سلووووووم!!!!
امروز کلی خوش گذشت بهم خسته شدم ولی کلی خوش گذشت!!
گفته بودم تو مهد به بچه ها ناهار میدیم,برنامه غذایی هم اش و سوپ و عدسی و ماکارانی بود
همیشه هم مدیر مهد غذا میپخت,
چندروز بود بچه ها هی میگفتن استامبولی بپزید!!مدیر مهد گفت من بلد نیستم بپزم,خاله شادی
واستون میپزه! : )
خلاصه امروز من اشپزی کردم و واسشون استامبلی پختم, حالا یه غذای معمولی با یه دستپخت
معمولی ولی خوب بچه ها چون منو خییلی دوست دارن غذایی که واسشون پختمم به نظرشون
خیلی خوشمزه میومد!!!
اینقدر گفتن خاله مرررررسی خیلی خوشمزه شده که اصن دلم واسشون رفت!!!!
بعد که مامانا اومدنن بچه ها شروع کردن پیش ماماناشون تعریف کردن از من!!تازه اونجا مامانا
گفتن بچه ها یه هفته س تو خونه ذوق دارن که خاله شادی قراره واسمون با دستپخت خودش غذابپزه!
الهی!!!!!!!!!
دیگه خودتون تصور کنید من چه جای پراز احساسی کار میکنم!!!!!!
اومدم که خونه شاگردام اومدن درس دادم و گرفتم خوابیدم بسیجم هنوز نرفتم واسه ثبت نام,
تنبلیم میاد,هم این که احساس میکنم اگه خلاف اعتقادم عمل کنم به خودم توهین کردم!!!
شاید نرم!!!!