ارزو...

دیروز ارزو تو واتساپ پیام داد!

قدیمیا میدونن ارزو دوست قدیمی منه که بعداز

ازدواجش ارتباطمون کم شد و الان چند ساله که خیلی کم و شاید ۸ یا۹

ماه یه بار استوری هم دیگه رو ریپلای کنیم!

چند ماه پیش که پیام داده بود گفته بود باردار بوده و سقط کرده

اونموقع دلداریش  دادم و گذشت...

دیروزم گفت  چندماهه بارداره و باید سقط کنه 

گفتم اشکال نداره عزیزم یه حکمتی هست خودتو ناراحت نکن

گفت نه اصلا ناراحت نیستم تو بارداری اول میگن  سقط طبیعیه!

انگار یادش نبود چند ماه پیشم همین حرفارو بهم زده 

گفتم مگه چند ماه پیش نگفتی باردار بودی؟

گفت اهان اون که به سونو گرافی هم نکشید

واسش ناراحتم...

امیدوارم زودتر حالش خوب شه...

دختر جاریش میگفت ارزو وحسین بچه دار نمیشن 

و این حرفایی که میزنه هم الکیه واسه اینکه به بقیه بگه بارداره...

خیلی واسش ناراحتم.....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خونه مجازی قشنگ من🖤

۳ روز پیش تولد ۶ سالگی اینجا بود!

۶ سااااااال!

تولدت مبارک خونه مجازی من🎂

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

تهران شلوغ.....

دیروز یکی از روزای سخت زندگیم بود 

بابا حالش بد بود صبح ساعت ۷ منو مامان و بابا پاشدیم

رفتیم بیمارستان ...

من تا حالا داخل تهران رانندگی نکردم،هم به خودم اعتماد ندارم

هم خیلی میترسم

رفتیم مرکز قلب بابا خودش پشت فرمون بود

اون اطراف اصلا جای پارک نبود تمام کوچه های اطراف بیمارستان 

رو گشتیم و هیچ جا رو پیدا نکردیم

دیگه دیدم بابا حالش خیلی بد شده

گفتم پیاده شید برید خودم یه کاریش میکنم...

خیلی ترسیده بودم 

نزدیک بیمارستانا همیشه یکی از شلوغ ترین جاهای شهر

و منم داشتم از ترس میمردم

نشستم پشت فرمون و راه افتادم 

هم راه و بلد نبودم هم از استرس دستام داشت میلرزید 

خیلی اون اطراف رو گشتم دریغ از یه جای پارک

یه بارم گم شدم قشنگ تو خیابونا سردرگم بودم

خیلی شلوغ بود همه هم ماشینای مدل بالا همش میگفتم

 الانه که بزنم بهشون

اخرش با بلد برگشتم جلوی بیمارستان 

جلویی در پارکینگ یه خونه نگه داشتم و ۳ ساعت تو ماشین نشستم

که اگه خواستن برن بیرون ماشین و بردارم

تو اون ۳ ساعت اگه بگم مردم واقعا راسته

هم گرم بود هم خیلی خسته بودم

بعد از ۳ ساعت گفتم بزار یه دور دیگه هم بگردم 

که همون لحظه یه ماشین حرکت کرد و دقیقا رو برو بیمارستان ماشینمو پارک کردم

و رفتم داخل بیمارستان

بابا تا ساعت ۵ بعد ازظهر بستری بود

بعدم خودش رضایت داد و مرخص شد 

دیروز واقعا روز بدی بود برام...

یعنی قشنگ داشتم از ترس سکته میکردم.

وارد بیمارستان شدم و رفتم پیش مامان نشستم 

نمیدونم گفته بودم یا نه ولی من قلبم چند ساله درد میکنه

تازگیا بدترم شده

مامان گفت حالا که اومدیم توام برو یه نوار قلب بده

رفتم نوار قلب دادم دکتر دید واسم اکو نوشت

فکر نکنم برم انجامش بدم 

ولی حالا وقت گرفتم دیگه

راستی رفتم دفتر پرستاری و فرمم پرکردم گفتن معلوم نیس کی بهت زنگ

بزنیم شاد یه سال دیگه شایدم ۳ سال دیگه

گفتم اشکال نداره  و فرم  و پر کردم...

من امید دارم و خیلی میگردم تا اینکه تو یه بیمارستان خوب کار پیدا کنم....

 

 

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

گوشت و استخوان

خواب بد دیدم

خواب دیدم

شایان تصادف کرده و مرده....

تو خواب همش جیغ میزدم

اونقدر گریه کردم که باهمون گریه بیدار شدم

بازم یه ساعت تو بیداری نشستم گریه کردم....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عَلَم یزید

باتلاق....

دیدی وقتی تو باتلاق گیر میکنی هرچقدر دست و پا

میزنی بیشتر فرو میری؟

من واقعا تو باتلاقم!

ادمای عجیب وارد زندگیم میشن

منم خیلی قشنگ ادمای عادی رو فراری میدم و

ادمای پراز حاشیه و  عجیب غریب رو کنارم نگه میدارم

باتلاق من ادمای دورمن ...

یه پسره هست تو محل کارم که قدش خیلی بلنده

2 مترو 3 سانت

7ساله که تو اونجا کارمیکنه 

توکارش بهترینه و مورد تایید همه س از نظرکار و اخلاق

من از روز اولی که اونو دیدم به خاطر قدش اسمشو گذاشتم

علم یزید!

5 ماه پیش خبر اومد که علم یزید با یکی از همکارای سابق نامزد کرده

بعد از دوماه علم یزید به همه گفته بود که نه من با کسی نامزد نکردم...

تو پارکینگ مرکز میدیدمش ریش گذاشته بود 

کلا تو این دنیا نبود

منم حال روحی خوبی نداشتم این چند وقت 

همش حس میکردم اینم حالش خوب نیس

نمیدونم نگاه های زیر زیرکیمو دیده بود یا چی

تو اینستا گرام رکوئست داد پیجموباز کردم ,پیام داد

یه کم به عنوان همکار درمورد کار و همکارای دیگه حرف زدیم

بعدم گفت که 5 ماه پیش تا نامزدی با یکی پیش رفته و الان 3ماهه

که همه چی تموم شده...

خیلی بهم ریخته و داغونه

رفتم راجع بهش از یکی از همکارا سوال پرسیدم

میگفتن علم یزید با یکی از همکارا یه سال و نیم دوست بودن

و خیلی هم دختر رو دوست داشته

دختره هم تا تونسته ازش سواستفاده مالی کرده!

شبا استوریامو ریپلای میکرد و بعدم درمورد چیزای مختلف

صحبت میکرد 

الانم به من پیشنهاد داده که باهم بیشتر اشنا شیم

از یه طرف خیلی پسر خوبیه از یه طرف دیگه من حس میکنم

دنبال یه جایگزین واسه عشق از دست رفته میگرده....

از طرف دیگه دل خودم جای دیگه گیره....

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خواب

تازگیا خیلی بد میخوابم

یا کابوس یا بی خوابی

هم خونه هم سرکار

خیلی خسته م و خستگیم در نمیره

خوابم میاد ولی خوابم نمیبره

میخوام باز قرص خواب بخورم،

میخوام بخوابم تا پس فردا صبح که باید سرکار برم

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۰۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دست بی نمک!

چند روز بود مامان شدیدا مریض و بد حال بود و مشکوک به کرونا

اینقدر بد حال که تا صبح بالاسرش میشستیم 

دیروز خداروشکرحالش خیلی خیلی بهتر شده بود

دیشب طبق نذر هر سال قرار بود گوسفند بخرن  دسته بیاد جلو درمون

دیروز صبح تا رسیدم سرکار زنگ زدم سونیا و حال مامان و پرسیدم 

گفت خوبه با خود مامانم حرف زدم گفت میخواییم بریم گوسفند بخریم 

و جات خالی امشب نیستی و ...

خریدن و دسته هم اومد نذرشونم ادا کردن

سونیا شام مرغ شکم پر پخته بوده

شایان و مریم(عروس)وارد شدن و شایان گفته شامی که گذاشتید رو بزارید 

کنار امشب کباب درست کنیم 

سونیا گفت نه کباب و بزاریم فردا شب که ابجی هم هست 

بماند که درستم کردن و دیشب گذشته رفته

الان اومدم خونه مامان واسه من قیافه گرفته که اره سونیا اینجوری گفته

به چه جسارتی همچین حرفی زده شب شایان و مریم و خراب کرده؟؟؟

میگم من که اصن واسم اهمیتی نداره تو جمع شما بودن ولی اسم من اومده 

شب اون دوتا خراب شده؟؟

اسم منو اورده جسارت کرده؟؟

اوف

مامان فقط چون مریض بود تغییر موضع داده بود

وگرنه اون همون ادمه وشایان خداشه

منم همون ادم که اوردن اسمم باعث خراب شدن شبشون میشه!

 

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

زندگی با همه ی سختیاش زیباست

یه همکار دارم اسمش اعظمِ

سال اول که رفتم سرکار با هم تو یه بخش بودیم

بچه بودم و کم تجربه 

کم کم کار و یاد گرفتم سر و کله زدن با همکارا رو هم یاد گرفتم

اعظم یه بار ازدواج کرده بود و جدا شده بود و دوباره ازدواج کرده بود و 

دوتا دختر داشت ،بماند که خیلی سال اول توسط اون و چند نفر دیگه اذیت شدم

ولی بعدها ما باهم خوب شدیم ،

صمیمی نه ولی اونقدر خوب که وقتایی که شایان حالش 

بد بود زنگ میزد حالشو میپرسید

و وقتی هم که اون پسرشو به دنیا اورد من رفتم خونه ش عیادتش

و به عنوان هدیه زایمان ابروهاشو براش تتو زدم

خلاصه مثل همه همکارا باهم ارتباط داشتیم 

دیشب شنیدم خواهرش فوت کرده

خواهر ۳۳ ساله ش

چرا؟

خودکشی کرده بود

یه دختر ۴ ساله و یه پسر ۱۰ ساله داشت

چرا خودکشی کرده بود؟

چون شوهرش خیلی اذیتش میکرده و اونروزم بعداز یه دعوای شدید

بهش گفته بوده برو خودتو بکش...

خیلی بهش فکر کردم این ادم چقدر عذاب کشیده که قید بچه هارو زده

و خودشو کشته؟

چی کشیده که به بچه ۴ ساله ش فکر نکرده؟

به جوونیش ،به زندگیش،به همه ی کارایی که میتونست تو اینده انجام بده؟

من مطمعنم خیلی عذاب کشیده که این تصمیمو گرفته

گاهی وقتا منم خیلی کم میارم 

اونقدر کم میارم کا میگم کاش بمیرم 

ولی دوست ندارم بمیرم

من خیلی زحمت کشیدم 

تا این شادی که الان هست رو ساختم

نمیگم این شادی خیلی عالیِ

ولی شادی قبلی خیلی ضعیف و احمق بود

خیلی کلاسا رفتم خیلی واسه یاد گرفتن چیزایی که دوست داشتم

هزینه کردم!حالا میگم هزینه کردم شما در حد یه مادریار تصور کن

ولی واسه تمام هزینه هایی که واسه خودم کردم خیلی زحمت کشیدم

شب بیداریا و پوشک عوض کردنا و 

خستگیای خیلی زیاد...

نمیخوام برم و اینا همه بی فایده بمونه

دوست دارم ازشون استفاده کنم

ته فکر کردنم به این موضوع به این نتیجه رسیدم که من

اگه خیلی کمم بیارم باز خودکشی نمیکنم

شاید بزارم و برم 

شاید قید همه چیز و بزنم 

ولی نمیزارم زحمتایی که واسه خودم کشیدم هدر بره

من از این به بعدِ که قراره زندگی کنم.....

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

تنهایی

یه چیزی میخوام بگم میدونم که الان همه میگید حقته....

بعد از اتمام مراسم شایان و انجام خرحمالی های بسیار بسیار زیاد توسط بنده

مادر و برادر عزیز به تنظیمات کارخانه برگشتن و دوباره شادی همون ادم بد داستان شده!

