

خانواده تو بامن خوب بودن تو ولی عروس خوبی نبودی!

بهنام بیشتراز یه سالی که زنش بودم منو تو این یه سالی که جداشدیم ازار داد چقدر سر

خونه بهم تهمت زد چقدر سعی کرد فریبم بده و خونه رو پس بگیره ...

اونم سپردم دست خدا!

من هرسال ماه رمضون روزه هامو گرفتم امسال اولین سالی بود که سرکار

میرفتمو روزه میخواستم بگیرم یه روز گرفتم واقعا نتونستم کار کنم یه دسته جیب 250 تایی

رو که باید تو 3ساعت بدوزمو یه روز کامل نصفه شو دوختم بازم فرداش میخواستم

بگیرم که گفتم اگه بخوام روزه بگیرم واقعا نمیتونم کار کنم و این ماه به زورحقوقم 500تومنم نمیشه

واسه همین امسال روزه نمیگیرم خدا خودش میدونه که امسال چقدر نیاز مالیمون

شدیده و من باید به خانواده کمک کنم.

ازاهمه این حرفا بگذریم حال دل خودمم بد نیس همه چی ارومه و مشکلی نیس

دلم یکی رو میخواد که باهاش حرف بزنم از روزم بگم ازاینکه سرکار چیکارا کردم از اینکه

امروزحالم خوبه یابد انگار توخونمون هیچکدوم دوست ندارن من از سرکارم حرف بزنم

همینجوری سرسری از رو حرفام رد میشن منم دیگه راجع به سرکارم حرف نمیزنم ولی دلم

یه اشنا میخواد که منو بشناسه که نیاز نباشه همه چیز زندگیمو ازاول واسش

توضیح بدم.

 حوصله ندارم با یه ادم جدید اشنا شم حوصله ندارم همه چیزو ازاول توضیح بدم!

فعلا منتظرمیشینم که اون اشنا پیداشه!

دیگه همین دیگه!!!

الان مامان صدام کرد برم پایین تو مغازه ش الان ازه یه ویزیتور واسم یه کرم مرطوب کننده و ابرسان

 پوست خریده که خیلی خوبه!طفلی حواسش به همه چیز هست دیده دستامو نخ زبر کرده

واسم کرم گرفته!

میدونید چندوقتم هست همش میگه الان وقتش نیست کمه تو سرکار بری ولی به خاطر

ما داری میری منم واست چندسال دیگه جبران میکنم.

خیلی دارن شرمنده م میکنن وقتی راجع به حقوقم حرف میزنم خجالتو تو حرفاش حس

میکنم اصن دلم میگیره ازاین موضوع,چون به خدا اصن خودم حس نمیکنم که دارم

مثلا کار خاصی میکنم خیلی از دوستام هستن که کار میکنن و به خانواده

کمک میکنن.

سر سفره های افطارتون واسه همه دعا میکنید واسه درست شدن سرایط زندگی ما

هم دعا کنید!

  

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خواهرم نکن بامن اینکارو دنیا دارمکافاته....

سلووووم

ببخشید بابت پست قبل

اونروز ارزو خیلی ناراحتم کرده بود،خییییلی ها اونقدر که نشستم تا ۴صبح

گریه کردم تا خوابم برد.....

فرداش خییلی اعصابم خورد بود سالگر عقدمم بود

سرکار اونقدر  چشمام قرمزبود  که همه میگفتن چته چرا امروز

اینقدر خسته ای...

دیگه به کاره عادت کردم همه چی خوبه با همه دوست شدم ،وقت ناهار خیلی میخندیم

خیلی خوش میگذره

اونجا یه پسره ۱۹ساله هست که پسر خواهر زن سرپرستمونه شده وسط کاره کارای سنگین

مثلا پارچه هارو جابه جا میکنه اسمش اسماعیله یه پسر مدروز و بامزه!

یعنی اینقدر از دستش میخندیم که حد نداره!چندوقته کارا خیلی زیاد شده واسه همین میخواستن

یه وسط کاره مرد دیگه هم استخدام کنن خلاصه که پریروز  رفتیم سر کار دیدیم اقای ص با یه

پسر بچه که بهش۱۰یا۱۱سال میخورد اونجان ،

بعداقای ص  گفت این پسره اسمش مسعوده ازاین به بعد قراره

اینجا کار کنه ولی زبون ما  رو نمیفهمه  کاریش داشتید باید با اشاره

بهش بفهمونید!

اقا این پسره رو من میدیم اعصابم بهم میریخت اینقدر این قیافه ش طفلکیه

بعدش پارچه ها اونجا سنگینن دلم میسوخت بیاد کارای منو ببره و بیاره ،میومد

نزدیکم دستام میلرزید ا،دیگه اینقدر حالم بد شد که اشکام خود به خود میومد پایین،اقای ص

اومده میگه چرا گریه میکنی خانم چ میگم اقای ص من اصلا دلم نمیاد این بچه اینجوری کارارو جابه جا

میکنه،گفت الان تو داری واسه این گریه میکنی؟میگم اره!میخنده میگه اینا مثل بچه های 

ما نیستن از سن پایین  کار کردن خرج خونه دادن تازه این تو باغ بغلی کارش خیلی 

سخت بوده بیل میزده  من دلم واسش سوخت اوردمش اینجا کار سنگینم بهش نمیدیم نترس!

خلاصه که کلی بهم خندید!!!!

مسعود زبون مارو کمی میفهمه یه کمم میتونه جواب بده افغانیه ولی زبونش پشتو

با داداشش اومده ایران کارکنه  پول جمعه کنه تا دوسال دیگه بره المان بعد پدرو مادرشم  از

افغانستان ببره پیش خودش!اینارو خودش با زور و اشاره بهم گفت!

منم همیشه وقتی واسم کار میاره بهش ادامس یا شکلات یا لواشک میدم  ,۵شنبه ها هم ما

ساعت۳ونیم کارمون تموم میشه تا۴هم چرخامونو تمیز میکنیم و بعدم سرویس میاد

ما زود چرخامونو تمیز میکنیم بعد میریم رختکن ارایشمونو ترمیم میکنیم اونجا بچه ها 

بااکوا ی قهوه ای روشن واسم ابروهامو پهنتر کردن ورنگشم که روشنتر شد خیلی بهم

میومد همه میگفتن خیلی خوب شده!

حالا ازاین به بعد اینجوری میکشم .خلاصه که داشتیم میرفتیم سوار سرویس شیم

مسعود رفته بود از باغ بغلی 4تا زردالو کنده بود اورد داد بهم!!!

اینقدر ذوق کردم که نگوووووووو!!!!!!!

روحم شاد شد!!!!

دیروزم که جمعه بود تا ساعت12 خوابیدم بعدش که بیدار شدم ارزو زنگ زد گفت

ساعت 1 میاد پیشم,خلاصه که اومد رفتیم تو مغازه مامان ,اقا این دوباره شروع کرد

به تعریف کردن و پز الکی دادن!!!!چندتا تیکه درست و حسابی بهش انداختم بلکه

بفهمه ولی فک نکنم فهمیده باشه!!!!!

تا ساعت 3 موند و بعدشم رفت منم فاز عکس گرفتن گرفته بودم توهمون کارگاه کلی عکس

جینگولی گرفتم!

امروزم سرکار رفتیم همه جا تعطیل بود اونوقت مارو تعطیل نکردن مجبور شدیم بریم

چندنفرم بی خبر نیومده بودن که اقای ص گفت غیبتای امروز و سه روز غیبت میزنم!

امروز سرکار خیلی زود گذشت اصن چشم باز کردم دیدم شده ساعت 6 چون چند نفرم

نیومده بودن کارگاه خلوت بودمنم mp4نزده بودم شارژ خاموش شده بود

اهنگایی که اونجا میذاشتنم دوست نداشتم خیلی حوصله م سر رفته بود

بعد دیدم مسعود داره کارای منو جابه جا میکنه رفتم کمکش چندبار کار بردم و اوردم کمر درد

گرفتم بیچاره این پسره هروز کار اینه.

الانم که دوساعته دارم میگردم دنبال سیم شارژر mp4 همشم از سونیا میپرسم سونیا ندیدی

سیمه شارژرو؟؟؟ میگه نهه من اصلا ندیدم بعد این سیمه به اسپیکرم میخوره

اسپیکرم من گذاشتم تو مغازه مامان, اهنگ گوش میدیم رفتنی پایین دیروزم ارزو اونجا بود

شارژ اسپیکر تموم شد خاموش شد بعد یادم افتاد امروز اومدم از سرکار یه راست رفتم

کارگاه پیش مامان سونیاهم اونجا بود اسپیکر روشن بود بهش میگم پس سونیا اسپیکر شارژ

نداشت تو چه جوری روشنش کردی ؟اول میگه نه شارژ داشت بعد دوباره دوساعت

رفتم کمد ریختم اتاقو زیرو رو کردم مامان اومده میگه دنبال چی میگردی؟

میگم شارژر اسپیکر میگه سونیا اورده گذاشته پایین .

یعنی اینقدر این سونیا موذی و اب زیرکاهه که نگو اخلاقش مثل عمه هامه

حداقل به من نمیگه من بردم پایین نگرد من خسته و کوفته چشمام داره میره از بی خوابی

دارم میگردم دلش نمیسوزه الانم بهش گفتم طلبکارم هست میگه نخوردمش که

خوردنی نیست که!تازه میخواستی وبلاگتو اپ کنی  دودقیقه گشتی چی شده مگه؟

میدونه من رو وبم حساسم این که خانوداه ادرسشو پیدا نکنن این مثلا میخواد از این

حربه استفاده کنه و اعصاب منو بهم بریزه.

سونیا 5 سال ازمن کوچیکتره ولی   با طعنه و کنایه تا حالا خیلی منو ازار داده

3ماه اول جداییم سونیا سوهان روحم شده بود اینقدر ازارم داده که قسم خوردم روزی

که احتیاج به خواهر داشت حالا 10 سال دیگه 15 سال دیگه این 3ماه و جبران کنم...

یه ذره بچه اعصابمو بهم ریخته...

من دلم نمیاد واسش دعا کنم خدا سرش بیاره درد منو که بفهمه چه حرفایی به من زده

و چه جوری منو له کرده , فقط میگم خدا خودش ادمش کنه....

بهنامم ازاین طرف زنگ میزنه ارامشمو گرفته دوباره از طرف دیگه حقوقمو گرفتم دهم

اونروز مامان شدید احتیاج به پول داشت و میخواست قسط بده قرار بود من 150 تومن از پولمو

واسه خودم بردارم اونروز مامان احتیاج داشت گفت بده همه رو 150 تومنو بهت میدم دو سه

روز دیگه خب میدونم احتیاج داره الانم نداره بده ولی شما فکر کنید یه ماه کار کنی

صبرکنی تا اخر ماه حقوق بگیری بعد یه قرونشم دستت نیاد ,خستگی توتنم مونده به خدا.

الان میدونم مامان نداره بده بهم قسطا از یه طرف مریضی بابا از یه طرف دست خودشم

از طرف دیگه من درکش میکنم بخواد بهم بده هم نمیگیرم ازش

امروزم بهش گفتم میخوای از سرکار مساعده بگیرم اگه لازم داری گفت نه,

ولی فقط میخوام درک کنه واقعا من یه ماه جون کندم دوست ندارم حالا

که دارم کار میکنم پول یه شارژ گوشیمو نداشته باشم.

 

۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دکمه خاموشت کجاس زندگی؟

خسته م.....

دیگه نمیتونم ....

 

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دوست صمیمی من چرا اینقدر عوض شدی؟؟؟

سلووووم

اقا من الکی الکی از صبح اعصابم خورده!

پنج شنبه ها ساعت۴تعطیل میشیم قرار بود تا۶نگهمون دارن که کار کم بود گفتن برید

توراه اینقدر خوش گذشت که حد نداره!اومدمم خونه خوابیدم یهو چشم باز کردم

هنگ بودم نمیدونستم شبه ؟روزه؟ساعت چنده؟چندشنبه س!

نگاه کردم دیدم ساعت هشته شبه اخه هنوز هوا روشن بود بعد من و بابا فقط خونه بودیم و

خواب بودیم برقاهمه خاموش بود،واسه همین تا چند دقیقه هنگ بودم!!!!!

خلاصه که بلندشدم ارزو تو تلگرام  پیام داد ,از قبل از عید به بعد ندیدمش چندوقت بود خبری هم ازش نبود!

اعصابمو حسابی بهم زدا!

یه کم حرفای معمولی زدیم و شروع کرد عکس لباس مجلسی از یه کانال تلگرام فرستادن

لباسای۴۰۰پونصد تومنی!میگه قشنگه؟

میگم اره خوشگلن بعد شروع کرده تعریف کردن که اره میخوام فلان مدل و فلان

مدلو بخرم واسه تو خونه بپوشم!!!

میگم لباس ۴۰۰تومنی میخوای بخری تو خونه بپوشب؟؟؟؟

میگه اره مگه چیه؟؟؟؟دوست دارم!

خب که چی مثلا!؟

بعد شروع کرده به تعریف که اره داریم خونه میسازیم هفت طبقه!

طبقه هفتمش واسه خودمه استرس دارم !

میگم چرا استرس داری؟

میگه میخوام وسیله هامو عوض کنم استرس دارم چی بخرم که به مدل خونه م بیاد!

میگم هنوز خونه سه ماه دیگه تکمیل میشه تو استرس وسایل داری؟

میگه اره چون پول دستمه  دوست دارم بهترینارو بخرم!

واقعا که چی؟؟؟؟؟

یا میگه  میخوام طبقه اول و کار گاه خیاطی بکنم واسه خودم!!!!

خب اخه یکی نیس بگه تو خیاطی رو پیش خودم یاد

گرفتی الان داری پزشو به خودم میدی؟؟؟؟

من موندم ارزو دیگه چرا اینجوری شده!ف من وارزو خیلی باهم صمیمی هستیم 

ازاون انتظار فخر فروشی ندارم ،ولی انگار باید

از اونم انتظار داشته باشم!



۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مشکلم نون نیست اب نیست برق نیست.......



۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ای لاو یو پی ام سی

سلووووم

اقا مارو تا هشت ونیم اضافه کاری نگه داشتن!!

خییییلی خسته م!

الاو یو پی ام سی

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

امار عجیییب!!!!!

سلوووم

اقا امروز دوساعت مرخصی گرفتم واسه یه کار واجب!!!!

اقای ص اینقدر غر زدتا مرخصی داد,داشتم حاضرمیشدم که دست همون دختره که شبیه خواهر بهنام 

رفت زیر چرخ!

اقا چنان گریه ای میکرد که نگو!بردتش بیمارستان امپول کزازم بهش زدن!من۲۰۰۰دفعه دستم زیر چرخ

رفته اندازه این دختره کولی بازی درنیاوردم والا!

خلاصه که من رفتم مرخصی برگشتنی هم یه اسپری خریدم که خییلی خوشبوعه,

میخواستن امروز تاهشت اضافه کاری نگهمون دارن که راس ساعت۶برق رفت!!خخخخخ!

دست اقای ص هم رفت زیر قیچی برقی و وحشتناک بریدا,کلا امروز روز خطرناکی بود !اقای ص چون خیلی با

بچه ها خوبه همه دوستش دارن اصن خیلی ناراحت شدن همه واسه دستش.

خلاصه که برق که رفت مارو فرستادن خونه ولی فردا صددرصد تاهشت هستیم! :-(

برگشتنی هم مرتضی رو دیدم ,رفتم خونه پیام داد,که دیدمت میخواستم حالتو بپرسم منم فرستادم

ممنون خوبم!اقا اصن انتظار همچین رفتاری رو از من نداشت کلا! 

دیگه اومدمم خونه خوابیدم تا الان!!!!

راستی قضیه این امار دیروز من چیه اینقدر یهو امارم رفته بالا؟؟؟


۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

همسایه ی فضول



اقاسلوووم

ما امروز تعطیل بودیم!!!

اخه قراره از فردا تا دوهفته تا ساعت8اضافه کاری اجباری باشیم دلشون به حالمون سوخت

امروز و تعطیل کردن وگرنه در شرایط عادی روزای تعطیل رسمی به جز عاشورا و تاسوعا

کارگاه تعطیل نیس

دیروز یه اتفاق تابلو افتاد

ساعت 7 و ربع دراومدم ازخونه بیرون اقا یه کم که جلو رفتم دیدم بهنام سر راهم وایساده!

میگفت واسه چی جوابمو نمیدی ؟؟

داشتم باهاش بحث میکردم که دختر همسایمون مارو دید:(

دیگه اون لحظه منو تصور کنید با اعصاب خورد رفتم سرکار تمام حواسم پیش این بود که فردا دختره

میره همه جا پرمیکنه

همونطور که داشتم کار میکردم 15 تا مچ و برعکس دوختم  سرپرست اومد اینقدر غر زد که نگو

گفتم وقت ناهارم درستشون میکنم دیگه ول کرد رفت منم منتظر بود یه کلمه دیگه

حرف بزنه بزنم زیر گریه ,این سرپرست ما ادم خوبیه ولی خب رو کارم حساسه دیگه

منم اینجوری نگاه نکنید همش فاز غم دارم همیشه همه جا به خنده رو بودن معروفم

دیگه اخمامو توهم رده بودم و کار کردم تا وقت ناهار ,اونجا هم که گفتم کلی دوست پیدا کردم

15 تا مچ و دادم بچه ها وقت ناهار شکافتن داشتیم حرف میزدیم که سرپرست اومد

میگه خانم چ  حواست کجاس از صبح؟گفتم اقای ص 15 تا مچ بود ابرو حیثیتمو بردید

میگه من ازتو توقعم زیاده تو که همه که کارات دقیقه نباید حتی یه اشتباهم بکنی اگه

مثلا فلانی اشتباه کرده بود من اینقدر دعواش نمیکردم ولی از تو توقعم زیاده!

خلاصه که به خیر گذشت!!

امروزم که خونه م میخوام دوباره رنگ لاکمو عوض کنم بعدازظهرم واسه نیمه شعبان میخواییم

شیرینی شربت پخش کنیم,راستی شایان دیشب اومد مرخصی فردا صبحم میره

الان مامانو ببینیا در پوست خودش نمیگنجه!!!!!!

