سلووووم
اوووووف از دست این بارون که همه ی برنامه هامونو بهم ریخت!
دیشب برنامه ریزی کردیم که امروز ساعت 8صبح بریم امامزاده داوود و
یه اتاق اجاره کنیم و شبم بمونیم و فرداش برگردیم,
که اونم صبح دیدیم اینقدر بارون شدیده که اگه بریمم خوش نمیگذره!
خلاصه تا ظهر کلی فکر کردیم که یه فامیلی چیزی پیدا کنیم و بریم خونشون ,
دریغ از یه فامبل درست و حسابی!
عمه هام که اونجوری ! خاله هام خوبن ولی من بعد از بهم خوردن نامزدیم دلم نمیخواد
با دختر خاله هام رو به رو شم و درکل حوصله شونو ندارم!
حالا از شانس یکی از دخترخاله هام میخواد جمعه با شوهرش برای تسلیت گفتن به بابام
بیان خونمون!
دیگه بیخیال رفتن شدیم من میخواستم بخوابم که مامان به من گیر داد بیا بریم خونه
ملیحه خانم(دوست صمیمی مامانم!) سفره دارن!!!
من نمیخواستم ولی مامان گیر دادنی دیگه ول کن نیس!!
با غر غر باهاش رفتم و برگشتنی گفتم واسم ذرت مکزیکی بخر رفتیم جلو
مغازهه دیدم توش همه دوستای داداشمن دیگه بیخیال شدم و برگشتیم خونه!
بهنامم زنگ زد و یکم حرف زدیم ,خیلی تحت فشارم گذاشته میگه بیا خونه خودمون
(همون خونه نحس) ببینمت.
نمیتونم برم....
نمیخوام برم....
اووووف اینم از زندگیه مذخرف من!
من گرفتم خوابیدم و یه ساعت بعد با صدای گوشیم بیدار شدم ,داداشم بود
گفت میایید بریم شهریار بگردیم ؟
منم از خدا خواسته گفتم باشه و زود حاضر شدم,دیگه بابامم گفت امروز که نشد ببرمتون
بیرون ,الان میبرمتون رستوران!
توراه کلی به مسخره بازیای شایان خندیدیم اصن خلو چل تر از این پسر وجود نداره!!!!!
بعداز شامم اومدیم خونه و چکاوک دیدیم ,چقدرم که از دیدن چکاوک من
حرص میخورم از بس که فریده وکامران گیجن!
الانم که بهنام داره پیام میده و غرغر میکنه میگه بیا ببینمت,
راستی مرتضی هم همچنان توراه مهد وایمسته ولی مستقیم چیزی نمیگه,
مرتضی مغرور تر از این حرفاس که بخواد مستقیم چیزی بگه!!!!
راستشو بگم یه نقشه های شیطانیی دارم که به وقتش بهتون میگم!!!!