ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلووووووووم
الان که نشستم پشت کامپیوتر گلوم داره میسوزه
از بس که امروز همش گفتم عرشیا جون بشین
کمیل ندو میخوری زمین
عرفان بچه هارو هل نده
نازنین بذار بقیه هم سوار تاب بشن و.....
واقعا امروز روز خسته کننده ای بود
تازه یه کاردستی هم درست کردیم
یه بادبادک صورتی باچشمای ابی!!!
باید یه کم رو صبرمم کار کنم امروز چندبار واقعا
عصبانیم کردن!
وقتی هم اومدم خونه ازخستگی باهمون لباسای بیرونم
گرفتم خوابیدم!
چشمامو که باز کردم دیدم ساعت شده 2 ونیم! دیگه ناهارو خوردم و
بچه های خیاطی هم ساعت 4 اومدن کلاسشون تا 6 بود ,
این جلسه نصف کادر بالاتنه رو بهشون درس دادم چون دیگه خیلی گیج شده بودن
حالا جلسه بعد میخوام بقیه درسو بدم !
امروز یاد جلسه ی اول کلاس خیاطی خودم افتادم,چقدر ذوق داشتم
فک میکردم نمیتونم یاد بگیرم , روزی که اولین مانتومو دوختم کلــــــــــــــــی خوشحال بودم!!!
فک میکردم من قراره اینقدر پولدار شم که نیاز نداشته باشم از این هنرم استفاده کنم
فک میکردم ازدواج که بکنم همه چیز واسم فراهم میشه و نیاز نیست واسه خودم لباس بدوزم.
اما تو یه سال نامزدیم اینقدر دستم خالی بود که هزار دفعه خداروشکر کردم
که من خیاطی بلدم و میتونم کار کنم .
اخ بگذریــــــــــــــــــــم......
فردا قراره بریم خونه پسر عمه م, همونموقع که بابا تو جا افتاده بود و مادرش و خواهراش
حتی خواهر زاده هاش یه بارم بهش سر نزدن این پسرعمه م هرچندروز یه بار
با خانومش میومد پیش بابام.
این پسرعمه م اسمش حبیبه تو بیمارستان امام خمینی کار میکنه همونجاهم
با خانومش که 7 سال از خودش بزرگتره و یه بار ازدواج کرده و دوتا بچه هم داره اشنا شد
بعد کلی جنگ و دعوا باخانواده ش باهم ازدواج کردن و الانم خوشبختن !
خدا خوشبختیشونو بیشتر کنه!
خلاصه که فردا خونه نیستم ,پس فرداهم که جمعه س میخوام فقط استراحت کنم!
فقط از خدا میخوام یه نگاهی به زندگیم بندازه و منو ازاین
سردرگمی بیرون بیاره......