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

همه چی اروووومه

سلووووم

اقا خوبید؟؟؟؟

من خوووبم!

کارمو دوست دارم وازش لذت میبرم

دوستای جدید پیدا کردم

خلاصه که حالم خووووبه ها!

هر روز 7و15 دقیقه ازخونه میرم بیرون و ساعت7و 40 دقیقه هم سوار سرویس میشم و

8هم شروع به کار میکنم!

خسته میشم گاهی کتفم وحشتناک درد میگیره ولی خب چون کلا خیاطی و دوخت و دوز و

دوست دارم از پشت چرخ نشستن لذت میبرم!

اونجا با خیلیا دوست شدم وقت صبحونه و ناهار کلی میخندیم

کلی روحیه م عوض شده!

اینجا باید ازاون دوستی که واسه پیدا کردن این کار بهم کمک کرد بازم تشکر کنم!

ساعت 6ونیم که میرسم خونه یه چیزی میخورم و ساعت 8ونیم میخوابم

کلا وقت ندارم به بدبختیام فکر کنم!!!

 دست مامان همونجوریه چندروز پیش بابا بردتش حجامت کردن و زالو انداختن رو دستش

دکتره گفته ده روزه خوب میشه ,ایشالا که بشه خیلی ناراحته و خودشو باخته

همش میگه میترسم دستم تا همیشه اینجوری بمونه هرچی هم بهش میگیم اینقدر

تلقین نکن گوش نمیده.

بابا بهتره و شایان هم اموزشیش تموم شد و تهران افتاد!

کلا خوش شانس ترازاین شایان وجود نداره ها!

امروز مامان و بابا کلی هله هوله و خوراکی خریدن و رفتن ملاقاتش اخه یه ساعت مرخصی

بهش داده بودن نمیشد بیاد خونه واسه همین مامانیینا رفتن!

مامان کلی حالش خوب شد چندروز بود خیلی دل تنگی شایان و میکرد الان که گل پسرشو

دید دیگه حالش خوبه!

ببخشید اگه کم میام اینجا چون شبا که میام خونه اینقدر خسته م که زود خوابم میبره !

ادامه مطلب ۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قصه ی تلخ زندگی من

سلوووم

ببخشید چندوقته نیستم ،به لطف یکی از دوستای وبلاگی کار پیدا کردم،

چندوقت پیش که خیلی داغون بودم و دنبال کار یکی از دوستا شماره منو به دوستش که شهریار زندگی

میکنه داد و دوستشم واسم این کاره رو پیداکرد، واقعا ازش ممنونم که لطف بزرگی بهم کرد،

کاره دوخت لباس نظامیه ،خیلی از محیطش راضیم ،تا امروز که همه چی خوب وبوده.

با مرتضی دوروز بعداز پست اخرم یه صحبت مفصل کردم و گفت قصدش ازدواجه ومنم گفتم  

میدونم که خانواده م به هیچ وجه راضی نمیشن ،خیلی عصبی شد،گفت من میخوام 

تاتهش باشی باید قول بدی و اگه بمونی بامن و نتونی خانواده ت رو راضی کنی من نابود میشم،خب من

واقعانمیتونستم.....

گفتم بهتره همین الان همه چیز تموم شه...

تمومم شد،اگه قول الکی میدادمو اونو الکی امیدوار میکردم که خیلی بدترمیشد.

روز اولی که سرکار رفتم با همه دوست شدموهمه به نظرم اونجاخوبن جز یه نفر:/

اینقدر این دختره رفتار و ادا اصولش شبیه خواهر بهنامه که اعصاب منو بهم میریزه،اه اه

ادم از هرچی بدش میاد جلوش سبزمیشه ها !اه اه

یه دختره هم هست اسمش فاطمه س باون خیلی دوست شدم!دختره خوبیه خیلی مهربونه

شوهرش بیکاره ایشالا که کار پیداکنه.

بهنامم چندروزه باززنگ میزنه ،دلم میسوزه واسش،دلم واسه خودم میسوزه ،نه راه پیش دارم نه راه پس

یه قضیه جدیدم دوروزه ذهنمو مشغول کرده که به وقتش میام راجع بهش مینویسم.

بچه هاواسه مامانم دعا کنید چندروز پیش از خواب بیدار شد گفت دوتا انگشت دست راستم بی حسه

همون روز تا شب صبرکردیم بهتر شه  دیدیم نشد منو مامان رفتیم بیمارستان امام سجاد ،دکتره

معاینه کرد و گفت چیز خاصی نیست از کار زیاده ،حالا هی بهش میگیم کار زیادی انجام نداده 

دکتره گفت نه هیچی نیست،تا امروز دست مامان همینجور بی حس مونده امروز بابا بردتش پیش یه متخصص

گفتن عصب  دستش تحلیل رفته و کلی قرص داده وگفتن اگه بهتر نشه باید عمل شه و اگه عمل نشه هم

دستش ازکار میوفته،دعاکنید دا روها اثر کنه.....

ماشاالله خدا داره سنگ تموم میذاره ....

میخوام حقوقمو هرماه بدم به مامان واسه یکی از قسطاش،تصمیم گرفتم واسه وام گرفتن با

دیپلم خیاطیمم اقدام کنم ،که اگه بگیرم مشکلمون کلا حل میشه

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خوابالو نوشت

سلووم

دوستان من خییلی سرم شلوغه و به لطف یکی ازدوستای وبلاگی کارپیدا کردم و چهارروزه

سرکار میرم,

چندروزه خیلی خسته م الانم چشام به زور بازه.

فردا شب پست میذارم و همه چیو تعریف میکنم.

مااااااااچ

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من هنوزم عکساتو دارم /قابن روی دیوار اتاقم

اقا سلوووم

خوبین؟؟؟من خنثی هستم نه خوبم نه بدم

کامنتاتون واسه پست قبل و خوندم خیلی منو ترسوند و خیلی هم به فکر انداخت

اگه واقعا مرتضی به من وابسته شه چی میشه؟؟؟

اگه حرفاش و حسش راست باشه چی؟؟؟؟

من میدونم نه بابام نه مامانم به هییییچ وجه مرتضی رو قبول نمیکنن

یا اصن خودم میتونم؟؟؟بعدا تو سرش نمیزنم؟؟؟

حالشو بدتر نمیکنم؟

نمیدونم......

بهنام دوروز بعداز اینکه تصمیم گرفتم با مرتضی باشم زنگ زد...

انگار حس کرده بود یکی دیگه داره میاد تو زندگیم....

چندروز پشت سر هم زنگ میزد و میگفت بیا بیرون ببینمت

میگفت دلم تنگ شده..

پریروز بهش گفتم من میخوام ازدواج کنم دیگه مزاحم من نشو,

گریه کرد....

خب اخه تو که اینقدر منو دوست داشتی چرا اونهمه عذابم دادی؟؟؟

چرا وایمیستادی به گریه م میخندیدی؟

چرا حرفامو باور نداری؟؟

حالم بد شد از گریه ش

یه پسر 28 ساله بخواد گریه کنه .....

مرتضی هم خیلی راجع بهش فکر کردم که اگه بهش امید الکی بدم ولی نشه اون حتما

داغون میشه ودوباره خودشو گرفتار میکنه

بهش واضح گفتم که قضیه ی ازدواج و کلا فراموش کنه و رومن به عنوان یه دوست

فقط حساب کنه ,از دستم عصبانی و ناراحته ولی همچنان باهم حرف میزنیم

حداقلش اینه که من حرف اخرو ازاول بهش زدم دیگه بقیه ش دست خودشه.

به بهنام خیلی فکر میکنم به مرتضی....

همش باهم مقایسه شون میکنم گاهی میگم بهنام بهتر بود گاهی میگم مرتضی....

فکر کنم دارم دیوونه میشم....

حرفای اخر بهنام بدجور منو بهم ریخته چند روزه دارم فکر میکنم که اگه من نباشم

دیگه اونم این همه عذاب نمیکشه ,

اگه نباشم فوقش یه مدت خانواده م و دوستام گریه زاری میکنن بعدم همه چی فراموش

میشه بهنامم بعداز یه مدت همه چیز فراموشش میشه و میره سراغ زندگیش

ولی به جاش من راحت میشم ,نمیگم خیلی بدبختم نه بدبخت نیستم خیلیا هستن

که میخوان جای من باشن ولی دلم اروم نیست ...

نه چیزی هست که وابسته ش باشم نه کسی ...

این بیکاری هم که دیگه داغون کرده منو کاری که به درد من بخوره نیست که نیست.

خیلی فکرم مشغوله یه بغض گنده تو گلومه انگار قرار نیست هیچی درست شه....

۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ابجی غیرتی!!!!!!!!

سلووووم

اقا من تو پست قبلی یادم رفت دیروز واستون تعریف کنم!

به سونیا قول داده بودم ببرمش امامزاده اسماعیل ,باهم بگردیم!

اقا من همیشه تو ماشین خودمون اول میرم سوار میشم وسط سونیا میشینه  بغل دستشم

شایان,سوار تاکسی شدنی با سونیا,خودم وسط میشینم که اگه پسر سوار شد به سونیا نخوره,

اینبار اصن حواسم نبود طبق عادت اول سوار شدم بغل دستمم سونیانشست,وسط راه مسافر بود 

یهوفهمیدم اشتباه نشستم ,تا بگم پشت و سه نفر حساب میکنم دوتا پسر نشستن,

اقا منم حسااااااس رو سونیا!

تا پسره نشست اروم به سونیا گفتم دستش بهت خورد به من بگو تیکه تیکه ش کنم!!!

خودمم همونجور چپ چپ به پسره بنده خدا نگاه میکردم!

نگو پسره شنیده بود حرف متو خودشو همچین چسبونده بود به در نکنه به سونیا بخوره!!

هر دودقیقه یه بارم از سونیا میپرسیدم نخورده بهت که؟؟؟؟

سونیاهم میدونه من قاطی ام میخندید میگفت نهههه ابجی!!

تو شهریارم مثل داداشاا همچین مواظب بودم کسی به سونیا نگاه نکنه که!!!

وقتی اومدیم خونه کلی به رفتار خل و چلانه ی خودم خندیدم!!

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عشق قدیمی من

اقا سلووووووووم

یه سلوووووم پراز انرژی!!!!!!

این یه پست طولانی خواهد بود اونایی که حوصله ندارن نخونن

کلش اینه که خوبم و همه چی خوبه!

یادتونه من گفته بودم چهل روز نذر کردم دعای معراج بخونم؟؟؟

25 فروردین این نذرم تموم میشد.

حالا نذرم چی بود از خدا خواسته بودم یه تغییری تو زندگیم ایجاد شه و یکی بیاد و منو

ازاین حال بد رها کنه!!!

خوب یه هفته اخر که دعای معراج و میخوندم دیگه امیدمو از دست داده بودم

ولی گفتم خوب من که این همه رو خوندم این یه هفته رو هم میخونم حالا یا نذرم براورده میشه

یا نمیشه دیگه ,تهش اینه که من کار خودمو کردم و خدا خودش نخواست بده!

شب 24 فروردین مرتضی به من درخواست دادو اولش جوری وانمود میکردم که نمیدونم تویی

درصورتی که من میدونستم اونه چون یه بار قبلا دیده بودم عکس خودشو گذاشته بود

دیگه اول خودشو معرفی نمیکرد بعد که خودشو معرفی کرد

گفتم بلاکت میکنم   خواهش کرد بلاکش نکنم گفت بذار اول حرفامو بزنم بعد اگه دوست

داشتی بلاک کن.

دوستای قدیمی میدونن که قبلا گفته بودم مرتضی جلف و بی ادب نیس که مثلا بخواد

حرفای زشت بزنه یا کارای جلف بکنه.

ولی خب یکی از پسراییه که تومحل خیییییییییییییییییییلیاازجمله مامان من 

به عنوان یه ولگرد میشناسنش :(

خب اینم دلیل داره که نمیدونم اگه بگم شماها بعدش چه حرفایی بهم میزنید

شاید خیلیاتون مثل ارزو بگید تو اینقدر افسردگیت شدید شده که به خاطر فرار از تنهایی

قبول کردی با مرتضی باشی..

خواهش میکنم اینو بهم نگید...

 من از هرکسی مرتضی رو بیشتر میشناسم ,مرتضی کارای

بد زیادی کرده کارایی که هیچوقت فراموش نمیشه نمیگم مرتضی فرشته س

ولی من 9 ساله مرتضی رو میشناسم و همیشه مثل سایه پشت سرش بودم اون عشق

احمقانه ای که واستون گفتم منو مجبور میکرد که همیشه پشتش باشم همیشه از کارایی

که میکرد اگه اشتباه هم بود دفاع کنم حتی بااینکه میدونستم دوستم نداره .

خب من از13سالگی تا17 سالگی دیوانه وار دنبال مرتضی بودم میگم دیوووانه وار

جوری که حتی تصورشم نمیتونید بکنید یه کارای احمقانه ای میکردم که باورش واسه

همه سخته,از 17 سالگی به بعد دیگه خیلی خسته شدم ,خسته شدم از

دویدن و بهش نرسیدن خسته ازاینکه درداشو با چشم میدیدم و کاری نمتونستم براش بکنم

دیگه مرتضی رو بیخیال شدم به طور کلی...

  مرتضی دید دیگه شادی دنبالش نیست دیگه نیست شبایی که

توحال خودش نبود و زنگ میزد و حرفایی میزد که به هیچکس نمیتونه بزنه

اینکه میگم حرفایی که به هیچ کس نمیتونست بزنه منظورم چیزای خاکبر سری نیستا

خودش میدونست خودشو چه جوری گرفتار کرده از درداش میگفت حرفایی

که فقط میشه به یه دوست صمیمی زد.

 ازهمون زمان به بعد من واقعا سرد شدم نه نمیشه گفت سرد شدم ولی بیخیالش

شدم اونم اینو فهمید و اینبار اون ازم میخواست که باهاش باشم ولی خب

نمیدونم پیش اومده که اینقدر دنبال یه چیزی باشی که وقتی بهش میرسی دیگه نخواییش

واسه من این حالت پیش اومده بود دیگه نمیخواستمش

دقیقا همون موقع ها بود که بهنام واسه بار اول اومد خواستگاری و یادمه که

وقتی اسم خواستگار اومد چقدر با اهنگ طرفدار شادمهر گریه کردم حس میکردم

هرچقدرم از مرتضی دور باشم بازم نمیتونم هیچکسی رو اندازه اون دوست داشته باشم.

اینارو گفتم  که بدونید رابطه ی منو مرتضی چه جوری بود.

حالا اون چیزایی رو میگم که خیلی سخته گفتنش واسم

مرتضی تو 19 سالگی اعتیاد پیدا کرده بود.....

یه اعتیاد که  3تا موتورشو وابروشو ازش گزفت,

اخ ازاون شبایی که حالش از مصرف زیاد بد بود و به من زنگ میزد و میگفت

کاش امشب بمیرم....

مرتضی الان 3 ساله پاکه حتی سیگارم مصرف نمیکنه مشروبم نمیخوره

ولی  به خاطراین کاراش اسم خوبی ازخودش به جا نذاشت مثلا الان یکی مثل مامان من

اصن یکی مثل اونو ادم نمیدونه ترک کردنشواصن باور نداره...

شماها چی ترک کردن یکی که چندساله مصرف کرده رو باور دارید؟

مرتضی از بعداز طلاق من خیلی دنبال شماره م بود اینو خودم میدونم چون چندبار

که از ارزو و چندین بار هم شمارمو از فاطمه خواسته بود یه مدت هم که میگفتم

میومد سرکوچه مهد.

نمیگم مرتضی الان عاشق منه یامن عاشقشم

ایکه الان اون فرشته س ولی خب خیلی عوض شده ,بزرگ شده دیگه اون

پسر یاغی 9سال پیش نیست

حالا چه خوب چه بد تصمیم گرفتم با مرتضی باشم میدونم چه تصمیم خنده داری گرفتم

حرفای مرتضی رو راجع به اینکه خانوادتو راضی کن که بیام خواستگاریتو

باور ندارم ولی خب مرتضی هیچوقت به من دروغ نگفته حتی از بدترین کاراشم من خبر دارم

راجع به شرم اورترین اتفاقای زندگیشم به من دروغ نگفته نمیدونم الان

فازش چیه؟؟؟

نگید میخواد منو گول بزنه و بامن دوست شه که همین الانم اگه به هرکی پیشنهاد بده

بهش نه نمیگن

باهاش که حرف میزنم میبینم خیلی نا امیده کار میکنه ولی امیدی واسه زندگی نداره

میگه تنهاست و کسی درکش نمیکنه از درد ترک کردنش میگه ازاینکه

روزای اخر اعتیادش فکرمیکرده روزای اخر زندگیشه ازاین که شبا میرفته رو پشت بوم  و

چندساعت تنها مینشسته از اینکه چه طور دونه دونه موتوراشو جای پول مواد

میزده به نام مواد فروشا از19 شبی که به خاطر ترک کردن بیدار مونده از درد وحشتناکی

که داشته از حرفایی که الان خیلیا پشتش میزنن...

نمیدونم چی بگم ولی اینو میگم که اگه اصلا الان مرتضی به منم زنگ نمیزد بازم اگه

همه محل میگفتن مرتضی ادم بدیه من ته دلم میدونم که مرتضی اونی

که مردم میگن نیست.

فقط اینو میگم که مرتضی روحیه منو خیلی تغییر داده شباکلی از خطره های 9سال پیش

میگیم و میخندیم !

تو این چندروز کلا مدل لباس پوشیدن و مدل موهاشو عوض کرده شده شبیه مردا!

میگه میخوام تغییر کنم میخوام به قول خودش ادم شم!

فعلا که باهمیم ولی میدونم اگه همه ی حرفای مرتضی هم راست باشه و قصدش ازدواج

باشه اسمونم بیاد زمین مامان عمرا یکی مثل مرتضی رو تو خونمون راه بده,

خود مرتضی هم اینو میدونه ولی میگه میخوام سعیمو بکنم!

از همه ی این حرفا که بگذریم میگم الان حالم خیییل بهتره! 

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرتضی

ارزو میگه توافسردگی شدید گرفتی که اینقدر تصمیمای احمقانه میگیری

میگم برو گمشو من افسرده نیسم,

میگه نمیذارم اینکارو بکنی

میگم من میخوام ,حالا هرچی میخواد بشه,بشه

میگه به نظرت اون ارزششو داره؟؟؟

میگم نمیذارم کسی بفهمه.....

میگه ,خیلی احمقی......

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرتضی!!!!!!!!

سلوووووم!!!

اقا من خووووبم!!!خییییلی خووووب!!!!

پریروز فاطمه دوستم اومد خونمون واسم یه عطرم خریده بود که خیلی خوشبوعه!

کلی ذوقیدم!

نشستیم کلی هله هوله خوردیم ومنم اینستاشو واسش وصل کردم بعدشم باهم نهنگ عنبر

دیدیم!من و فاطی دوران مدرسه خیلی باهم خوب نبودیم بعدازمدرسه باهم صمیمی شدیم!

خلاصه کلی خوش گذشت !

شب قبلشم مرتضی که معرف حضورتون هست تو بیتالک بهم درخواست دوستی داده بود

چون من عکس پروفایلم اون عکسس که با بچه هادستامونو روهم گذاشتیم و قبلا هم

اینجا گذاشته بودمش !اون منو شناخته بود منم میدونستم اونه ولی جوری وانمود میکردم

که انگار نمیدونم تو اونی!!!!!!

با فاطی کلی اذیتش کردیم!

فرداش خودشو معرفی کردو.....

دیگه بقیه ش بمااااند!!!!!!!!!!

دیروزم رفته بودم بیرون خط چشم بخرم بهنام و دیدم جلو در یه بنگاه بود سر و وضعش

اونجوری که دوستام میومدن واسم تعریف میکردن اره خیل خوب شده و خیلی به خودش

میرسه نبود!

حالش از سرو وضعش معلوم بود....

اونم منو دید ,اومدم خونه خیلی اعصابم خورد بود ای کاش هیچوقت دیگه نبینمش.

دنبال کارم همچنان هستم!

 

لطفا یکی به من توضیح بده این 5تومنی که بلاگ به خانوما هدیه داده رو باهاش میشه

چیکار کرد.

 

ادامه مطلب ۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

گوجه سبز!

بفرمایید گوجه سبز!!!!!

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خونه ی نحس

سلووووم

دیروز رفته بیمارستانه بعداز یه ساعت بلاخره

دکتره رو دیدم اونجافهمیدم یکی از سهامدارای بیمارستانم هست

صحبت کردیم و گفت الان منشیارو استخدام کردن منشیایی که سابقه کار دارن و بلدن

نسخه پزشکم بخونن گفت معرفیت میکنم به سازمان نظام پرستاری برو اونجا مدرکه کمک پرستاریتو

بگیر یه دوره سه ماهه س ,بعد مدرکتو میگیری و میای پیش خودم کارت بامن.

والا نمیدونم حالا قراره چی بشه ولی امروز رفتم سازمان نظام پرستاری و گفتم از طرف دکتر ....

اومدم گفت اره دکتر گفته بود که میخواد چندنفر و بفرسته,شمارمو گرفت و گفت ما داریم مجوز کلاسای جدید و

میگیریم یه هفته دیگه بهت زنگ میزنم ساعت کلاسارو میگم.

حالا ایشالا که جور شه,من میرم مدرکه رو میگیرم بقیه ش دیگه هر چی خدا بخواد.

ازفردا هم میگردم دنبال یه کار نیمه وقت که کلاسارم بتونم.برم.یه کارگاه خیاطی سر کوچه

بهنامینا هست که چرخکارم میخواد ولی دوست ندارم اونجا برم و شاید اتفاقی  خانوادشو

ببینم.چندشبه دوباره خوابشو میبینم خواب میبینم اون تو خوشحاله و من ناراحت .

پنجشنبه ساعت۵ونیم معصومه دیده بودش که داشته میرفته بنگاه,حتما میخواد خونه رو بفروشه.

هه...

چه راحت.

ازاونروزه که بهم ریختم اعصابم بد خورده .اون بدون من خوشحاله و داره زندگی میکنه.

به دوستام گفتم وقتی دیدنش ازاین به بعد به من نگن,من دیگه اعصابم نمیکشه که

بشینم به اون فکرکنم. 


۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من نمیتونم هرزه باشم .......

سلووووم

چقدر امشب شب پراز استرسیه واسه من!

نمیتونم بخوابم ...

حالا دلیلشو میگم بهتون  ..

چهارشنبه صبح با معصومه رفتیم سوار سرویس شدیم و رفتیم سراون کاره,

وقتی رسیدیم لباس کارامونو تنمون کردیم و سرکارگرا اومدن از بین ماها

خودشون کارگرایی که میخواستن و واسه بخششون انتخاب کردن,

معصومه رو بردن بخش بسته بندی که خیییلی راحت بود فقط فیلترا رو میذاشت تو جعبه!

من و یه دختره که اونم روز اولض بود و اسمش محدثه بود و یکی از سرکارگرا اومد مادوتارو برد بخش 

خودش....

این محدثه یه سال ازمن کوچیکتره  تو محل خودمونه میشناسمش تو مدرسه ما بود,اونم منو میشناسه!

محدثه یه دختر خوشگل ولی مشکل داره!مشکلش اینه که کارایی کرده که اسمش تو دهن همه هست

ازدواج کرده و بعداز چندماه جدا شده ,اونموقعه که جدا شد تو محل پیچید یه کاری کرده و شوهرشم

فهمیده و طلاقش داده ولی اونروز خودش میگفت شوهرم معتاد بود جدا شدم,حالا نمیدونم کدومش راسته

ولی هرچی هست محدثه یه دختریه که با عشوه گری میتونه مردای متاهلم  از راه به در کنه من خودم

اینو به چشم دیدم!اونموقع که مدرسه میرفتیم یه ماه هم.با مرتضی دوست شد!!

خلاصه که اون اقا مارو برد بخش خودش,سخت ترین بخش کارخونه,درست کردن فیلتر تو قالبا و

جدا کردنشون از قالب,اگه تو اینترنت بزنید میبینید یه کار خیلی سخته که زور زیادم میخواد,چون وقتی

فیلترارو میریختن تو قالب باید ده تا قالب و که بینشونم تخته گذاشتن و بلند کنی ببری بذاری زیر دستگاه 

پرس ,بعدش دوباره اون قالبارو از زیر دستگاه دربیاری و بلند کی ببری اون سمت دستگاه و فیلترارو

از قالب جدا کنی ,وچون همزمان با این کار دستگاه که قالبارو پر میکنه داره کار میکنه تو باید سرعتت تو جدا 

کردن فیلترا از قالب زیاد باشه که قالبارو ببری بدی تا دوباره پرش کنن,اونوقت چون این قالبا زیر دستگاه 

پرس میرن خیییلی سفت میشن و جدا کردنشون واقعا سخته,

خلاصه مارفتیم اونجا و شروع کردیم به کار ,چضمتون.روز بد نبینه اینقدر کارش سخت بود که از درد دستام

داشتم جون میدادم.

سرکارگرما اسمش ابوالفضل بود یه مرد۲۸یا۲۹ساله که متاهلم بود,این اقا یکی کم نرمال نبودمن خودم شنیدم 

که وقتی منو محدثه رو انتخاب کرد برد بخشش به اون یکی سرکار گر داشت میگفت من گلچین کردم برو

بسوز!!!!!!محدثه که دوتا عزیزم بهش گفت  اونم گل از گلش شکفت و محدثه رو برد سر یه کار راحتتر 

که فیلترارو که از قالب جدا شدن و جمع کنه,منم اعصابم خورد بود نه به خاطر سختی کار به خاطر زندگی 

خودم.....

همینجور که اخمام توهم بود داشتم به حرفاش گوش میدادم و چیزایی که یادم میدادو انجام میدادم

اومد کنارم گفت سخته کار؟؟

گفتم روز اوله سخته ولی  عادت میکنم,

گفت میخوای ماساژت بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فقط با اخم یه نگاهش کردم و اونم دستا پاشو جمع کرد.

این اخم همانا و پدر منو دراوردن از طرف اونم همانا

یعنی اینقدر بهم فشار اورد و اینقدر سرم غرغر کرد که خانم  چ عجله کن خانم چ سریعتر

خانم چ...

میخواستم گریه کنم دوبارچشمام پراز اشک شد ولی به زور خودمو نگه داشتم و ادامه دادم,

اون دستکشه که پست قبل گذاشتمم اول صبح که بهم داد نو بود شب تیکه پاره شده بود .

خلاصه که بهش گفتم اقا ابوالفضل میشه من برم صحبت کنم بخشمو عوض کنم اومدبهم خندید

گفت خانم چ من بداخلاق نیستم شما اینجوری اخم کردی!نه نمیشه من نمیذارم  ,من کارگرا ی بخشمو 

خودم انتخاب میکنم.

چهارشنبه با بدبختی گذشت به خدا اومدم خونه اونقدر دستام درد میگرد که سونیا کیسه اب گرم

گذاشته بود رو دستم  منم مثل جنازه افتاده بودم وسط هال!منم خب نازک نارنجی واسه همین

دیگه حالم خیلی بد بود!

 یهو مامان اومد بالا گفت بابا حالش بد شده ,خدا سرهیچکس نیاره  بابا افتاده بود و نفسش بالا

نمیومد زنگ زدیم امبولانس اومد بابارو بردن بیمارستان.

رفتن و چندساعت زیر اکسیژن بود بعدخودش رضایت داده بود  اومده بود خونه ,اینقدر که لجبازه.

دکتره هم به مامانم گفته خیلی وضع قلبش خرابه باید بستری شه ولی بابا راضی نمیشه میگه نمیخوام برم

بیمارستان .

همون شب دخترخاله م که گفته بود واست تو بیمارستان کار پیدا میکنم تو تلگرا پیام دادو

شماره موبایل رییس بیمارستانی که تازه تاسیس شده تو شهریارو بهم داد و گفت زنگ

بزن شنبه بعد برو میخواد باهات یه مصاحبه کنه ,ایشالا که جور شه ,راستش امیدی نداشتم

چون دیگه انتظار اتفاق خوب نداشتم,واسه همین گفتم پنجشنبه رو باز میرم سر همین کار بعد شنبه 

میرم بیمارستان و اگه بیمارستان کارش

جور شد که بهتر اگه نشد حداقل بتونم یکشنبه دوباره برگردم سر همین کاره,خلاصه که پنجشنبه

هم رفتم سر همون کاره که به خدا کلی اذیتم کرد سرکارگره,

بهش گفتم اقا ابوالفضل من اگه شنبه نیام میتونم دوباره یکشنبه بیام,چون الان شدیدا کارگر احتیاج دارن

گفت چرا گفتم یه کار اداری دارم گفت حالا ببینم چی میشه,

اقا به خدا من دست خودم نیست نمیتونم با هرکی  بگم بخندم اگه حرف نا به جایی بزنه

خوشم بیاد,به خدا بلد نیسم ,این اقا ابوالفضلم تا یه ساعت مونده به اتمام کار سعی کرد بامن  بگهو بخنده 

همشم میومد میگفت  خانم چ اگه خسته ای به من بگو.

خب اخه بگم که چیکار کنی؟؟

دیگه دید بامن به نتیجه نمیرسه نزدیک اتمام کار اومد گفت شنبه نیای دیگه نمیشه بیای

گفتم باشه ممنون

تورو خدا شماها نگید من الکی حساسم و این رفتارا عادیه ومن نباید اینجوری باشم

چون معصومه به من اینجوری میگه,میگه تو حساسی این چیزا عادیه مشکل ازتوعه که بهت

بر میخوره.

به نظرشماهام من الکی.حساسم؟؟

لطفا نظرتونو بگید.

امروزم زنگ زدم به دکتره که گفت فردا ساعت ۱۰صبح تماس بگیر بعد بیا,والا انتظار

نداشتم  رییس بیمارستان اینقدر تحویلم بگیره,فک کنم پارتیم پارتیه خوبیه!!

از صبح که با دکتره حرف زدم خیلی امیدوار شدم واسم دعا کنید ,

دعا کنید این کاره جور شه اگه جورشه زندگیم عوض میشه میتونم کنارش درسمم بخونن.


۱۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان