سلوووم
ببخشید که دیر به دیر پست میذارم
از فردای عاشورا کل خانواده افتادیم تو رختخواب ,همه مریض شدیم
مامان که ازهمه بدتر بود,سه روزه از جابلند شدیم.
همون شب بعداینکه پست گذاشتم گرفهم خوابیدم دوساعت بعدبا صدای سونیا بیدار شدم
دیدم حالش خیییلی بده ,گلاب به روتون هرچی خورده بود بالا اورد
کمکش کردم لباساشو عوض کرد و یه شربت ابلیمو هم بهش دادم و خوابیدیم
فرداشم که عاشورا بود ما هرسال عاشورا و تاسوعا میریم امامزاده,
سونیا که بیدار شد حالش زیاد خوب نبود هرچی بهش گفتم تو نیا بگیر بخواب گفت نه
میام,خلاصه رفتیم و تو راه حالش بد شد ماهم از وسط راه برگشتیم من سونیارو اوردم خونه
و بعد دوباره بامامان رفتیم هییت بعد از اتیش زدن خیمه ها هم برگشتیم خونه,
از فرداش اول مامان بعد من و بعدشم شایان افتادیم تو رختخواب,خلاصه که بدجور مریض بودیم.
تو مهدم با مدیر به اختلاف خوردم,میخواستم از این ماه دیگه نرم که مشکل حل شد,
ازبهنامموکه بگم باز همه دعوام میکنید ولی خب میگم,
فردای عاشورا ازمهدبرگشتنی رفتم به خونه سر بزنم و وسایلامو ازاونجاجمع کنم
بعدشم ببینم چیزی ازمن اونجانباشه,اخه میخواستم فرداش با ,بابام برم قفلشو عوض کنم
رفتم دیدم بهنام ,ن شست شروع کرد به گریه کردن ,میگفت من اونروز عصبانی بودم
منو ببخش ,من اشتباه کردم اون حرفارو زدم..
برگشتم خونه الان هرروز زنگ میزنه و التماس میکنه بخشمش..
میگه اگه خونه رو به نامم کنی خیلی چیزا به خیلیا ثابت میشه,میگه خونه رو تکمیل
میکنم و دوباره میام..
من خیلی تحت فشارم نمیدونم کار درست چیه,نمیدونم بایدخونه رو بهش بدم یانه,
به عین فکرمیکنم که اگه خونه رو بهش بدم و اونم راحت بره یه زن بگیره اونموقع این منم
که باید بشینم ببینم تو اون خونه که واسش خون ودل خوردم راحت داره زندگی میکنه....
خدایا خودت راه درست و بهم نشون بده.