این که اصلا مهم نیست!چون بلاخره تجربه ی چندین و چند ماه تنهایی تو یه اتاق سر کردن

رو دارم و دیگه نبودشون ازار  دهنده نیست!

بگذریم...

سرکار همه چی معمولیه

اقای خجالتی رو به طور رسمی ردش کردم و گفتم دیگه پیام نده!

البته دلمم سوخت واسش ولی خب بعد از اقا مصطفی دیگه حالم بهم میخوره از هرچی رابطه س!

ولییی یه کار افتضاح کردم که اگه بگم دعوام میکنید!

پریروز بعد از یه دعوای فوق شدید تو خونه ساعت 3 ظهر 5 تا قرص خواب خوردم که تا

فردا بخوابم

اقا یهو چشم باز کزدم دیدم ساعت 7 صبح فرداس و من باید ساعت 7 و بیست دقیقه سرکار

باشم

زنگ زدم سرکار اطلاع دادم وگفتم ماشینم پنچر شده ولی تا 8 که باید شیفت و تحویل بگیرم

میرسم

باورتون نمیشه من اصلا یادم نمیاد چ جوری رانندگی کردم و چه جوری وارد مرکز شدمindecision

قشنگ منگ قرص بودم ولی به زور ظاهرمو حفظ میکردم!

تو محوطه تو راه رسیدن به بخشم اقای خجالتی رو دیدم

جای کاریش عوض شده و الان لباس سفید میپوشه

خاااااااااااااااااااااااااااااااااااااک برسرم

توهمون منگی قرص بهش پیام دادم لباس سفید خیلی بهتون میاد

خاااااک

واقعا خااااک

نوشت  مرسی چشاتون قشنگ میبینه....

من از کار دیروز اصلا هیچی یادم نیس چیکار کردم

با کیا حرف زدم و کدوم قسمتا رفتم هیچی یادم نیست

قصدم از خوردن قرصا این بود که فقط بخوابم

اینقدر که اعصابم داغون و بهم ریخته بود.

خلاصه اینم از دیروز من

امروزم که اومدم خونه فقط خوابیدم

و اصلا از اتاقم بیرون نرفتم

الانم دارم تو نت میگردم یه جا رو تو شهریار پیدا کنم که هم امن باشه

هم خیلی دور نباشه

که برم و تا شب بمونم همونجا.....

اقا تنهایی و بی کسی بد دردیه ایشالله که هیچوقت حسش نکنید!

 

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

ازدواج

تو اینستاگرام یه پیجایی هست که خانوما مشکلاتشون رو مینویسن

و مردم با کامنتا جوابشون رو میدن

چند وقته همش دارم  پستای این پیجارو میخونم

اینقدر که خانوما از خیانت شوهراشون،اذیتای خانواده ی شوهرشون

و بدبختیای ازدواجشون مینویسن 

یعنی از ازدواج که هیچ از مردا هم متنفر شدم....

 

۴ نظر ۱ موافق ۱ مخالف

روزمرگی

اقا سلام علیکم

خوبید؟

من خوبم❤

مراسم شایان تموم شد و خیلی عالی هم برگزار شد

دقیقا شکل مراسم من

همون تریینات با کمی تغییر

همون پذیرایی ها 

همون شام!

انگار همه چی داشت تکرار میشد با این تفاوت که من تو مراسم شایان

ناراحت نبودم!

عروس دختر خوبیِ ،اروم و مهربون 

ایشالله که شایانم با زن گرفتنش ادم شه و اخلاقش بهتر شه!

اوضاع خودمم خوبه

سی و یکم رفتم تست کرونا دادم که برگردم سرکار،جوابش منفی بود و سومم رفتم

سرکارم ،دلم تنگ شده بود واسه کار ،چقدر با همکارا گفتیم و خندیدیم 🙂

راستی اون اقای خجالتی  رو یادتونه؟همون که گوشیش مثلا گم شده بود و من زنگ 

زدم تا پیدا شه!

روز نامزدی شایان پیام داد و حالم و پرسید گفت خیلی وقته نمیایید نگرانتون شدم،

دیگه قرار نیست بیایید؟؟؟

گفتم ممنونم،نه من مرخصی هستم میام  از سوم

نوشت خداروشکر!

بعدم گفت مزاحمتون نمیشم خوشحال شدم برمیگردید

تشکر کردم و دیگه هیچ!

دیگه همین دیگه 

من خوبم کرونا هم نداشتم،امروزم حقوقمو ریختن میخوام برم یه کم لوازم ارایش واسه عروس 

بخرم،یه کیفم واسه خودم،ماشینمم معاینه ش تموم شده اونم باید اوکی کنم.

دیگه من برم حاضر شم 

فعلا خداحافظ.

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

دوستای وبلاگی

وقتی نامزد سابقم اومد خواستگاری من نمیخواستمش

مامان همش تو گوشم میخوند که نه پسر خوبیه

بعداز عقد علاقه به وجود میاد و ....

بماند که به وجود نیومد و من طلاق گرفتم ...دو،سه شب بعداز خواستگاری من داشتم تو اتاقم

گریه میکردم که نمیخوام این شوهرم باشه ،که بماند مامان به زور منو برد سر سفره عقد ...

اون شب با گریه تو گوگل نوشتم حالم خیلی بده

یه دختر ۱۸ ساله ی چشم و گوش بسته!

صفحه ی گوگل باز شد و یه وبلاگ رو صفحه ی اول اومد که عنوانش حالم خیلی بده  بودپست واسه همون روز بود

شروع کردم به خوندن و همراه با صاحب وبلاگ گریه کردم 

اونشب ۳ سال گذشته ی اون وبلاگو خوندم 

اونقدر تحت تاثیر زندگی این دختر قرار گرفته بودم که احساس میکردم یه دوست خیلی نزدیکمه

اون وبلاگ و هر روز میخوندم نامزد کردم ک تو اوج اختلافا بازم اون وبلاگ و میخوندم گاها کامنتم میزاشتم 

اون وبلاگ واسم انگیزه شد که خودمم یه وب بزنم ،زدم و تمام روزای بد نامزدی رو نوشتم 

دوروز بعد از طلاقم سرور بلاگفا به مشکل خورد و وبلاگ خیلیا از جمله من پرید 

ولی وبلاگ اون دختری که دنبال میکردم چون خیلی قدیمی بود موند ولی پستای دوسالش از دست رفت

خلاصه اون وبلاگ بود که انگیزه وب زدن من شد 

منم از همون سال همچنان وبلاگه رو میخوندم...

نمیدونم شمام اینجوری هستید یا نه ولی من اینجوریم که دوستای قدیمی که میخونمشون واسم واقعا

خیلی مهمن شاید کم بیام و اصلاهم حرف نزدم ولی واقعا دوسشون دارم

مثلا مث خانوادم گاهی ازشون ناراحت میشم گاهی عصبانی میشم....

این وب هم از بلاگفا اومد بیان و هی رمز عوض میکرد و منم همچنان دنبالش میکردم 

تازگیا من خیلی کمتر بهش سر میزدم ولی بازم بودم

چند وقت پیش رمزشو عوض کرد بهش پیام دادم و رمز جدید و خواستم 

رمزشو بهم نداد........

خیلی ناراحتم....

نه به خاطر اینکه قرار نیس دیگه زندگی اونو بخونم به خاطر این

ناراحتم که احساس میکنم  یکی ازدوستای مهم و تاثیر گذار زندگیمو از دست دادم....

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بله برون برادر فوق مهربانم

مراسم بله برون شایان جمعه س و ما شدیدا در حال 

بدو بدو هستیم!

اینقدر که من این چند روز پیاده  بازار و بالا و پایین کردم

فکر کنم بعد از مراسم دیگه نتونم راه برم!

ست بله برو رو کامل خودم درست کردم،ست های تزیین شده خیلی گرون بودن با

نصف قیمت یه ست بهتر از ستای حاضری درست کردم !والا ایده ش افتاد تو سرم که

درست کنم و بفروشم چون نسبت به بیرون خیلی ارزون تر درمیاد .

واسه خودمم یه پارچه پولکی سرمه ای نقره ای گرفتم که امروزمامان قراره برام بدوزه

وقت ارایشگاهم گرفتم!ایشالله که این مراسم به خیر و خوبی تموم شه!

خودمم خوبم!خیلی رو خودم کار کردم که بتونم اتفاقات و حرفایی

که  این چند ماه از خانوادم مخصوصا شایان و مامان شنیدم رو فراموش کنم.

نمیتونم فراموش کنم ولی بهش فکر نمیکنم ،دلم سیاه شده و سفید نمیشه.

کارا و حرفای شایان مخصوصا حرفایی که این چند ماه بهم زد رو 

فراموش نکردم،ولی متاسفانه دلم نمیاد الان  تلافی کنم 

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

مرخصی زورکی

بچه ها سلااام

اقا امتحانمو دادم عالی بود 

فردام جلسه اخره ایشالله تا دوماه دیگه 

مدرکمو میدن🙂

به خاطر امتحانه من میخواستم مرخصی بگیرم  اخه 

امتحان روز شیفتم بود،مجبور شدم بگم امتحان دارم اونام گفتن باشه برو 

ولییی چون امتحان داری باید یه هفته قرنطینه بشی بعدم تست کرونا بدی بیای😐

خلاصه که من در مرخصی زورکی به سر میبرم

احتمالا هم قبل از اتمام مرخصی من جشن بله برون شایان رو بگیریم 

فردا شب قراره بریم برای زدن حرفای اخر و تعیین روز بله برون!

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

فریب

همیشه فکر میکردم خیلی زرنگم

فکر میکردم هیچوقت هیچکس نمیتونه منو فریب بده

فکر میکردم همیشه همه چیزو میفهمم وهیچکسی نمیتونه 

پیش من نقش بازی کنه!

اشتباه میکردم!

 

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

اقای مودب

اقا سلام

خوبید؟

منم هی...

این چند وقت حالم زیاد خوب نبود

الان بهترم

اومدم براتون تعریف کنم این چند روز چه اتفاقایی افتاده

اقای نچسب رو یادتونه؟

همون همکارم که باهاش زیاد خوب نبودم و همش زیر اب همو میزدیم

اون سرکار با مسئولشون دعواش شده بود و ازسرماه دیگه

نیومد سرکار!

حیف شد واقعا حرصشو در میاوردم روحم شاد میشد!

کلاسای کمک پرستاری هم تقریبا اخراشه

بیست و سوم امتحان دارم

زیاد اماده نیستم یعنی این ماه کلا 15 روز خونه بودم و بقیه ش سرکار

بودم زیاد وقت نداشتم کتابارو بخونم

حالا این چند روز رو میخوام بکوب بشینم و بخونم امیدوارم که

امتحان رو خوب بدم

یه چیز دیگه هم براتون تعریف کنم

سرکارمون یه پسره هس که تو قسمت مددکاری بود

منم پارسال زیاد تو مددکاری میرفتم ولی اصلا با این پسره

حرف نزده بودم

من کلا باهمه میگم و میخندم و حداقل سلام و علیک و باهمه دارم

ولی اینو اصلا نمیشناختم کلا یک بارم بهش سلام نداده بودم

من از اون قسمت جابه جا شدم و دیگه مددکاری نرفتم

اونم بعد از چند ماه جابه جا شد و رفت قسمت دیگه

الان این ماه من قسمتی رفتم که هر شیفت با این پسره

در ارتباطم,یعنی اون میاد تو بخش من

دیگه مجبوری یه سلام و خسته نباشد بهش میگفتم

تا اینکه چند شیفت پیش دیدم هی لفت میده کارشو که دیر تر بره

بعد شروع کرد به حرف زدن

خانم چ این ماه حقوقارو کمتر ریختن

قسمت شمام اینطوری بود؟

بی حوصله  گفتم اره واسه ماهم کم ریختن اعتراضم کردن بعضی از

همکارا ولی جواب درست ندادن

بعدم سرخودمو گرم کردم که دیگه حرف نزنه

باز گفت

خانم چ شما این ماه 48 شیفتی و 48 اف؟

گفتم اره

همسرتون ناراحت نمیشن  اینقدر شیفتاتون زیاده؟

-- من مجردم

گفت عه چه خوب

یه نگاه بهش کردم و گفتم ببخشید من برم به کارم برسم

شمام خواستید برید بگید بیام

در و باز کنم(در بخشی که من این ماه هستم دائم باید قفل باشه قرنطینه س مثلا)

کارشو انجام دادو رفت

بعد از اونم یه بار دیگه دیدمش  کلا از بدو ورود تا لحظه ی خروجش

خودمو سرگرم مددجوها کردم که اصلا حرف نزنم باهاش

هی دست دست کرد که بتونه حرف بزنه دید من راه نمیدم کارشو انجام داد و رفت

پسر بدی نیستا خیلی اروم و مودبه وبه نظرم یه کمم خجالتیه

ولی من در حال حاضرتمایلی ندارم با هیچ موجود مذکری سلام و علیکم بکنم

اره خلاصه گذشت و شد پریروز که من شیفت بودم

اومد کارشو انجام بده من تلفن و برداشتم شروع کردم با تلفن حرف زدم

خیلی دمغ بود اخر کار صدام کرد درو براش باز کردم و یه خسته نباشید

گفتم

یه ساعت بعد دیدم در زدن از پشت شیشه دیدمش

تعجب کردم اخه کلا در روز یه کار تو بخش من داره که انجام داده بود

دیگه کاری نداشت

درو باز کردم همون لحظه یکی دیگه از همکارا هم وارد شد

پسره گفت ببخشید خانم چ  من اومدم اینجا گوشیم اینجا نیوفتاده؟

گفتم نه من ندیدم

گفت میشه بیام داخل و بببینم شاید زیر تختا افتاده باشه

گفتم بفرمایید اومد تو و شروع کرد زیر تختارو نگاه کردن

میدونستم تو بخش ما نیس

خودمم شروع کردم به صحبت با همکارم

یهو پسره گفت نیست خانم چ

میشه یه زنگ بزنی به گوشیم ببینم صداش از کجا در میاد؟frown

حالا قیافه منindecision

جلو همکارمم گفت تو رودروایسی گفتم باشه

شماره رو گفت و گرفتم الکی گفتم انتن نیس زنگ نمیخوره

گفت میشه یه بار دیگه بزنید؟

حرصم  گرفت ازش گفتم  باشه

اقا مجبوری شماره رو گرفتم گفتم زنگ میخوره

تا گفتم زنگ میخوره لبخندشو از زیر ماسک دیدم

پررو!

خلاصه گفت پس تو بخش شما نیوفتاده و رفت

هی داشتم حرص میخوردم که ببین دیدی چه جوری با ترفند شمارتو

گرفت!

میدونستم زنگ میزنه

ساعت 8 شب دیدم گوشی زنگ خورد!

سلام خانم چ!

گفتم سلام بفرمایید؟

-خسته نباشید

--ممنون شما؟

اسمشو گفت باورتون نمیشه الان اصلا اسمشو

یادم نیس؟همون لحظه فراموش کردم اسمشو

گفت زنگ زدم تشکر کنم شما زنگ زدی یکی از همکارا

گوشیمو پیدا کرده بود داده بود حراست

گفتم خواهش میکنم خداروشکر که پیدا شد

اومد باز حرف بزنه

گفتم ببخشید دارن در بخشو میزنن من باید برم

خوشحال شدم گوشیتون پیداشد

دیگه بیچاره نتونست چیزی بگه و خداحافظی کرد!

اینم از این داستان!

نمیدونم دوباره زنگ میزنه یا نه ولی شمارشو ذخیره کردم که اگه زنگ زد

جواب ندم!

وااالا پررو باترفند شماره گرفت اصلا به نظرم

گوشیش گمم نشده بود !

فردا هم شیفتم اگه باز بیاد بخشم اصن بهش محل نمیدم که دیگه

جرات نکنه زنگ بزنهsmiley

من دیگه برم بخوابم دوست جونا

برام دعا کنید چهارشنبه امتحانمو خوب بدمheart

 

 

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

اخر قصه...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان