قانون های خیاطی!

قانون اول:

اگه بین ۲۰تا کار ی که دوختی یکیش یه کم ایراد داشته باشه

موقع تحویل دادنش ,همون یه کار میاد زیر دست 

صاحبکار!😐


۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خانم خیاط!

سلوووم علیکوم

اخ که چقدر دلم واسه یه پست طولانی تنگ شده!

همه چی خوبه و منم خداروشکرحالم خوبه!

دیگه پیراهن مردونه نمیارم یعنی یه ماهی که کار کردم دیدم

واسم نمیصرفه تصمیم گرفتم  دسته کار اخری که اوردم و بدوزم و بعدش دنبال

یه کار جدید باشم که دوست ماامانم همون حکیمه خانم که تو دوران نامزدیم

پیشش کار میکردم و همسایمونم هست کارگاهش طبقه ی پایین

خونشه و کارشم مانتو و پالتوعه بهم گفت بیا ازمن کار ببر

منم خب تجربه ی دوخت مانتو و پالتو رو داشتم قبلا ازخدا خواسته

گفتم باشه اونم گفت بیا اتو کار گاه یه نمونه بدوز که شریکمم ببینه و تاییدت

کنه من که کارتو دیدم وقبول دارم ولی شریکمم باید مطمعن شه

گفتم باشه و رفتم یه نمونه کار دوختم و کارم تایید شد و یه دسته کار اوردم

یعنی واقعا خوبه!

هم واسم میصرفه هم اینکه ازاولش من دوخت لباس زنانه رو بیشتر دوست داشتم!

خلاصه که شرو ع به کار کردم و همه چی روبراهه الان تو یه هفته ای

که کارو شروع کردم اندازه ی 15 روز پیراهن مردونه دستمزدش

واسم افتاده که این خودش خیییلی!

الان دارم یه مدل بارونی میدوزم که خییلی نازه عکسشو تو ادامه مطلب

میذارم.

با مرتضی هم همه چی خوبه

نمیگم من میمیرم براش و اگه نباشه نمیتونم زندگی کنم

ولی میگم وقتی اون هست حالم خوبه

کمتر غصه میخورم و کمتر گریه میکنم!

من به همین راضیم!

اون ولی همه چیز واسش جدی شده حتی باخانواده ش درمورد من حرف زده

و گفته که مامانم راضی نیس مادرشم گفته تو حقوقتو

خرج چیزای الکی نکن من مادرشو راضی میکنم

که اونم مامانم عمراااااااا راضی شه!

اصن من نمیدونم مامانم چه جوری میفهمه اون وارد زندگی من

شده اخه چندروز پیش به سونیا گفته ابجیت بااون پسره حرف میزنه؟

سونیاهم گفته من نمیدونم

بعد به سونیا پیغام داده که به من بگه خاک تو سرت کنن

اون پسره رو ببینم توخیابون به فحش میکشمش!

میدونم تهدید الکیه ولی درکل اینجوری گفته که من بدونم هیچوقت راضی

نمیشه!

تو دهه ی اول محرم که هرشب میرفتیم بیرون اصلا بهنام و ندیدم

شب شام غریبان ما هیچ سالی بیرون نمیریم ولی امسال مرتضی گیر داد

که بیایید بیرون!منم به مامان گفتیم بیا امسال بریم

اونشب من و سونیا و مامان رفتیم مسجد برای اولین بار!

بعداز مراسم داشتیم برمیگشتیم خونه که بهنام ترک موتور یکی

نشسته ب.ود و از روبروی ما داشت میومد تا مارو دید روشو کرد اونطرف!

ایشالا بمیره....

منم خطمو که عوض کردم و912 گرفتم دیگه اون خطایی که بهنام شمارشو

داشت خاموش بود تا چندوقت پیش که خواستم کار بیارم بابا

گفت شماره 912 رو به صاحبکاره نده یکی از خطایی که داری و بنداز و اون شماره

رو بده منم یه ایرانسل از خط قبلیام روشن کردم که تلگرامش

رو کامپیوتر وصل بود از رو کامپیوتر پاک کردم و تو گوشی وصل کردم

بهنام تلگرام نداشت چندروز بعداز عاشورا تلگرامشو وصل کرده بود اومده تو پی وی

شروع کرد به زدن همون حرفای قدیمی...

عاشقتم...

بدون تو نمیتونم....

باعکسات زندگی میکنم....

اونشب چقدر حالم بد بود و چقدر گریه کردم جوابشو دادم و گفتم

یهنام دیگه خیلی دیره......

بعدش اکانت تلگراممو حذف کردم

چقدر لحظه ای که میخواستم گزینه ی حذف اکانتو بزنم حالم بد بود و

چقدر مردد بودم ولی زدمش و بعدم خطه رو خاموش کردم.

کاش باز سروکله ش پیدا نمیشد...

من دیگه نمیخوام بهش فکر کنم...

هیییچوقت.

جمعه نذری داشتیم بابام واسه خیرات پدرش گفت قیمه درست کنیم و پخش کنیم

از ساعت 6 صبح تا 4 پختن و تزیینش طول کشید

ساعت4هم فاطی همون همکارم اومد مغازه م

اخه نمیدونم گفته بودم یانه دارم بهش خیاطی یاد میدم

جمعه الگوشو انداخت رو پارچه و دوخت کلی ذوق کرد!

داشت دامنشو میدوخت اینقدر خوشحال بود که لبخند

از صورتش محو نمیشد!

یه عکس یهویی انداختم ازش که اونم ادامه مطلب میذارم!

دیشبم ارزو بهم پیام داد گفت دختر جاریش و دوستش میخوان بیان

کلاس خیاطی بهشون یاد میدی یانه؟

که گفتم اره یاد میدم دختره هم امروز اومد لیست وسایلاشو نوشتم براش

احتمالا ازیکشنبه اینده کلاسو شروع کنم!اینجوری اجاره مغازه و پول برقم م هرماه

از شهریه کلاس خیاطی درمیاد!

خداروشکر همه چی روبراهه!

مامانمم که ارتروز شدید داره و پادردش به خاطر چاقی هرروز

داره بدتر میشه میخواد معده شو تا دوماه اینده عمل کنه به زور فرستادمش

کلینیک چاقی 97 کیلوعه دکتر گفته اگه 102 کیلو بشی با بیمه

معده تو عمل میکنیم حالا تو اینچند وقت باید وزنشو اضافه کنه

که عملش کنن خاله مم دوسال پیش عمل کرد خییلی چاق بود الان

لاغره پادرد و کمر دردشم خوب شده اگه پادرد مامان خوب شه

به خدا یه کوه از رو دوش من برداشته میشه اخه این چندوقت خیلی درد داشت

و شبا گریه میکرد و به زور میخوابید

عملش با بیمه تقریبا 2و نیم میشه که گفتم یه تومنشو من میدم

بابا هم یه روز خوبه یه روز بد پنجشنبه ی پیش خیلی حالش بد بود

راستی پارسال مهرماه یه پست گذاشتم که پسردخترخاله ی مامانم

فوت کرد جوون بود 12 مهر سالگردش بود مامان و بابا رفتن

12 روز بعدش باباشم فوت کرد بنده خدا فشارش میره بالا و میبرنش

بیمارستان اونجا فوت میکنه 

دخترخاله ی مامانم طفلکی تو یه سال هم شوهرش و از دست داد هم پسرشو

شوهر خاله مم ریه ش اب اورده و اصلا حالش خوب نیس خدا کنه

اتفاقی براش نیوفته اخه حالش خیلی بده.

دیگه چشمام داره میره امیدوارم دوستای همیشگی منو ببخشن

که کامنت نمیذارم براشون تومغازه نت ندارم شباهم خیلی زود میخوابم

ولی وقت ناهارم به وب همه سر میزنم.

شبتون بخیر

ادامه مطلب ۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ابان.....

ابان!

ماه من!

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من عاقل نمیشم و تصمیمم عوض نمیشه......

فکاش میشد بو رو ذخیره کرد

مثلا وتی یه بو رو دوست داری تو یه  شیشه بتونی نگهش داری 

بعدا هروقت دلت خواست بیاری بوش کنی!

مرتضی یه چفیه داشت که ماه محرما مینداختتش ,پنج سال

بود من هر محرم اونو دست مرتضی میدیدمش,من اینجور چیزارو دوست

ندارم ولی به مرتضی گفتم بدتش به من,داد دست بچه ی

خواهرش اورد جلو مغازه داد بهم,گفت ببخشید نشستمش ,یه بوی خوبی میداد

که نگو!

هزار بار بوش کردم ,اینقدر که سونیا میخندیدو سرشو تکون میداد!

چرا دلم لرزیده ؟

چرا بااینکه میدونم مامان اگه بمیرمم اجازه نمیده با مرتضی باشم باز 

میخوام باهاش ادامه بدم؟

خیلی ترسناکه....

دلم واسه کسی دوباره لرزیده که میدونم رسیدنی 

تو کار نیست.

همش میگم نکنه بوی چفیه بره ,,خداکنه بوش تا همیشه موندگار باشه....




۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

معصومه

سلووم 

معصومه ی عزیزم من نمیدونم چرا نمیشه واسه تو کامنت بزارم ,یه کامنت عمومی

بفرس.,جوابتو همون زیرش بنویسم

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

همه چی داغونه!

فردا تا سوعا س و من اصلا نفهمیدم از تاسوعای پارسال تا امسال

چه جوری گذشت,همه چی رو دور تند تموم شد,

بهنامم کلا تموم شد!

فکرشم نمیکردم!

جمعه فاطی,همون همکارم از صبح اومد مغازه م رفتیم باهم شهریار 

کفش بخریم بعدشم رفتیم امامزاده اسماعیل و پیتزا خوردیم

یه دستبندم واسه فاطی خریدم,فاطی تنها کسیه که میتونم ۱۰۰درصد جلوش خودم باشم,

رفتنی خونه شم گریه کرد باز!

داشتیم از شهریار یرمیگشتیم مرتضی رو دیدیم به فاطی نشونش

دادم فاطی میگفت چال لپش  خیلی بامزه س!

مرتضی همرن شب دوباره بهم زنگ زد منم خیلی ناراحت و داغون

بودم جوابشو دادم ,تورو خدا شماها دیگه سرزنشم نکنید

من به اندازه کافی از دوستام  متلک شنیدم...

فرداشبش رفته بودیم هییت یکی ز  دوستامو

دیدم برگشته بهم میگه 

میدونی یاد چی افتادم؟  

میگم چی؟

میگه  پیارسال با نامزدت بودی الان

تنها! 

گفتم خب که چی؟

میگه همینجوری یهو یادم افتاد!

میگم برو بمیر با اون یادت....

  ارزو هم دیروز اومده بود ک مغازه م بعداز دوماه!

اونم خوبه همه چیز خدارو شکر واسش روبراهه


راستی اون یکی فاطی ,همکلاسیم ,بارداره!!

دیروز فهمیده بود  و بهم خبر داد 

خیییلی واسش خوشحال شدم!

همیشه میگفتم اگه  بچه دار شدی و بچه ت دختر بود باید اسمشو 

بزاری قیز بس!اگه پس بود بیوگ ااقا!

کارامم همچنان ادامه داره ,یه کم فشار زیاد شده و به اون راحتی

که فکر میکردمم نیس,

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

م.ر .ت.ض.ی

*_______*

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرگ

فقط.همین مونده بود 

شایان برگرده بگه بخاطر اخلاق گندت طلاقت دادن


۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من و تو

قرار نیس از دست من راحت بشی  عشقم

قرار نیس از تو راحت بشم عشقم!

من عااشق این تبلیغم 

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پاییز,فصل من!

پاییز مبااااااااااااااااارک!

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من مییییتووووونم!!!!

اقا سلوووم علیکوووم

خوبید؟

خداروشکر همه کارای مغازه م انجام شده ,

کارای اولی رو که تحویل دادم  ۲۰تا پیراهن دیگه اورد و 

گفت خیلی حساسه واگه این کارات تایید شه ازاین به بعد

بهت کار میدم, اون کاراارو دوختم و امروز تحویل دادم که تایید شد

بهم۱۵۰تا کار دادن ازاین به بعد دیگه کارم همیشگیه و بدون فاصله واسم کار میارن!!!

خدارو شکر همه چی ارومه و اوضاع کارم داره خوب میشه!!!

خیلیا منو مسخره کردن وقتی گفتم میخوام مغازه بزنم,حتی دوستام باهم شرط بستن 

که من نمیتونم , حتی ارزو !


۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

طولانی نوشت خانم خیاط!

اقا سلوووم علیکم!

خووبید؟؟؟

من خوبم یعنی بد نیسم!

میدونم چقدر دیر به دیر دارم پست میذارم خیلی از دوستام

دیگه خسته شدن و بهم سر نمیزنن!

ولی خب دوست ندارم تا وقتی دلم نگفته برو بنویس بیام و پست بذارم تو این

چند روز چندبار اومدن نشستم که پست بذارم ولی خب نشد

پست اخرم 6 شهریور بود

به خاطر معاف شدن شایان ما یه گوسفند قربونی کردیم ویه مهونی خانوادگی

کوچیک گرفتیم شب بعدش که میشد ششم شهریور قرار بود بریم رو پشت بوم

شام بخوریم داشتیم وسایلا رو میبردیم بالا که به سونیا گفتم برو قلیونمو بیار

امشب قلیونم درست کنیم

اینم بگم که بابا نمیدونه اون قلیونو بهنام خریده چون بهنام بعداز طلاق اینو واسم

گرفته بود و بابا فکر میکنه این یه هدیه از ارزوعه

خلاصه قلیونم تو یه کیسه بود اورد گفت شیشه ش شکسته

خییییییلی ناراحت شدم ولی ازاونجا که همیشه الکی ادم قویه خونه بودم

خودمو نگه داشتم...

همه رفتن بالا و هی منو صدا میکردن و میگفتن بیا ومن نشسته بودم تو حموم و

گریه میکردم....

به خاطر شیشه قلیون که فقط 20 تومن پولش بود...

چرا هنوز ناراحتم ؟

من که دوسش ندارم....

اشکامو پاک کردمو با زور رفتم بالا !دوباره همون ادم قوی و بی احساس بودم!

شیشهه رو دور ننداختم حقوقمو بگیرم میرم یکی لنگه همین و پیدا میکنم

و میخرم .

دو روز گذشت ساعت 6 از کار اومدم خونه

و دیدم مامانینا انگار دیگه قصد گشتن واسه مغازه رو ندارن

پاشدم یه اتمام حجت کردم و گفتم خوبه خودتون گفتید مغازه بزن و سرکار

نرو الان که من تصمیمم جدی شده چرا کمک نمیکنید ؟

مامان ناراحت شد میگه تو اشتباه فکر میکنی!

گفتم بریم همون مغازهه که تو خیابون دیدیم واجاره ش زیاده رو بگیریم

مامان حاضر شد باهم بریم من مغازهه رو ببینم که یه مغازه هم

سر کوچه خودمونه ولی چون روبروی اژانسه ما اصلا نرفته بودیم قیمت

بپریم و ببینیم چه جوریه اصن

ولی اونشب گفتم من که میخوام از داخل مغازه پرده بزنم بریم ببینم

اگه اینجا ارزونتره اینو بگیریم

اقا رفتیم اونجا اجاره ش مفت بود!

همون شب اونجارو اجاره کردیم !

قرار بود من تا یازدهم سرکار برم دیگه واااای که چقدر از هشتم تا یازدهم

کند و سخت گذشت !اصن متنفر بودم ازاونجا و ادماش!

من که عاشق خیاطیم با نفرت کار میکردم...

خداروشکرکه تموم شد!

روز اخر با صاحبکار صحبت کردم و گفتم کی باید بیام واسه تسویه گفت

ما که از دوروز دیگه تعطیلات تابستونی اینجا شروع میشه هیچکدوممون

نیستیم بیستم برمیگردیم حسابتو درمیارم و تا بیستو سوم

حقوقتو میدیم اقا من گفتم باشه و رفتم حالا دیروز که تماس گرفتم گفتن پدر

صاحبکار فوت کرده و حالا حقوق منو کی بدن معلوم نیست...

اوونقدر از اینکه ازاونجا دراومدم خوشحال بودم که فردا صبحش که جمعه بود

ساعت 7 بیدارشدم و میخواستم هول هولکی حاضر شم بعدش یادم افتاد که

عهههه من دیگه سرکار نمییرم !داشتم تو دلم به خودم پز میدادم

که یادم افتاد اصن امروز جمعه س اگه میرفتمم امروز تعطیل بود!

فرداش تا لنگ ظهر خوابیدم شبشم رفتیم خونه ی پسر عمم

گفتم از فرداش دیگه کارای مغازه رو بکنیم و کولر و چرخ بخریم و من کارمو

شروع کنم !ولی زهی خیال باطل.....

فرداش رفتم اونجارو تمیز کردم و سرامیکارو شستم

پس فرداش گفتم پول من که دستتونه برید یه کولر بخرید و چندمتر سیم و لامپ

و هرچی که لازمه بگیرید و نور اونجارو زیاد کنید

اخه نور محل خیاطی باید زیاد باشه

یه نفرم بیارید چوب پرده رو وصل کنه!

اقا سه روز هر دقیقه بهشون میگفتم اینارو اخرسر با منت رفتن یه کولر خریدن

و با غر غر هم یه نفر و اوردن چوب پرده وصل کرد و همون شبم من چرخ خودمو

با میز اتو وسایلام بردم اونجا,

یعنی مغازه حاضر بود فقط مونده بود سیم کشی و وصل کولر و خریدن چرخ

سه سوزنه

چرخ سه سوزنه که فعلا منتفیه تا اخر شهریور ببینم مستاجر پیدا نشه

اینا پول منو میگیرن میدن به مستاجر تا یه مستاجر پیدا کنن و پول منو بدن

خب گفتم باشه اشکال نداره نهایتا تا سه سوزنه بخرم کار راسته دوزی میارم

اقا همینجور که من با زور و دعوا داشتم کارای مغازمو میکردم

از خواب بیدار شدم دیدم صورتم باد کرده شده اندازه یه بالش!

