من یه مادر مجردم....

سلام

بلاخره من اومدم ,چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده

چقدر دلم تنگ شده بیام اینجا بنویسم و شما با کامنتاتون بهم انرژی بدید!

حال شایان بهتره خداروشکر یعنی نمیدونم داخل بدنش جه خبره ولی ظاهرش که بهتره

کمتر سرفه میکنه دیگه بلند شده و بیرون میره چند روزی هست که تو یه رستوران کار پیدا کرده و

پیکشون شده ,روحیه ش خیلی بهتر شده خداروشکر .

از خودمم بگم من خوبم یعنی راستش تازه فهمیدم چرا همیشه ادمایی که مشکلات بیشتری

دارن امیدشون به زندگی هم بیشتراز ادمای دیگه س

مثلا شایان حالش بد بود و بد بود و ما خداروشکر میکردیم که داره مراحل درمان و طی میکنه و دکترش از

ید درمانیش راضیه مثلا شبا سخت سرفه میکرد و غر میزد وما باز خداروشکر میکردیم که تو

عملایی که انجام داد تارای صوتیشو از دست نداد و لال نشد....

مشکل که زیاده ولی باز ماخدارو شکر میکنیم....

یه اتفاق قشنگم که واسم افتاده اینه که من مامان شدم😊😊😊😊

یه مامان مجرد....

یه مامان که داره سعی میکنه مامان خوبی باشه!

اخرین چیزی که از خودم اینجا نوشتم این بود که من تو یه خانه سالمندان کار پیدا کردم

کارم سخت بود واقعا خیلی سخت

همه که ادم خوبی نیستن مثلا بودن سالمندای مردی که تو دوران جوونی همه کار

کرده بودن و ذاتشون خراب بود کار باهاشون واقعا سخت بود مثلا وقتی میدیدن تو یه دختر جوونی و

باید ببریشون مثلا حموم اتفاقای بدی میوفتاد!

تحملشون سخت بود خیییلی سخت

ولی خب همه چیزش که بد نبود کنار این ادمای بد ادمای خوب زیادی هم بودن

مثلا ننه مریم مهربون که پسرش به زور اورده بودتش اونجا و ولش کرده بود

یا ننه خاور که دخترش المان بود وچون ننه خاور نتونسته بود تو المان طاقت بیاره مجبور شده بودن

بیارنش اونجا یا یعقوب که یه مرد 59 ساله بود و بیناییشو ازدست داده و سکته باعث

شده بود نیمه فلج شه

یعقوب اونقدر پولدار بود که میتونست کل اونجارو بخره و همینجوری متروکه ولش کنه!

هی طفلکی یعقوب که داداشش داشت ثروتشو میخورد و یعقوبم تو خانه ی سالمندان

واسه کوچیکترین نیازاشم باید یکیو صدا میزد...

از ایجا به عنوان کسی که تو خانه ی سالمندان کار کرده بهتون میگم

اگه رفتید خانه سالمندان و دیدید همه چی گل و بلبله و همه مراقبا چه مهربونن و

سالمنداهم خوش وخندونن بدونید همش دروغه....

همه ی مراقبا خوب نیستن خیلیاشون سالمندا رو کتک میزنن خیلیاشون وقتی سالمندی صداشون میکنه

جوابشو نمیدن...

هنوز صدای یعقوب تو گوشمه که هی میگفت خاانم خاانم خااانم بیا منو ببر دستشویی....

میشنیدن و نمیرفتن کمکش ...

میشنیدن و میشنیدم و میخواستم برم و نمیذاشتن برم ,میگفتن تو تازه اومدی اینجا24 ساعت اینجایی 24 ساعت

خونه ای حق نداری اینارو بد عادت کنی و وقتی میری خونه اینا مارو اذیت میکنن...

یه بهیار داشت ک 24 ساعت اونجا بود و 24 ساعت و باید میرفت خونه و شیفت و به بهیار بعدی تحویل میداد

ولی چندماهی بود که اونجا فقط یه بهیار داشت و قرار بود من مثلا بشم بهیار

20 روزی گذشت و منم کلاسامو میرفتم و کارمم انجام میدادم یه روز اقای نجدی مدیر اونجا

جلوی همه ازم تعریف کرد و گفت کلاساتو برو و همه ی تلاشتو بکن من کمکت میکنم

تواینکار موفق باشی گفت من خودم تورو اینجا برگردوندم و تا روزی که اینجاهستی خودم حمایتت میکنم

مثلامیخواست بهم انگیزه بده نمیدونست با زدن اون حرفا من و یه ادم تنها میکنه اونجا که همه

میخواستن بره...

بهیار که یه دختر 33 ساله بود از همون روز شد دشمن خونی من قرار بود من ازش

کار یاد بگیرم و اونم داشت بهم یاد میداد ولی یهو همه چیز تغییر کرد

اینقدر اذیتم کردن که روز 45 کارم وسایلامو جمع کردم و رفتم دفتر مسوول فنی حقوقمو گرفتم و

برای همیشه از اونجا بیرون اومدم

بماند که چه حرفا درموردم زدن بعداز رفتنم!

دوروز توخونه گریه کردم روز سوم بلند شدم لباسامو پوشیدمو رفتم یه مرکز که اسمشو

شنیده بودم ,بهترین مرکز ایران!

مرکز نگهداری از معلولین ذهنی و جسمی

بعداز کلی تلفن زدن اجازه ی ورود بهم دادن رفتم که فرم پر کنم شنیده بودم چندماه

طول میکشه که زنگ بزنن

فرم و پرکردم مسوول کار گزیینی گفت برو پیش مسوول پرستاری رفتم پیشش بعد کلی سوال جواب

گفت برو بخش فلان و ببین گفتم نه احتیاجی نیست من برم مهم نیس چه کارییه

هر کاری باشه انجام میدم با اصرارش رفتم داخل بخش کودکان...

بچه هایی که معلول بودم ..

جسمی و ذهنی...

ترسناک بود برام...

گفتن کارت اینجوریه که تو مادر بچه های یه اتاقی هراتاق از7 تا12 تا بچه هست

تو وقتی مامانشونی دیگه همه ی کاراشون باتوعه

تویی که باید پوشکاشونو عوض کنی تو باید حموم ببریشون تو باید غذاشونو بدی و ناخوناشونو

بگیری...

اسم تو میشه مادریار..

ترسناک بود ...

شاید حرف زدن درموردش راحت باشه ولی ترسناکه!

من از بخش بچه ها دیدن کردم بچه ها منظورشون بچه های کوچولو نیست منظورشون

بچه هایی با سن کم کم 16 سال تا حتی 30 ساله با جثه های کوچولوعه

جثه هایی از سن 6 سال تا 18 سال!

البته من اونروز فقط واسه بازدید از کار رفته بودم معلوم نبود منو کدوم بخش بفرستن

شاید اصلا منومیفرستادن بخش بزرگسالان

بهم گفت فردا بیا واسه سه روز کار ازمایشی

کار ازمایشی از ساعت 8 بود تا 2 که وقت اداری تموم میشد  ولی اونایی که استخدام

بودن کارشون 24 ساعته بود

24 ساعت اونجا 48 ساعت خونه

سه روز ازماییشیمو رفتم توبخشای مختلف منو فرستادن ومن باید کنار مادریار هر

اتاق میموندم و کار یاد میگرفتم و کمکشون میکردم و اونا باید کارمو

میدیدن و به بهیار میگفتن که منو تایید کنه یانه

بعداز 3 روز من تایید شدم گفتن برو بهت زنگ میزنیم رفتم به امید اینکه

چندماه دیگه زنگ بزنن

3 روز بعد زنگ زدن و گفتن 2 روز دیگه بیا سرکارت بهت شیفت میدیم...

خدا همیشه بامنه!

من  و فرستادن بخش بچه ها دقیقا همون بخشی که دلم میخواست

10 تا بچه داشتم پر تعداد ترین اتاق اونجا

ولی با خودم قسم خوردم که غر نزنم و بگم میتونم

روز اول سخت گذشت ولی تونستم...

بهیارم فوق العاده زن خوبی بود اخلاقش تند بود ولی ادم خوبی بود و نمیذاشت

اذیت شی

خداروشکر اونجا موندگار شدم ماه اول خیلی کند کار میکردم ولی کم کم یاد گرفتم که من

مامان بچه های این اتاقم و باید سروقت پوشکشونو عوض کنم باید غذاشونو درست و سروقت

بدم بهشون...

من مامانشون بودم....

یه مامان مجرد!

خدارو 100 بار شکر که اینجام اینقدر پولی که در میارم برکت داره که حد نداره

حقوقم با دوتا اضافه کار 1600 میشه

خداروشکر راضیم

بچه های اتاقارو که جابه جا کردن بچه هام شدن 7تا

از روز اول عاشق یکیشون شدم اسمش لادنه همشونو دوست دارما ولی عاشق لادنم

لادن ازاوناس که سرش خیلی کوچولوعه و همشم خودشو با دستای کوچولوش میزنه !

دیگه پستم خیلی طولانی شدوگرنه دوست داشتم باز بنویسم از بچه هام

از لادن.عسل.ترمه.فاطمه.شهلا.فهمیه .مطهره!

خیلی دوستشون دارم...

من مامانشونم!


۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
جناب دچار
۲۹ بهمن ۱۴:۵۸
خیلی خوب کاری میکنید که می نویسید

از توصیفی که درمورد خانه سالمندان هم کردین ممنونم

+ با این پست فهمیدم معنی مادر مجرد را :)

پاسخ :

فقط اونایی که اونجا کار میکنن میدونن خانه ی سالمندان چه جای وحشتناکیه
کاش همه بدونن اونجا چه جوریه و پدرومادراشونو نبرن اونجا.


بعله دیگه این است یک مادر مجرد!:)
جناب دچار
۲۹ بهمن ۱۷:۰۵
ببینم ماه رمضون ماه عسل می بینیمت یا نه؟ :)

پاسخ :

😂😂😂😂
His Love
۰۶ اسفند ۱۶:۴۱
خدارُشکر واقعاً که حالِ داداشت بهتره
ایشالا زود سلامتیِ کاملشُ به دست بیاره و خوبِ خوب شه ...

تو جداً چقد صـــبور و مهربونی!!! خیلی بهت غبطه خوردم!
خدا چقد دوسِت داشته که اینجوری به خودش نزدیک ـترت کرده و هم به زندگیت برکت داده، هم روحِت
خسته نباشی واقعاً دخـــتر :***
خدا پشت و پناهِت باشه همه جا ... همینطور که تا الان پشتت بوده ^_^
خیلی بهت تبریک میکنم
امیدوارم و میدونم که خیلی موفق و خوشبخت میشی مامانِ مجرد :***

پاسخ :

سلاام
چه دوست مهربون و انرژی مثبتی دارما!
خوووووووش به حالم!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان