میدونی من وقتی چیزی به دلم می افته توی ذهنم هی تکرار میشه
تکرار کردن باعث میشه چیزهایی که دوست داری به خودت جذب کنی
الان هم به دلم افتاده که تو قبول میشی
مثل این داستان که از قبل نوشته بودم و الان گفتم برات بفرستم
بهتره چیزی که دوست داری انقد بهش فکر کنی تا جذب خودت کنی
بجای جذب کردن غمها، آرزوهات رو به خودت جذب کن، داستان زیر کاملا واقعیه و برای خودم اتفاق افتاده، حتی میشه اشیا رو هم با قدرت اراده و تلقین به خودمون جذب کنیم
***
سالها قبل، یعنی حدودا سال 86 بود، یادمه تازه سیم کارت های اعتباری همراه اول اومده بود و اونموقع برای پیش ثبت نام باید هزار تومن پول می دادی!
یکی از روزها با چند تا از بچه ها نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که یهو بحث عوض شد و در مورد خرید این سیم کارتها حرف زدیم. کاوه یکی از دوستام بود که سیم کارت دائمی داشت و نمی خواست برای سیم کارت اعتباری ثبت نام کنه! منم نیتم این نبود ثبت نام کنم چون احتیاجی بهش نداشتم! داشتیم حرف میزدیم که یهو کاوه گفت اگه کسی اعتباری شماره من گیرش بیاد حاضرم سیم کارتش رو 150 هزار تومن ازش بخرم!
نمی دونم چی شد که منم اتفاقی گفتم کاوه من ثبت نام نمی کنم ولی اگه ثبت نام کنم مطمئنم همین شماره تو مال من میشه!
بعدش رفتم خونه، من و مادرم و برادر کوچیکم با هم زندگی می کردیم. شناسنامه و کارت ملی اونا رو هم گرفتم و روز بعد رفتم واسه خرید سیم کارت اعتباری ثبت نام کردم، یکی برای خودم و مادرم و برادرم!
اون موقع باید صبر می کردی سیم کارت برات بیاد و اکثرا برای خریدش ثبت نام می کردن!
چند وقت بعد سیم کارتها رو می رفتیم از پست بانک تحویل می گرفتیم.
یه مدت طول کشید تا سیم کارتهایی که براشون ثبت نام کرده بودم اومدن!
یادمه تا روزی که سیم کارتها رو رفتم تحویل گرفتم همش به اون حرفم با کاوه فکر می کردم که شماره اعتباری که براش ثبت نام کردم دقیقا همونی میشه که جریانش رو به کاوه گفته بودم!
کاملا اتفاقی هر روز به خودم تلقین می کردم که شماره من همون اعتباری شماره کاوه میشه!
چند وقت بعد که رفتم سیم کارتها رو تحویل بگیرم پست بانکی که رفته بودم خیلی شلوغ بود!
و کلی ایستادم تا نوبتم شد، وقتی اسمم رو خوندن دستم رو میون اون همه جمعیت بلند کردم تا سیم کارتهام رو تحویل بگیرم
اول شماره مادرم رو تحویل گرفتم
چهار رقم آخر شماره مادرم رو نگاه کردم 8119 بود!
خیلی تعجب کردم!
بعد شماره برادرم رو تحویل گرفتم که اونم چهار رقم آخرش 8120 بود!
هی داشت تعجبم بیشتر و بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه شماره خودم رو تحویل گرفتم!
چهار رقم آخر شماره من 8121 بود!
یعنی دقیقا همون شماره کاوه فقط اعتباریش!
دقیقا پیش شماره و چهار رقم آخر شماره من با پیش شماره و چهار رقم آخر شماره کاوه یکی بود فقط سیم کارت اون دائمی بود و سیم کارت من اعتباری!
و همونی بود که کاوه گفته بود حاضره از هرکسی که این شماره رو داشته باشه 150 هزار تومن بخره!
اون سالها سیم کارتهای اعتباری رو فوق فوقش 50 هزار تومن می خریدن!
همون روز رفتم پیش کاوه و جریان رو بهش گفتم
کاوه هم خیلی تعجب کرده بود!
گفتم بیا بهت بفروشم!
ولی کاوه سیم کارت رو ازم نخرید چون پول نداشت و منم یکی دو روز بعد سیم کارتم رو فروختم به یکی دیگه از دوستام، چون بهش احتیاجی نداشتم!
سالها بعد یه بار می خواستم به این دوستم زنگ بزنم که سیم کارتم رو بهش فروخته بودم ولی شماره اش رو یادم رفته بود!
تا اینکه یادم اومد که عه سیم کارتی که دستشه اصلا من خودم بهش فروختم!
بعدش بهش زنگ زدم!
و...
نمی دونم اون سال چه اتفاقی افتاد و چی شد که من با قدرت تلقین و ذهنم یک شیء فیزیکی و یه شماره و عددی رو جذب خودم کردم!
همیشه برام سواله که چی شد با قدرت فکر کردن دقیقا شماره ای که می خواستم رو به دست آوردم!
پاسخ :
چقد عجیب بود داستانت😐
این خودش یه قدرته
من ندارمش
من به هرچی امید داشتم نشد
هروقت جلوجلو واسه چیزی مطمعن بودم نشد...
تو ظاهر شاید کسی نتونه متوجه بشه
من شدیدا از نظر روحی بهم ریخته م
سرکار صدای خنده هام قطع نمیشه
همه منو با صدای خنده هام میشناسن
ولی واقعیت چیز دیگه س
از یه مدت خیلی قبله که از کارم متنفرم
و هیچ راهی برای فرار از اینجا نداشتم
چون حقوقش نسبت به جاهای دیگه خوبه
و اینکه حقوقمون سر وقته
واسه همین من نمیتونم از اینجا بیرون بیام
خب برم بیرون چیکارکنم؟
باید کار کنم و طبق چیزایی که میبینم میدونم اینجا حداقل از
نظر مالی برام خوبه
وقتی ازمون دادم همون دوسه روز اول کلا بیخیال بیمارستان شدم
چون گفتم نمیشه بابا اینا تعدادشون خیلی بود
ولی از مصاحبه به اینور اصن یه جور وحشتناکی بهم ریختم
انگار تنها راه نجاتمو از دست دادم
همش چشمم به گوشیمه
همش باخودم میگم خب اگه زنگ نزنن تو تا ابد اسیر همینجا خواهی موند....