همه ی دندونامم درد میکرد لثه م عفونت کرده بود

دکتر رفتن منم بی فایده بود نهایش میخواست چرک خشک کن بده بگه

بخور تا عفونتش خوب شه

نمیدونید چه شکلی شده بودم همیشه دندون که ابسه میکنه صورت یه وری

ورم میکنه ولی من چون کل دندونام درد میکرد کلا صورتم از همه طرف ورم کرده بود و

دماغم شده بود اندازه دماغای پهن افریقاییا!

چشمتون روز بد نبینه درد من اینقدر شدید بود که برداشتم دوتا قرص زولپیدم 10

خوردم که بخوابم

زولپیدم 10 یه خواب اوره خیییییییلی خییییلی قویه

اقا من این قرص و خوردم ولی باز خوابم نمیبرد و درد داشتم هرچی هم

میگفتن ببریمت دکتر میگفتم نه

نگو تو همون حالت که قرصه تازه داشته اثر میکرده من خودم یه قرص دیگه هم

برداشتم و خورردم

یعنی دوروز تمام که منگ بود ولی درد داشتم

تو همون حالت منگی اون اقای محترمم پیام داده و منم جواب دادم!

اونم چه جوابایی!حالشو شدید گرفته بودم

حالا قضیه این اقای محترم بمونه تا بعدا کامل واستون میگم!

خلاصه من دوروز  رو گذروندم بدون اینکه هییییچی یعنی واقعا هییییچی یادم باشه

حتی روز سوم بلند شدم با اون حالت و وضعیت راه افتادم رفتم شهریار

تا پایه چرخ بخرم!یعنی تو اون حالم فکرم دنبال کامل کردن وسایل کارم بوده!

باورتون نمیشه من از شهریار رفتنمم هیچی یادم نیست!

شرایط و رفتارم بد نبوده یعنی تو حالت مستی نبودم ولی هیچی یادم

نمیاد!فرداش دوباره درده وحشتناک شد اونقدر که ساعت 3 نصفه شب

با گریه منو بردن بیمارستان و همونجا کلی دارو و امپول  بهم دادن

فرداش بهتر شده بودم

باد صورتم نخوابیده بود ولی درد کم شده بود

سونیا میگه تو این چندروز که تو حال خودت نبودی فقط میگفتی برید

کولر مغازه رو وصل کنید!

چقدرم که رفته بودن...

اوووف

حتی زنگ نزده بودن به دوست بابام که قرار بود بهم کار بده واسم

کار حاضر کنه!

حالم که بهتر شد چنان دادو بیدادی راه انداختم که میخوام مغازه رو

پس بدم و برم دنبال کار بگردم

من بی احترامی نمیکنم بهشون ولی قاطی کنم دیگه

هییییچی!

من که با هزار ذوق مغازه اجاره کرده بودم تو این چندوقت هزار بار گفتم

عجب غلطی کردم...

دیگه بعداز دادو بیداد من زنگ زدن به دوست بابام و فرداش ده تا

پیراهن واسه من اورد که نمونه بدوزم کولرمم که وصل نکرده بودن همونجوری

بردم گذاشتم رو میز اتو و زدمش به برق

سیم کشی هم نکردن...

اونجا یه لامپ داره و من با یه لامپ سقف که اونم خییلی نورش کمه

کارمو شروع کردم

بالای چرخ باید یه لامپ بکشن که مستقیم نور روی کار باشه

به خدا خیاطی با نور کم خیلی سخته

ولی دیگه از حرف زدن خسته شده بودم دیگه انور هیچی نگفتم و رفتم کارمو شروع

کنم اونم ساعت 6 غروب چون کار اون ساعت اورده بود منم با عصبانیت فقط

وسایلمو برداشتم که برم مغازه م

رفتم شروع کنم اینقدر نور کم بود که فقط با حرص میدوختم

انگارهمه چی دست ب دست هم داده بود که من اعصابم خورد

بشه...

دیگه هوا تاریک شده بود و منم تازه شروع کرده بودم

که یهو برق رفت ,حتی یه فندکم نبرده بودم مغازه تاریکه تاریک شد فقط

تونستم درو ببندم و یه صندلی بذارم پشتش چون از داخل قفل نمیشه

انمیتونستمم ببندم برم خونه چون خیلی تاریک شده بود خیابون

مغازه منم دقیق سرکوچمونه زیاد فاصله نداره ولی باز خیلی تاریک شده بود

نیم ساعت برق نبود یکیشون نیومد دنبال من!!!

تو این نیم ساعت زنگ زدم به فاطی و باهم حرف زدیم گفت فرداش میاد

مغازه م !کلی خوشحالیدم !فاطی یکی از بهترین دوستام شده!

بعد که برق اومد دیگه خیییلی دیر بود مغازه رو بستم و رفتم خونه

فرداش من ساعت 9 میخواستم برم مغازه که فاطی زنگ زد گف یه ساعت دیگه

میاد سرمحلمون برم دنبالش چون راهو بلد نیس

ساعت 10 رفتم دنبالش و بعدم باهم اومدیم مغازه

عزییییزم خیییییلی دلم تنگ شده بود واسش کلی باهم حرف داشتیم!

زنگ زدم سونیا فلاکس چای رو پر کنه و یکمم هله هوله از مغازه بیاره واسم

ما یه فلاکس داریم که بابا میبره مغازه خودش مامان قرار بود یه فلاکس بخره

واسه من ولی خب گفتم حالا اونروز فلاکس بابا رو بیاره  ولی مامان

فلاکسی که واسه جهیزیه م خریده بود و برداشته بود واسم

پر کرده بود فرستاده بود..

میخواست مثلا وسایل نو بهم بده مثلا میخواست خوشحالم کنه...

ولی نمیدونه من بادیدن وسایلی که با شوق زندگی با بهنام خریدم حالم بد میشه..

الان میگید دیوونه ای!

اره شاید دیوونه شدم...

هیچی نگفتم ولی خب حالم بد شد!

من قوی بودم!نباید گریه میکردم!

با فاطی قرار گذاشتیم که من بهش خیاطی یاد بدم

پنجشنبه ها که زود تعطیل میشه قراره یه راست بیاد مغازه من خیاطی

یادش بدم بعدش تا قبل اینکه شوهرش برسه برگرده!

شوهرش راضی شده فعلا!فاطی خیییلی خوشحاله

خداکنه شوهرش دوباره بازی درنیاره .

خلاصه درس اول و شروع کردیم درس اول دامن تنگ بود

همیشه جلسه اول خیلی سخت میشه و چون گیج کننده س درس اول و

معمولا تو دو یا سه جلسه میدن منم نصفشو یادش دادم و دیگه

گفتم همونارو خوب یاد بگیره تا دفعه ی بعد که میاد بقیه رو یادش بدم!

ساعت 12 زنگ زد مامان گفت با دوستت ناهار بیایید خونه فاطی گفت نه باید برم

بعدش گفتم زنگ بزن شوهرت اگه گذاشت بمون

زنگ زد شوهرش کلی زبون ریخت شوهرش گفت باشه بمون ساعت 4

برو خونه!

من موندم شوهرش چه جوری میتونه جلوی فاطی مقاومت کنه و اذیتش

کنه اخه خیییلی این دختر شیرین و بامزه س!چون لاغر و قد کوتاهم هست از من

سنش کمتر به نظر میاد بااینکه ازم یه سال بزرگتره!

ولی گفت روم نمیشه بیام خونتون!گفتم اشکال نداره میزنگم غذا بیارن

اینجا بخوریم دیگه زنگ زدم رستوران سرمحل واسمون غذا بیارن

بعد موقع ادرس دادن چون تازه مغازهه رو گرفتم و دقیق پلاک و نمیدونستم

چندبار سوتی دادم که اقاهه خنده ش گرفت منم از سوتی خودم خنده م

گرفته بود!

خلاصه ناهارو اوردن و منو فاطی هم بعداز ناهار باز کلی درد ودل کردیم

و واسش تعریف کردم که چقدر داره بهم سخت میگذره

طفلی اون منو دلداری میداد میگفت تحمل کن ماه اول سخته بعدش

همه چی درست میشه!

ساعت 4 که میخواست بره گفت باز تا سر محل بیا باهام منم

چون به مامان نگفته بودم مبخوام برم با استرس و عجله بردمش و زودم برگشتم.

قرار بود ساعت7 شب بریم عروسی پسر همسایه

دیگه تا فاطی رفت منم رفتم خونه و حاضر شدم چون عروسیشون زن و مرد

قاطی بود قرار نبود لباس عوض کنیم واسه همین زود همه چیو حاضر کردم

بابا نمیخواست بیاد شایان میخواست مارو ببره

این عروسیه هم داستان داشت دختره و پسره خیلی به اختلاف خورده بودن

تواین روزای اخرمخصوصا بعداز پخش شدن کارتا

مقصرم دختره و خانواده ش هستنا واسه همین خانواده پسره خیلی میترسیدن

پسره قبل از عروسی همه چیو بهم بزنه

اونشب مارفتیم چون هم از اختلافا خبر داشتیم قشنگ میدیدیم که چقدر

خانواده پسره نگرانن اقا این همسایه ما کرد هستن

چون هم بیشتر فامیلا هم تومحل خودمونن بیشتر لباساشونو مامان من دوخته بود

اینقدر لباساشون قشنگ شده بود که من فقط حواسم به لباسا بود!

واقعا هم قیافه های زنا و دخترای کرد خیلی خوبه من اصلا زشت

ندیدم تو اون عروسی!

بعداز شام بود که کلیپ عروسی و گذاشتن من حواسم بود داماد داره با یکی بحث

میکنه!

نگو عروس با مادرش دست به یکی کردن و از فامیلای خودشون هرکسی هدیه داده

مادر عروس برداشته

چیزی حدود 20 میلیون !

پسره هم قرار بوده اونشب بعداز مراسم پول تالار و بده که

وقتی دید اونج.ری شده داماد رنگش عین گچ شده بوده!

دختره ولی خونسرد بود!انگارنه انگار!

دیگه همه داشتن میرفتن ولی بعداز اینکه همه رفتن دختره گفته

مادر من بهم به من جهیزیه داده این هدیه هارو باید برداره پول تالارم به ما

مربوط نیس!

پسره هم واسه خداحافظی دختره رو میبره خونه مادرش دیگه دختره رو برنمیگردونه

میگه بمون خونه مادرت و خودش برمیگرده

بعدشم که دختره رو خواهرای داماد میارن پسره میره تو اتاق دیگه میخوابه و

دختره هم تو یه اتاق دیگه!فرداشم داماد صبح زود از خونه میره برون دنبال قرض

کردن پول دختره اژانس میگیره میره هر چی خواهرای داماد زنگ میزنن میگن

تا رضا برنگشته برگرد خونه بذار همه چی بدتر نشه دختره برنمیگرده

دامادم میاد خونه میبینه خواهراش که همه سن بالاهم هستنا هرکدوم بچه هاشون

هم سن داماده دارن گریه میکنن میگن سمیرا رفت دامادم میگه

رفت که رفت به درک!دیگه نمیخوامش!

و فرداشم که دیروز میشدعروس بلند میشه میره سرکارش غروب از اونجا

به داماد پیام میده من سرکارم بیا دنبالم داماد دیگه جواب نمیده و نمیره!

خلاصه که اینطور یه عروسی که 60 میلیون خرج برداشت هیچی به هیچی

احتمالا هم پسره دیگه نره دنبال دختره!

واقعا بیچاره پسره

من کارام دوروزه حاضره نمیبرن تحویل بدن کار بیارن دیگه هیچی نمیگم فقط

میخوام فردا بلند شم برم خودم از یه جا کار بیارم دیگه منت هیچ کسیو نکشم

تو این چندوقت پدرمن دراومد از دست کارای خانواده م.

دیشب اقاشایان با ماشین تصادف کرد زد ماشین جلوی ماشین و داغون کرد

خسارت ماشین جلویی رو بیمه میده ولی ماشین خودمون

یه تومن خرج برداشته ,انگار نه انگار

ازمن انتظار کمک دارن ولی از پسرشون انتظاری ندارن

نمیگم تقصیر شایانه خب تصادف پیش میاد ولی ناراحتم ازاینکه

اینهمه شایان به ما خسارت زده

دیشب حال خودش خیلی بد بود من اعصابم خورد بود اومدن با مامان تو خونه

دیدم تو صورت من نگاه میکرد زیر لب گفتم خاک توسرت و رومو برگردوندنم

بیچاره شنید و هیچی نگفت حتی سر سفره شامم نیومد....

بعدش ازاینکه اینقدر ادم بدیم ناراحت شدم

ازاینکه با خجالت نیومد شام بخوره خجالت کشیدم.....

نمیخوام ادم بدی باشم ولی عصبانیم

ناراحتم,خسته م...

 

 

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بهنام

الان دیدم  شیشه قلیونی که  بهنام واسم خریده بود  شکسته...

به زور جلو اشکامو پیش بابا نگه داشتم که نیاد پایین 

من که واسه یه قلیون که ازاونه اینجوری  حالم بده

چه جوری میتونم عکساشو پاره کنم.....

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خانواده ی مهربان!

سلوووم

اقا جاتون خالی امامزاده داوود خییییییلی خوش گذشت

خییییییلی!

به جزاینکه بابا الکی استرس وارد کرد همه چی خوب بود!

تمام مسیر تو ماشین بچه ها رقصیدن کلی حال داد!

یه دوستی هم دارم که افغانیه اسمش بهاره با مامانش و ابجیش

تو محل کار قبلیم کار میکنن اونجا کلی باهم دوست شده بودیم خیلی ادمای خوب

و خونگرمین مخصوصا مامانش که مهربونی از چشماش میباره!

خلاصه اوناهم اومده بودن!

فاطی هم که عشق منه اصن تا ماشین وارد جاده شد اروم باخودش گفت

اخییش از دست مهران راحت شدم!

من شنیدم....

پ.ن:راستی دیروز اینجا یه ساله شد!

تولدت مبارک خونه مجازی من!

طفلکی خیلی شوهرش اذیتش میکنه.

تواونجا سونیا بایکی دیگه از دوستام راه میرفت منم بافاطی!کلااز هم

جدا نمیشدیم!داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم یهو دیدم چشاش پراز اشک

شد میگم چی شد؟؟

میگه امروزم تموم میشه تو میری دوباره !

الهی بمیرم واسش که اینقدر تنهاس که به یکی مثل من دل بسته.

بغلش کردم میگم خل و چل بازم قرار میذاریم میریم بیرون خب

خلاصه الکی زدم به خنده و شوخی که گریه نکنه

با شوهرش دیشب دعواش شده بود شوهرش ظرف اسپری و پرت کرده بود

سمتش و کمرش کبود شده بود و درد میکرد....

چقدر بعضی از مردا نامردن..

کلی تو بازاچه چرخیدیم و سونیا انگشتر و گوشواره و یه دستبند و انگشتر ستشو

گرفت منم فقط یه دستبند مرغ امین گرفتم!

یه مجسمه خنده و گریه هم خریدیم!عین همونو من و شایان زمان بچگیمون

داشتیم من خنده بودم شایان گریه!

شهربازیشم رفتیم سوار تاب زنجیری شدیم خییییلی خوب بودا!!

بعدش فاطی میخواست سوار یه سر سره که تازه وصل کردن و بغل دره هم

هست و خیلی خطرناکه بشه که من نذاشتم!

سونیاهم حسابی با یکی از دوستام صمیمی شده بود و کلا بااون میچرخید!

وقت ناهارم ما و چندتا دیگه از بچه ها رفتیم تو حیاط حرم زیرانداز پهن کردیم و

دسته جمعی ناهار خوردیم بعدش دوباره رفتیم بازار!!!

ساعت 5هم رفتیم سوار ماشین شدیم و 8هم رسیدیم خونه!

خلاصه که روز خوبی بود و همه چی خوب بود!

فرداش از خستگی داشتم میمردم سرکار !اصن اییینقدر پاهام درد میکرد که به زور

تا ساعت 6 پشت چرخ نشستم!

این چندروزم مامانینا چندتا مغازه پیدا کردن خیییلی گرون بودن

اجاره شون خیلی بالا بود اصن  حالا دوسه روز بود که میرفتن دنبال کارای اخر

معافیت شایان زیاد دنبال مغازه نبودن ولی از فردا دوباره میگردن

دوتا پیدا کردیم که احتمالا یکیشو میگیریم دعا کنید که جور شه.

سرکارم از یکشنبه گفتم که نمیخوام تا اخر هفته بیام که صاحب کار گفت

اینجوری نمیشه که باید بمونی تا چرخکار پیدا کنیم گفتم تا ده روز میتونم بمونم

میگفت نه باید تا اخر شهریور بمونی که گفتم اصن نمیشه فقط ده روز میتونم

اییینقدر خوشحالم میخوام ازاونجا دربیام که حد نداره به خدا!

این هفته هم زودتر تموم شه راحت شم من!

راستی یه موضوعی هس که من تاحالا اینجا در موردش چیزی ننوشتم

یه اقایی هس که من باهاش درارتباطم ولی خیلی محترمانه و در حد

مسائل کاریو یه احوالپرسی معمولی

حالا این به من پیشنهاد داه که باهم بیشتر اشنا شیم واسه ازدواج

راستش من زیاد صمیمی نشدم باهاش هربارم خودش پی ام داده

الان دوباره میگه باهم بریم بیرون و دقیقه نود خودش کنسل میکنه

بار دومش واسه امروز بود سه روز پیش پیام داد وخواست جمعه رو باهاش برم بیرون

الان دیشب ساعت 1 نصفه شب انلاین شده و پی ام داده که اره من گردنم

گرفته و حالم بده ومعذرت خواهی کرده و گفته یه روز دیگه بریم بیرون!

خیلی اعصابمو خورد کرده ولی چون خیلی ادم محترم و با شخصیتیه

نمیتونم چیزی بهش بگم حالا به نظر شما من باید چیکار کنم؟

ولی اینو میدونم که دیگه به هیچ وجه قبول نمیکنم باهاش قرار بذارم

خلاصه این اقا شده یه علامت سوال واسه من

اووووف مامان همین الان صدام کرد و نشستن خودشو بابا

نقشه کشیدن که یه اتاق از طبقه پایین و بدن به من و هالم مامان برداره

مغازه خودشو پس بده.....

واقعا نمیدونم این خانواده من چشون شده؟

فقط میخوان من بشینم تو خونه و پامو ازخونه بیرون نذارم

الان دارن میگن اره مغازه تو خیابون امنیت نداره

خب بابا بفهمید الان من دارم تو یه سوله جون میکنم اونجا چطور امنیت داره که

منو میفرسید....

گفتم حالا باید فکر کنم البته فکر کردن نداره من دوس ندارم تو خونه کار کنم

ولی جلو بابا روم نشد مستقیم بگم ولی به مامان میگم که نمیخوام

چون مستاجر پایین میخواد بره مامان شدیدا سعی داره من پولمو بدم بهشون

و پایین و اجاره کنم انگار فقط تو فکر حل مشکلات خودشه

...

 

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

امام زاده داوود!!!!

اقا سلوووووم

ساعت 4و نیمه ومن دارم وسایل فردارو جمع میکنم!

قراره با بچه های کار قبلیم با سرویس بریم امامزاده داوود سونیاروهم قراره ببرم!

همه چی تقریبا ارومه  چهارروز پیش سر سفره شام بودیم که

بابا بهمگفت میخوای دیگه نری سرکار؟

گفتم نه من اینجاهم نرم یه جا دیگه میرم بلاخره تو خونه نمیشینم

میگه اخه همش خسته ای ,نمیخواد دیگه بری

بعدش با مامان پیشنهاد دادن که یه مغازه اجاره کنم و یه چرخ راسته که دارم

یه چرخ زیگزال پنج نخم بگیرم جدا از مامان خودم کار سری بیارم و انجام بدم کنارش

کار شخصی هم بکنم,راستش یه کم دودل بودم بلاخره اینکار ریسکه دیگه

من همه پس اندازم پول طلاهامه که تو بانکه

خودمم هرچقدرم بگم کارم خوبه بلاخره کم تجربه م و میترسم

ولی خب مامان میگه شاید سه ماه مثلا درامدت کم باشه ولی بلاخره ماه

چهارم هم ترست ریخته و هم صاحب مغازه ای و هم ابزار کارت کم کم تکمیل شده.

ابزار که میگم منظورم چرخ راسته و زیگزال و اتو بخار و میز مکشه

خب اینارو مامان خودش داره ولی من یه چرخ راسته دارم فقط

وقتی بخوام از مامان جدا شم باید ابزارمو خودم تکمیل کنم کم کم

ازالان واسه خودم کار کنم چند سال دیگه میتونم یه تولیدی بزنم

اولش اصلا راضی نبودم میگفتم من از پسش برنمیام ولی الان میگم سخته ولی میتونم

خلاصه که تصمیم جدی شده و الان من سرکار میرم و مامان و بابا قراره یه مغازه با

قیمت مناسب پیدا کنن

ترجیح میدم مغازه م تو خیابون باشه اینجوری شناخته میشمو بهنامم که همیشه

مخالف این چیزا بود میمیره...

البته مغازه تو کوچه های محلمون ارزونتره کلی مغازه خالی هم هست

ولی تو خیابون خب قیمتش بالاتره دیگه از شانس منم همه مغازه های خیابون محل

ما پر شده!!!!!!

حتی یه مغازه که یه سال خالی بودم یه روز قبل اومدن بیعانه دادن!

فعلا داریم میگردیم دیگه تو این چندوقت ایشالا پیدا میکنیم ته تهش اینه که

تو کوچه میگیرم ولی بازم اولویتم مغازه تو خیابونه!

سرکارم همه چی مثل قبله!

فعلا نگفتم بهشون قرار نیس دیگه بیام  منتظرم مغازه پیدا کنم بعد میگم

که اونم بچه ها میگن باید ده روز زودتر بگی وگرنه حقوقتو سخت میدن,حالا

ببینم چی میشه شاید زودتر گفتم.

توکارگاه قبلی هم بچه ها برنامه امامزاده داوود چیدن به منم چند روز پیش

زنگ زدن گفتم باشه من و ابجیمم میاییم

بعد راستش خودم پشیمون شده بودم دیروز اونم به خاطر اینکه میگفتم جمعه رو

بگیرم بخوابم و استراحت کنم واسه همین فاطی همون دوستم که

اونجا باهم صمیمی شدیم زنگ زد گفتم شاید نیام

اییییییینقدر نااااراحت شد که نگو!!

اصلا این دختره ماااهه!اینقدر ملوسه حرف که میزنه حتی جدی هم که باشه

تو یه لبخند گنده میاد رو لبات!همیشه بهش میگم تو شوهرت واقعا چه جوری دلش

میاد توی گوگولی رو اذیت کنه؟؟؟

بعد فحش زشته شم الهی بمیریه!!!!

اونروز تعریف میکرد تو خیابون یه مرده مزاحم منو یکی از همکارا که اسمش زهراعه

شده بود اینقدر بی ادب بود اومد به زهرا دست زد منم فحشش دادم!

میگم چی گفتی بهش میگه گفتم ایشالا بمیری!!!!

بهش میگم الان احساس میکنی فحش دادی؟؟؟؟؟؟

خخخخ

خیلی ماهه خلاصه!

اره دیگه ناراحت شد منم گفتم بذار برم خونه بهت خبر میدم

اومدم خونه به مامان گفتم میخوام برم امامزاده داوود برو به بابا بگو ببین چی میگه

باباهم گفت برید به سلامت!

بعد که زنگ زدم به فاطی گفتم خیییلی خوشحال شد میگفت منم شوهرم

نمیذاشت بیام به خاطر اینکه قرار بود تو بیای به زور راضیش کردم بعد که دیروز گفتی

نمیام اینقدر ناراحت بودم که شوهرم گفت زنگ بزن دوستت بگو یه جوری بیاد

دیگه!

خلاصه ساعت 7 صبح باید سر اورین باشیم و اونجا سوار ماشین شیم منم

ساعت 9 شب رفتم حموم و اومدم موهامو خشک کردم و خوابیدم تا 2

از 2 هم بیدار شدم دارم موهامو اتو میزنم و وسایلارو جمع میکنم

البته سونیا جمع کرده من فقط دارم تو کیفا میذارمشون!

راستی یادم رفته بود تو دوتا پست قبل بگم که داداش دومیه بهنام اومده بود خواستگاری

دخترهمسایمون که خیلییییی دختر خوبیه و خیلی خانواده شم خوبن

این داداش بهنام چشمش به دهن بابا و مامانشه و هرکیو اونا بگن

میره خواستگاری

بعد مامان دختره اومده بود پیش مامان من واسه اینکه بپرسه چرا دخترت جدا شد

مامانم همه چی رو تعریف کرده خانومه هم تشکر کرده و گفته خییلی

ممنون و بعدشم رفته زنگ زده به اونا قرار خواستگاری رو که واسه

فردا شبش بوده کنسل کرده!

امروزم تو مغازه مامان بودم یکی دیگه از همسایه هامون اومده بود میگفت

پریروز اومدن از دخترم نعیمه خواستگاری کنن ماهم چون میدونستیم چه جورین

گفتیم نه!

خلاصه که اقا اینا از سر کوچه ما شروع کردن دارن دونه دونه در خونه هارو میزنن

یکیو واسه این پسره بگیرن !!!

نمیدونمم چه اصراری دارن حتما از کوچه ما دختر بگیرن!

مثلا میخوان حال منو بگیرن یا حرصمو در بیارن!

به قول فاطی ایشالا بمیرن!!!!

خخخخ!!!!!!!!!

اگه بیان اون قابلیتی که تو بلاگفا میشد صفحه رو قفل کنی تا کسی نتونه عکسو

برداره یه عکس از خودمو فاطی و سونیا میذاشتم ولی خب نداره دیگه!!!

من دیگه برم ساعت 5 شد کارام مونده!

ادامه مطلب یه اهنگه که وقتی شنیدم و ترجمه شو خوندم 

حالم بد شد

شاید به خاطر اون بهنام عوض...

ادامه مطلب ۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

فقط خودم...


اقا سلووم

اینقدر دیر به دیرمیام که هیچکدوم از خبرام داغ نیس و تاریخ همشون

گذشته!

میدونم اونایی که همیشه میخونن اینجارو بازم میان حتی اگه نتونم واسشون کامنت بذارم

حتی اگه یه نفرم باشه بسه!

کارم خیلی سخت شده زیر فشار دارم له میشم

همونجوریش کاراونجا سخت هست حالا که من تازه واردم هستم خیلی

بهم سخت میگیرن و اگه دوختم یه میلی مترهم کج بشه کارم و برگشت میزنن و

نمیدونید وقتی وسط اونهمه خستگی یه تیکه از کارتم برگشت بخوره و مجبور شی

درستش کنی چقدر اعصابت بهم میریزه,

چون حقوقش خوبه خیلی هم ازت کار میکشن یعنی شما تو 10 ساعتی که

پشت چرخی یه دقیقه هم بیکار نیستی.

صبحا اصلا دلم نمیخواد از جام بلند شم و برم اونجا نه به خاطر تنبلی و فرار از کار

نتونستم با ادماش ارتباط برقرار کنم نتونستم قبول کنم که من مجبورم!

انگار میخوام ازاین فکر فرار کنم!

ازخواب بیدارکه میشم با خودم میگم خدایا چرا من دیشب تو خواب نمردم که

الان مجبورنباشم برم اونجا؟یا چرا همین الان یه صاعقه نمیزنه خشکم کنه که نرم؟؟

تو پست قبلی نوشتم اونجا اصلا احساس غریبی نمیکنم ولی دروغ بود

دروغ که نه انگار تلقین بود به خودم که نهه تو اونجا اشنا داری و نباید احساس

غریبی کنی!چند نفری که میشناسمشون اصلا نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار

کنم هرکدومشون یه بدبختی دارن که مجبورن کار کنن ولی خب تفکراتشون

اصلا واسم قابل هضم نیس فقط تو فکر پیدا کردن یکین که باهاشون ازدواج کنه

حتی میگن کسی رو میشناسید مارو معرفی کنید!یا تو فکر اینن که کارکه

تموم میشه خونه رو بپیچونن برن تو امامزاده بشینن !

نمیگم اینا بده ولی انگار جز اینا هیچی تو فکرشون نیس!

جز مسخره بازی و هرهرکردن و خندیدن به قیافه این و اون کاری بلد نیستن.

انگار هیچکس نمیفهمه من چرا ناراحتم انگار نمیفهمن من صبحا چرا

با زور ازخونه میرم بیرون یا نمیفهمن وقتی میام خونه دلم میخواد از پادرد گریه کنم

یا چرا حوصله ندارم حتی حرف بزنم

حتی مامانم نمیفهمه ولی انگار میفهمه و خودشو میزنه به اون راه...

پشت چرخ که نشستم خیلی فکرا توسرم میچرخه

مثلا میگم من چرااینجام ؟مگه من الان نباید با بهنام تو خونه خودم میبودم؟

یا میگم دیدی اونایی که میخواستن تورو ناراحت ببینن الان چه خوشحالن؟

یا اینکه میگم باید بایکی ازدواج کنم که وضع مالیش خوب باشه که نذاره هیچوقت

کارکنم اصلا هم مهم نیس من دوستش داشته باشم ....

اینارو که میگم کاش بفهمید که به خاطر فرار ازکار کردن نیس..

خستگی من به خاطر چیزای دیگه س...

بامرتضی همه چیز تموم شد این بار خیلی جدی و با ناراحتی.

واسه همیشه...

انگار هیچ مردی نیس که منو بتونه اروم کنه انگار قرار نیس من بتونم به هیچ

مردی اعتماد کنم.

دیگه واسه عاشق شدن و عشق ورزیدن سعی نمیکنم!

قرار بود محل کار قبلیم حقوقارو دهم بریزه که گفته بود تا هجدهم میریزم و

روز هجدهم حقوقارو ریختن,به نظرتون واسه یه ماه جون کندن چقدر حقوق ریختن واسم؟

450هزارتومن!

زنگ زدم یه اقای ص گفتم این چه حقوقیه واسه من ریختید؟

گفت خانم ذوالفقاری خودش مقدار حقوقارو تعیین کرده من کاره ای نیستم گفتم

مگه حقوق چرخکارا نباد کمتر از700 تومن نباشه؟گفت اون واسه وقتیه که تو اینجا

باشی الان تو دیگه اینجا نیسی!

گفتم باشه!

یه ماه تو جایی که کولرم نداشت با کلی اضافه کاری کار کردم اخرش 450 تومن

دادن بهم اونم با منت!

فرداش تولد مامان بود واسه همین اونروز یه ساعت زودتر مرخصی گرفتم رفتم خونه

200 تومن هم خودم داشتم گذاشتم روش رفتیم شهریار وبعداز

کلی گشتن واسه مامان یه انگشتر خریدم

وقتی رسیدیم خونه ساعت یه ربع به ده بود و من از خستگی نفهمیدم

چه جوری خوابم برد.

توخونه هیچی اروم نیس یعنی ارومه ولی من اروم نیسم

یادتونه که من سر قضیه طلاقم چقدر بهم ریخته بودم و خانواده پدرم

 چقدر از ناراحتی من خوشحال بودن و چه کارا نکردن و چه حرفا نزدن به خاطر خورد کردن

من,اینا یی که میگم فقط همینا نیس یه چیزایی هس که نمیخوام اینجا بنویسم

یعنی نه اینکه نخوام ولی نمیخوام دوباره یاداوریشون کنم واسه خودم..

 بابا بعدازاون قضایا با اونا قطع رابطه کرد و به منم گفت هیچوقت

نگران نباش من همیشه پشتتم و اونا دیگه واسه من مردن...

بابام منو میشناسه و میدونه وقتی کسی ناراحتم کرده باشه چه بلاهایی

میتونم سرش بیارم و چه کارایی ازم برمیاد ولی خب اونموقع تو

شرایط روحی خیلی بدی بودم و همه چیرو با یه پیام که به عمه دادم تموم کردم.

ولی گفتم تاابد اگه هرکدومشونو ببینم خیلی اتفاقی بدی میوفته...

بابام میدونه اگه بخواد بااونا دوباره ارتباط برقرار کنه منو واسه همیشه

باخودش دشمن کرده میدونه که واسه همیشه ازاین خونه میرم

میدونه که یااونو میکشم یاخودمو...

واسه همین جلو من جرات نداره اسم اونارو بیاره ولی چند وقت بود

تو خونه جنگ راه انداخته بود و به مامان میگفت تو باعث شدی من اینقدر تنها باشم

تو این قضایا توهم نقش داشتی!مامانم گفته بود کسی جلوتو نگرفته

برو باهاشون ارتباط برقرار کن

گفته الان دیگه؟؟

شماها مگه راهی گذاشتید؟؟؟

...........................................................................................

..............................................................

جرات نداره جلو من این حرفارو بزنه....

جلو من هیچکسی هیچی نمیگه....

ولی اگه یه روزی بابا  بخواد اسم اونارو بیاره مطمعن باشید بعداز یه جنگ بزرگ

یا ازخونه میرم و دیگه برنمیگردم

یا خودمو میکشم !نه به خاطر اینکه من ضعیفم و نمیتونم جلوشون وایسم!

واسه اینکه تااخر عمرش از عذاب وجدان نتونه زندگی کنه!

من تنهام!

هیچکس پشتم نیس حتی بابام!

حتی مامانم!

من فقط خودمم!

سخته...

این که بدونی فقط خودتی خیلی سخته!

چندوقته مشکل خواب پیدا کردم تو اوج خستگی چشمامو که میبندم

چیزای وحشتناکی میبینم معمولا یه ادمه با قیافه ی ترسناک که داره با صورت

میاد تو صورتم یا ادمای تیکه تیکه شده

شبا خیلی سخت میخوابم...

ادامه مطلب ۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دوست احساساتیه من!

اقا سلوووم

خوووبید؟؟؟

من خووووبم!!

این یه هفته پراز اتفاق بود هم خوب هم بد

فردای اونروز که پست گذاشتم رفتم سرکار اصن اقای ص خیییلی

اعصابش داغون بود خیلی هم بداخلاق با دونفرم تو شرکت دعواش شد

اونجا یه اقای دیگه هم هست که اسمش اقا مرتضی و ده ساله که با اقای ص دوست

صمیمی هستنو باهم کار میکنن اقا مرتضی خیلی شوخ و باحاله اونروز اومده بود

چرخ کناری من نشسته بود و کار میکرد راجع به کارم باهاش حرف زدم گفتم یه کار

پیدا کردم که حقوقش دوبرابره اینجاس ولی دلم نیس که ازاینجا برم کلی باهام حرف زد

گفت ادما خیلی زود وابسته میشن حالا چه به همدیگه چه به محیطی که توش

هستن,میگفت من خودم وبا 6 نفراز دوستای صمیمی کارمو شروع کردم که یکیشونم

اقای ص بود ,فکرمیکردم اگه ازاینا جدا شم دیگه اصلا نمیتونم کار کنم و

کلا ازاینکار درمیام ولی الان چندساله که هرکدوم راهمونو جدا کردیم و

داریم خودمون کار میکنیم هیچ اتفاقی هم نیوفتاده به نظرمن اگه کار اونجا بهتره برو.

راستش حرفاش حالمو خیلی بهتر کرد چون تو تصمیم گیری راجع به رفتن و موندن

یه کم دو دل بودم و خیلی اعصابم بهم ریخته بود

ازاونطرفم از اون جایی که گفتم رفتم نمونه دوختمبهم زنگ زدن و گفتن مگه شما

نگفتی از سرماه میای منم گفتم امروز روز اخره کارمه باید میومدم کارتکسمو

تحویل میدادم از فردا میام.

اقامرتضی به من گفت به اقای ص نگو میخوام برم بگو یه روز بهت مرخصی بده برو اگه

خوب نبود از فرداش بیا سرکارت.

من از اقای ص مرخصی خواستم اونم همینطور نگاه کرد و گفت باید مادرت بهم زنگ بزنه!

گفتم چرا اونوقت؟؟

گفت یعنی تو خانواده ت نباید بدونن تو کجا میری؟؟

بهش گفتم این چه طرز حرف زدنه رفتار شما خیلی توهین امیزه

سریع موضعش رو عوض کردو گفت نه این قانون جدیده که صاحبکار واسه دخترای

مجرد گذاشته ازاین به بعد همه مجردا باید خانواده شون زنگ بزنن.

یعنی اعصاب خوردیه صبحشو سرمن خالی کرد,وچون با خیلیا اینجوری حرف

میزنه و اونا هم ازش میترسن و حرفی نمیزنن فک کرد منم چیزی نمیگم

اقا من دیگه قاطی کردم گفتم اصلا دیگه نمیمونم

بلند شدم وسایلمو جمع کردم و کارتکسمم تحویل دادم بعدشم از بچه ها خداحافظی کردم

و گفتم میرم اومد بهم گفت من بهت میگم نرو اونم با حالت امری و طلبکارانه

گفتم نه حتی اگه هیچ کاری هم پیدا نکنم دیگه نمیمونم

خب من خیلی حرفه ای نیستم ولی کارم خوبه واونجاهم نیروی خوب کم دارن و همه

تقریبا تو سطح ضعیف  یا متوسطن و من یکی از اونایی بودم که کارم خوب بود

اونوسط یکی از دوستام که اسمش فاطمه س خییلی ناراحت بود و میگفت نرو

فاطمه خیلی مهربونه ازمن یه سال کوچیکتره ولی خیلی ریزه میزه س

و اینقدرم مهربونه و بامزه حرف میزنه که دل ادم واسش میره,

وقتی 6ساله بوده مادرش فوت میکنه و باباشم میره یه زن میگیره که همسن

پسر بزرگه ش بوده,فاطمه بچه ی اخر بوده و چندتا از خواهراش متاهل بودن و برادرای

بزرگم داشته این زن باباشون خیلی اینارو اذیت میکنه خلاصه بچه گی خیلی بدی رو

داشته و چون باباهه پولدار بوده از نظرمالی مشکلی نداشته ولی هر روز

کتک میخورده و روزای سختی رو گذرونده

واسه فرار ازاون خونه با یه پسره دوست میشه که همسن خودش بوده

خانواده ی درستی هم نداشته و کلا اصلا به فاطمه نمیخورده

خلاصه بازور با پسره ازدواج میکنه و خانواده شم تردش میکنن پسره دوسش داره ولی

بچه س و با بچه بازیاش فاطمه رو خیلی اذیت میکنه الان طفلکی بااینکه

پول باباش از پارو بالا میره خودش خیلی مشکل مالی داره و اینجا اومده شده وسط

کار ..

ازروز اول باهم دوست شدیم و خیلی هم صمیمی شدیم باهم

اون خیلی بهم اصرار کرد نرو ولی واقعا رفتار اقای ص خیلی بد بود

خب اره از بیرون ناراحت بود ولی سرمن خالی کرد جوری رفتار کرد که کسایی که

نمیدونستن قضیه چیه فکر میکردن من میخوام کجا برم که اقای ص داره اینجوری رفتار میکنه.

اقا من خداحافظی کردم و اومدم بیرون مثل اینکه بعداز اینکه من میرم

صاحبکار میاد بااقای ص بحث میکنه و میگه تو این کمبود نیرو چرا گذاشتی بره.

شاید شماها الان بگید تو چقدر بچه ای که به خاطر همچین چیزی بلند شدی اومدی

ولی واقعیت اینه که اقای ص از روزی که فهمیده بود من جدا شدم رفتارش

یهکم باهام عوض شده و فکرمیکنم فکرمیکرده که من بعداز عروسی جدا شدم

دیگه بقیه شو خودتون حدس بزنید دیگه...

ازاونطرفم فاطی بلند میشه میره بیرون شروع میکنه گریه کردن...

الهی بمیرم واسش خیلی تنهاس خیلی بهم عادت کرده بود...

ازروزی که اومدم بیرون هرشب باهم یا تلفنی حرف میزنیم یا پیام میدیم

گفتم اینجا که تازه میرم اگه خوب بود توروهم میارم حالا فعلا تا یه ماه خودم میمونم

اگه ازهمه چیش مطمعن شدم اونم میارم پیش خودم.

خلاصه اومدم خونه و از فرداش رفتم سرکار جدیده اون کارش پیراهن مردونه

فرنگی ازاون مدلا که بیرون قیمتش 300 تومنه, خیلی کارشون حساسه و تمیزکاری

خیلی میخواد شرایطش وزارت کاریه و از جای قبلی خیلی بهتره ولی خب

سخت گیری هم زیاد داره اصلا اجازه نمیدن از پشت چرخ حتی واسه اب خوردن

هم بلند شی اگه ابم بخوای وسط کارا واست میارن واسه همین وقتی از پشت چرخ

بلند میشم پاهام خیلی باد میکنه و خیلی درد میکنه

فعلا که دارم میرم ایشالا اگه خوب بود همین جا میمونم حقوقشم خیلی بالاتره از جای قبلیه

بعدشم7 تا از هم محله ای ها هم اونجان اصلا حس غریبی ندارم!

هرروز که میرفتم سرکار باید سرمحل وایمیستادم تا سرویس بیاد واسه رفتن به اینجا

هم همونجا باید وایسم سرویس کار قبلی که میاد بچه ها همگی میان دم پنجره ها و

واسم دست تکون میدن!

دلم واسشون تنگ شده میخواییم یه قرار بذاریم همگی بریم امامزاده اسماعیل !

دیروزم با سونیا میخواستیم بریم شهریار خط 912 بابا قطع شده بودمیخواستم

به عنوان هدیه قبضشو بریزم واسش,ینقدر لفت دادیم که ساعت 6 و نیم

ازخونه دراومدیم ,گفتم خب زود میریزم بعدشم میبرم واسه سونیا پیتزا میخرم و

زود برمیگردیم اقا از یه طرف مخابرات چنان شلوغ بود که بیست دقیقه اونجا معطل شدیم

بعد تاکسی نبود بریم شهریار یه ربعم تو خیابون وایسادیم

رسیدیمم شهریار دوتا شهید گمنام اورده بودن چنان شلوغ بود که نیم ساعت طول کشید تا

برسم پیتزا فروشی!!!

ازاونورم مرتضی اومده بود شهریار میگفت بیا یه لحظه ببینمت کارت دارم!!!!

اقا پیتزا خریدیم رفتیم تو پارک روبروی امامزاده اسماعیل نشستیم سونیاهم اینقدر

ریلکس میخوره که هرچی بهش میگم تندبخور دیر شده مگه بلند میشد!

بعدش فتم پیش مرتضی گفت انگشترتو بده یه لحظه!منم حالا با تعجب

انگشترمو دراوردم میگم میخوای چیکار  انداخته دستش تا نصف انگشت

کوچیکه ش رفته! میگه میخوام واست انگشتر بخرم میخواستم

اندازه دستتو ببینم!!!

دلم رفت اصن!!!

بعدش بدو بدو رفتیم سوار تاکسی شدیم رسیدیم خونه ساعت 9 ونیم بود!

محل ما محیطش جوری نیس که تا این ساعت یه دختر بیرون باشه

زنگ زدم به مامان گفتم جوری که بابا نبینه بیا درو باز کن من و سونیا قایمکی  بیاییم تو خونه!

باباتومغازه ش بود مغازه هم طبقه پایین خونمونه دیگه.

خلاصه باارتیست بازی اومدیم خونه!

شبم چندساعت بامرتضی حرف زدم و بهدم خوابیدم

الانم یه ربع دیگه ارزو میاد اینجا من دیگه باید برم

 

 


 

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرتضی!!!!!!

اقا سلووووم

وااای که چقدر دلم واسه اینجا و دوستای خوبم تنگ شده بود!

ببخشید که این مدت نبودم

نه از نظر جسمی حالم خوب بود نه روحی

از سرکارم که میومدم خونه فقط میخوابیدم, زیر چشمام شدید گود افتاده

اونقدر که بابا همش میگه اگه مریضی ببریمت دکتر.

بعداز پست اخرم کلی حرص خوردم ولی خب حرفی نزدم خب باخودم  گفتم حتما

خیلی لازم داشته وگرنه مامان ادمی نیست که بخواد ازم سواستفاده کنه.

واقعاهم همینطوره بعدش فهمیدم خیلی لازم داشته وچقدر خوشحال شدم که اون لحظه

که فهمیدم چیزی واسم نمونده حرفی نزدم و ناراحتش نکردم.

فک کنم دو سه روز بعدش تعطیلات عید فطر بود که مامان و بابا رفته بودن بیرون خرید

که مامان تبلیغ فروش اقساطی خط 912 رو دیده بود و اومد خونه به من

گفت که اونروز حقوقتو گرفتی من پول لازم داشتم ولی الان پولتو دارم بهت بدم

بیا برو یه خط 912 بخر 110 تومن اولش باید بدی بقیه شم

ماهی 3500 میاد رو قبضت که منم فرداش رفتم خط خریدم!

کلی خوشحالیدم وقتی که خطم فعال شد!

الان بهنام دیگه شمارمو نداره!

تواین مدت که نبودم یه بار دیگه هم تبریز رفتیم این بارم به زور مرخصی گرفتم

کلی خوش گذشت و این بارم کلی عکس گرفتم!

دیگه اینکه سرکار همه چی بهم ریخته بود دونفر هستن که از قدیمیای اونجان

وانگار یه جورایی رو سر پرست حس مالکیت دارن!!!!خخخخ!!!

واگه ببینن سرپرست با یکی میگه و میخنده یاحس کنن یه درصد هواشو داره

باهاش بد میشن و سعی میکنن زیرابشو بزنن!

و این اتفاق واسه من و دونفردیگه افتاده بود ومن علنا میدیدم که چه جوری

دارن سعی میکنن کارای منو خراب کنن!!1درصورتی که رودر رو خیلیم رفتارشون باهام

خوب بود!

من به خاطر این اتفاقا میخواستم ازاونجا برم یه کارم پیدا کردم که شرایطش

خوب بود و رفتم نمونه هم دوختم و شمارمم گرفتن وقرار بود از سرماه برم!

که اقای ص فهمید و گفت نمیذارم بری!

و یه جلسه واسه همه چرخکارا گذاشت و گفت حق ندارید پشت کسی حرف بزنید

یا سعی کنید کاراشو خراب کنید!واگه همچین موردی رو ببینم حتما و بلافاصله

اخراجش میکنم و واسم فرقی نداره از قدیمیا باشه یا چرخکارای جدید!

الان فشارا از طرف اون دونفر کمتر شده ولی همچنان ادامه داره!

اون حس کوچولو هم که یادتونه؟؟؟؟؟

کلا از بین رفت!!!!

وقتی فهمیدم طرف فقط 2 سال ازم بزرگتره!!!!

2 سال خیییلی کمه من طرف مقابلم کمه کم باید 6 سال ازم بزرگتر باشه!!

وحالا حس میکنم اون یه کوچولوسعی داره به من نزدیک شه!!!!

مورد اخرم اگه بگم میدونم خیییلیا دعوام میکنن یا میگن خیلی ادم بدی هستی!

مرتضی که دیده بود اکانت تلگراممو پاک کردم  تو بیتالک بهم پیام داد و گفت

چرا تلگرامتو پاک کردی  منم گفتم خطمو عوض کردم وخیلی اصرار کرد که

شماره جدیدو بهش بدم که گفتم نه.

گفت بهت زنگ نمیزنم ولی شماره جدیدتو بهم بده,نمیخوام دوباره گمت کنم!

ای دی تلگرام جدیدمو بهش دادم یه هفته بود باهم حرف میزدیم واسم یه  کادو

خریده بود و اگه بدونید چه جوری با استرس و مکافات اورد بهم داد!!!

قبلا یه عکس چرخ خیاطی اینجا گذاشته بودم و گفته بودم خیلی دوست دارم ازاینا

داشته باشم ,دفعه ی قبل که با مرتضی میحرفیدم واسه اونم فرستادمش

رفته بود یکی .اسم خریده بود!

واصارم داشت باید امشب بهت بدمش!!!

هی میگفتم مرتضی بذار فردا سرکار رفتنی میاری سر راهم میدی بهم که گفته نه که نه!

خلاصه اقا رفتم پنجره ی انباری طبقه پایین و باز کزدم و برقشم روشن گذاشتم!

ساعت12 شب اورده بود از پنجره گذاشته بود تو!!!

کلییی روحم شاد شد!!!

فک نمیکردم مرتضی اصلا یه درصدم منو دوست داشته باشه که بخواد بره بگرده

ازاون واسم پیدا کنه چون خودش میگکفت خیلی گشتم پیدا کنم!!

من نمیشد یهو اونو بیارم به مامان نشون بدم1خب میپرسید ازکجا اوردیش!

فرداش بردمش سرکار و به دوستم زنگ زدم و باهاش هماهنگ کردم از

سرکار یه راست برم بدمش به اون اونم یه ساعت بعد بیاد خونه ما و بگه واسم اینو خریده!!

خلاصه که عملیات با بدبختی و استرس انجام شد!!!

امروزم مثلا جمعه بود گفتم بگیرم بخوابم تاشب که پسرعمم و زن و بچه ش

واسه ناهار اومدن اینجا ساعت 4 رفتن منم 5 خوابیدم تا 7!

خب استراحت کردم ولی دلم میخواست امروز کلا از اتاقم بیرون نیام!

امشب مرتضی رفته عروسی دوستش باز داره میزنه تو جاده ی عشق و عاشقی

میگه من قصدم ازدواجه ولی نه الان یه سال دیگه میگه تو این یه سال

نظر مامانتو عوض کن بهش گفتم خانواده من هیچوقت راضی نمیشن

نارحت شد....

میدونید چرا میگم هیچوقت راضی نمیشن؟؟؟

دفعه ی اخرمامانم گفت اگه اسم اون بیاری دیگه حق نداری اسم منو بیاری...

من واقعا ازاین حرف ترسیدم...

اونوقت مرتضی حرفش همونه هیچی هم قبول نمیکنه.

ادامه مطلب ۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کارگر بی مزد!

یعنی داغون این مامانمم!

کارتمو الان پس داد!

۱۳تومن توشه!

:/

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یه حس کوچولو

سلووم

ببخشید واسه تاخیر اخه چندشب قدر رو مراسم داشتیم

وقت نشد بیام بنویسم.

خب تا اونجاگفتم که باقلوای اقای صفری رو بهش دادم

اقا اونجا محیط 99 درصد خانومن فقط چندتا اقا داریم که یکیشون اسمش

مصطفی فوق دیپلم تعمیرات هواپیماس چون تو ایران رشته ش رو نمیخوان 8 ماهه

درسو ول کرده و اینجا کار میکنه اینجاهم فک نکنید حقوقش کمه ها نه حقوق

اقایون اینجا خیلی بیشتر از ماهاس

این پسره قیافه ش خیلی معمولیه خییییلی !یعنی من کلا هیچوقت

ازاین تیپ پسرا خوشم نمیومد!

اینقدرم سرسنگین و مودبه که نگو!

یادتونه مرتضی رو که؟من 9سال پیش از مرتضی خوشم میومد بعداز مرتضی دیگه

از هییییچ پسری حتی بهنامم خوشم نیومد حالا روم به دیوار ,گلاب به روتون

نمیدونم چرا ازاین پسره یه کم خوشم میاد!به چندتا از دوستام تو اونجا گفتم اونام دوتاشون

گفتن خاااک برسرت دوتاشون گفتن خیلی هم پسره خوبیه!

الان نمیدونم دقیقا خاک برسرم شده یانه!

کلا چون کار اون به کار ما مربوط نیس پیش نیومده بود زیاد باهاش حرف بزنم ولی چندوقته

رو به دیوار باهاش حرف مبیزنم وقت ناهار!حرفای معمولیا!اونجا نمیشه

ازاین تابلو بازیا دراورد! خودمم بمیرم نمیذارم بفهمه ازش خوشم میاد!

اره دیگه که اینطور حدود یک و نیم درصد ازش خوش میاد که این یک و نیم

درصد واسه من خییییلی زیاده!

ازاونورم صاحب کارگاه کلا زده زیر همه چی و میگه من حقوق ثابت نمیتونم دیگه بدم

حقوقاتونو برحسب تعداد کاراتون حساب میکنم که اونم خیییلی کم میشه

روز اول تیر که حقوقارو حساب کرد حقوق من 150 تومن کمتر از حقوق ثابتم بود تازه

معلوم نیس ماه دیگه کمترم باشه یانه واسه همین اونروز ازهمه خداحافظی کردم و

گفتم ازفردا نمیام که اقای صفری اومد باهام صحبت کرد و گفت من از این به

 بعد هواتودارم و کارایی که قیمتاشون بالاتره رو بهت میدم بدوزی

تا حقوقت بالاتر بره!

خلاصه که حالا فعلا هستم اونجا ولی شدیدا دنبال کارم هستم و100 درصد

اگه کاری با حقوق ثابت پیدا کنم ازاینجا میرم.

دیروزم حقوقامونو ریختن تو کارتمون که اونم اومد خونه کارتو دادم مامان فقط ایشالا که

تهش واسم یه کم بذاره بمونه ماه پیش که نذاشت.

شبای قدر مراسم داشتیم تو خونمون طبق نذر هرسال مامان,

ارزو و ابجیاشم اومدن کمکم راستی دوستای قدیمیم که قبلا راجع بهشون نوشتمو

یادتونه؟؟شکوفه و ابجیاش که بعداز طلاقم دیگه سراغمم نیومد!

شب اخر مامانشون اومد مراسم .----.

اره دیگه کلا همین!

چندوقتم هست بهم دست بزنن گریه م میگیره!بهنام شبای قدر بهم پیام دادو

گفت خداروشکر منو تو زیر یه سقف نرفتیم....

نمیدونم چرا ولم نمیکنه چرا میخواد ازارم بده.

راستی دوستان من تاحالا ادکلنی با برند خاص نداشتم یعنی هربار مامان واسم

میگرفت و برند خاصی رو دنبال نکردم اگه پیشنهادی دارید بگید من برم تست کنم!

 

 


 

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان