خبرای خوب

بچه ها سلام

خوبید؟

من خوبم

این بار خیلی خودمو نگه داشتم که نیام و بنویسم

هی به خودم میگفتم بزار کار تموم شه بعد بنویس

بلاخره شد😉

بچه ها من بلاخره تو یه بیمارستان دولتی کار پیدا کردم🎊

و امروز اولین روز کاریمه😍

نهم شهریور اخرین شیفتم تو محلکار قبلیم بود

رفتم از همکارا خداحافظی کردم

و استعفام رو نوشتم

کلیک

نمیدونید چقدر برام سخت بود ،این همه همیشه از اونجا

بد میگفتم این همه اونجا  اذیت میشدم 

ولی روز اخر داشتم گریه میکردم....

انگار الان که از اونجا بیرون اومدم هیچ چیز بدی از اونجا

تو ذهنم نمیاد و فقط روزای خوب تو ذهنمه...

روز اخر گذشت و من از سرکار یه راست رفتم به سمت بیمارستان

که بفرستنم طب کار و سو پیشینه

هردوتاش رو انجام دادم و دیروزم اخرین مدارک رو تحویل

دادم و اخرین ازمونم گرفتن که خداروشکر قبول شدم

الانم تو اتوبوسم ودارم به سمت ازادی میرم 

بچه ها خیلی میترسم 

خیلی استرس دارم ....

دعا کنید برام همه چی خوب پیش بره💗

 

ن

 

۸ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

یاسمن

سال اولی که من رفتم تو بهزیستی

تو یه بخشی بودم به اسم صدف 

بخش بچه های معلول با جثه های خیلی ریز

و بدنای حساس، یه جورایی بخش ویژه

حساب میشد، 

شیفت فردای ما یه بهیار داشت به اسم یاسمن

یاسمن یه سال یا دوسال از من بزرگتر بود

دختر خوبی نبود خیلی پرسنل رو اذیت میکرد

خیلی نفرین پشت سرش بود

هنوزم هست... 

باعث اخراج خیلیا شد به ناحق، 

با من مشکلی نداشت چون من تو شیفتش نبودم 

ولی اضافه کار تو شیفتش ماهی دوتا24 ساعت میموندم

زیاد باهاش حرف نمیزدم 

کلا تمایلی به صحبت با اون نداشتم

برعکس یاسمن که این همه ادم دوست داشتن باهاش

ارتباط برقرار کنن و اون راه نمیداد خیلی سعی میکرد 

بامن ارتباط برقرار کنه، ولی خب تا روز اخری که یاسمن

تو اون مرکز بود من جز سلام و خداحافظ باهاش حرفی نزدم

حالا یاسمن چه جوری از مرکز ما رفت؟ 

یه چاه بزرگ واسه یکی از همکارا کند و باعث اخراجش

شد ولی لحظه ی اخر خودشم تو چاه افتاد و با فضاحت

اخراج  شد... 

فک کنم 3سال ونیم یا چهار ساله که از مرکز ما رفته ولی

مامانش همچنان اینجا کار میکنه

هنوزم همه ازش بد میگن و هنوزم کارایی که کرده فراموش

نشده، 

دیروزصبح که داشتم شیفت و تحویل میدادم

یکی از همکارا گفت یاسمن با نامزدش دعواش شده

خودکشی کرده و حالش خیلی بده

اونقدر بد که اگه به هوش بیادم معلوم نیس به مغزش

اسیب وارد نشده باشه... 

اصن باور کردنی نیس برام یاسمن اینکارو کرده باشه، 

خیلی ناراحتم براش

از ته دل دارم براش دعا میکنم که حالش خوب شه

شمام براش دعا کنید.... 

 

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

هپی چاپ

سلام

خوبید؟ 

من خوب نیستم

یعنی خوبما ولی مسائل مالی خیلی بهم 

فشار اورده

2ماهه که بهمون حقوق ندادن ومن شدید تحت فشارم

اتفاقای زیادی افتاده تو این مدتی که نبودم

از اول ماه پیش تا نهم شایان به خاطر عفونت شدید ریه بستری

شده بود، و درمانش رو نیمه کاره ول کرد و خودشو مرخص کرد

و اصلا هم اهمیت نداد که دکترش گفته ممکنه سرطانت برگشته باشه

و باید یه مدت دیگه بستری بمونی

الانم عین خیالش نیست و داره به زندگیش ادامه میده

و من چقدر میترسم از اینکه واقعا سرطانش برگشته باشه...

ازخودمم بخوام بگم خوبم 

یه موضوعی بود که یهویی افتاده بود تو ذهنم و بدون اینکه بخوام 

به کسی بگم داشتم در موردش تحقیق میکردم

کار چاپ سابلیمیشن 

چاپ روی لباس، ماگ، کیف، جامدادی، پازل و... 

خیلی در موردش تحقیق کردم

دیدم اگه بخوام اینکارو شروع کنم میتونم به درامد برسم 

چون کار مامان پوشاکه و من میتونم چاپ روی لباس بزنم و 

تو مغازه مامان بفروشم

میتونم چاپ روی قاب گوشی بزنم و تو مغازه ی شایان بفروشم

بقیه ی چیزایی که میشد چاپ زد رو هم میتونم هم تو مغازه مامان

بفروشم و هم تو اینستاگرام پیج بزنم و بفروشم، 

تمام مدت کلیپای اموزشی تو یوتیوب نگاه میکردم

قیمت دستگاهو پرینتر مخصوصشو در میاوردم

و مینوشتم

با صاحب چندتا پیج که تو اینکار بودن صحبت کردم 

و تصمیم گرفتم اینکارو بکنم

زنجیرم رو فروختم و دستگاه پرس حرارتی رو خریدم

البته 5 تومن هم از مامان قرض گرفتم و قراره تو این ماه بدم

موندش یه پرینتر که در حد متوسطش 10تومنه 

اونو هنوز نگرفتم، تصمیمم این بود که پلاکمو بفروشم 

ولی مامان میگه نفروش صبرکن تا هفتم این ماه شاید قرعه کشیت

در بیاد که اکه در بیاد همه ی مشکلاتم حل میشه

پس فعلا دست نگه داشتم تا چندروز دیگه

نمیدونم کار درستی کردم یانه، نمیدونم تو اینکار تمام پولی که دارم 

ازدست میدم یا میتونم به درامد برسم

 من به امید اتفاقای خوب دارم اینکار رو شروع میکنم،امیدوارم

همه چی خوب پیش بره... 

 

 

 

 

 

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

من از پس دنیا برمیام....

 بعداز چندتا پست اخرم خیلیا بهم حمله کردن

که تو فلانی و بیسانی و مادر و پدرت باید بندازنت از خونه بیرون

یکیشون که با اسمای مختلف کامنت میزاشت ولی خب از رو ای پی

میشد فهمید که یه نفره! جواب یکیشونو دادم بقیه رو حوصله نداشتم

تاییدم نکردم 

اقا اینجا ایرانه از قبل از منم این بوده بعد از من امیدوارم این نباشه

اینجا تو خانواده ها پسر ارزشش ۱۰ برابر دخترِ

ندیدید واقعا؟

من از بچگی با گوشت و خونم تو این موضوع زندگی کردم

۷ سالم بود شب ادراری داشتم مامان به جای اینکه به فکر درمانم 

باشه هر روز و هر روز من و کتک میزد

اسممو صدا نمیزد میگفت شاشو پاشو بیا اینجا این کارو بکن،

من هر روز بدترمیشدم شب ادراریم تا ۹ سالگی ادامه

داشت و مامان به جز کتک زدن ترور شخصیتیمم میکرد

یه بار باشایان اومدن شلوارای منو از کمد برداشتن از 

چهارچوب دری که وسط خونه اتاقارو جدا میکرد اویزون کردن 

و گفتن هر کی بیاد خونه میگیم شادی شاشوعه!

 یه بارم قاشق داغ کرد گذاشت رو باسنم! یه بچه ۹ ساله!

من مردم تا اون زخم خوب شد...

گریه میکردم پماد میزدم تا زودتر خوب شه...

هنوز دردشو فراموش نکردم...

یه بار منو دکتر نبرد ببینه علت این شب ادراری چیه 

اینقدر سر این موضوع کتک خورده بودم که همیشه بازوهامم جای

نیشگون مامان بود،

اونوقت مامان خطاهای شایان رو قایم میکرد که حتی من و سونیاهم

به شایان یه وقت حرفی نزنیم،

تو همه ی این کتک خوردنا شایان نفر دوم داستان بود وایمیستاد پیش

مامان نگاه میکرد منم زیر دست و پای مامان کتک میخوردم

تو همون سالا من  از خونه پامو بیرون نمیذاشتم ولی شایان 

همش پیش دوستاش تو کوچه بود یه روز اومد خونه دستاش

اگزما شده بود این اگزما هی بیشتر شد و مامان بردش دکتر گفتن

اگزما نیس گال گرفته،این گال رو به همه ما انتقال داد ،

مامان چی میگفت؟چون تو شاشوعی ما گال گرفتیم

و من هی اب میشدم...

این موضوع رو تا ۱۵ شونزده سالگی تو سرم میزد

از بس کثیف بودی به ما گال دادی...

اووف... 

بزرگتر شدیم من نوجوون بودم مثل یه حیوون

باهام برخورد میکرد

ساعت ۱۲ و پونزده دقیقه باید از خونه میرفتم بیرون که

سروقت برسم مدرسه،اگه از مدرسه برمیگشتم و شایان

به مامان میگفت ابجی ۵ دقیقه زودتر رفته ،من باز کتک میخوردم

هرچی زیر کتک قسم و ایه میخوردم که به خدا شایان

دروغ میگه قبول نمیکرد...

خدای مامان شایان بود...

 دوران راهنمایی و دبیرستانم بانابود کردن اعتمادبه نفس من لذت میبرد

 تو پیشونیت بلندِ تو چاقی تو دماغت بزرگه تو دندونات زشته

ازخودم حالللم بهم میخورد ،ارزوی مرگ میکردم

تا همین پارسال اگه مراسمی بود میرفتم ارایشگاه موهامو درست

کنم میگفتم خانم پیشونی من بلندِ موهامو یه وری بریز

رو صورت که بپوشونه پیشونیمو

اخرین بار ارایشگر بهم نگاه کرد و گفت پیشونیت بلندِ؟

کجاش بلندِ؟

تازه اونموقع نگاه کردم به خودم و دیدم واقعا اونی که مامان میگه 

نبودم...

بعدمنو چادری کرد میگفت چاقی چادر بپوش از پشت

مردم باسنتو نبین ...

اگه یه تار موم بیرون میومد باز کتک میخوردم...

من ۱۷ سالم بود هنوز سر نشستن ظرف یا نپختن غذا کتک میخوردم 

شایان ۱۶ ساله ش بود مامان براش یه پیکان خریده بود

هروز با دوستاش تو خیابون ول میچرخیدن

هر روز تصادف میکرد مامان با جون ودل بدون اینکه بابا بفهمه

قایمکی خسارتارو میداد نمیذاشت خم به ابروی شایان بیاد

شایان ۱۷ ساله بود براش سوپر مارکت زد 

شایان ۱۸ ساله ش شد براش پراید خرید....

شایان خدای مامان بود ....

من نامزد کردم جدا شدم 

خودم مغازه زدم 

رفتم سرکار 

استقلال مالی پیدا کردم

دیدن دیگه زورشون بهم نمیرسه 

نمیتونن تحقیرم کنن نمیتونن دست بهم بزنن

دست گذاشتن رو نقطه ضعفام ،

به خاطر اخلاق گندت طلاقت دادن ،ترشیده

اینقدر بیخودی از همکاراتم کسی پیدا نمیشه تورو بگیره بدبخت...

من هی بزرگتر و قوی تر شدم 

کم کم هر چی گفتن جوابشونو دادم 

هررررکاری کردن جواب دادم

اکیپ شدن منو طرد کردن ،چندماه هیچکدوم بامن حرف نزدن

من باز قوی تر شدم ،

چیزای جدید یاد گرفتم ،یاد گرفتم ۷ ماه تو اتاقم با یه پیکنیک

اشپزی کنم...

تنهایی زندگیمو اداره کنم

اونموقع خونه ارزونتر بود میشد بافروختن طلاهام خونه اجاره کنم

میخواستم برم ،فهمیدن از ترس اینکه نگن دخترشون

تنها زندگی میکنه دست از سرم برداشتن

ولی فهمیدن شادی دیگه اون ادم ضعیف نیست

منم فهمیدم اون ادمی که مامان میگفت نبودم 

من حقیر و بی دست و پا نبودم...

من از پس دنیام بر میام...

دیگه بقیه ش تو حوصله نیس که بخوام توضیح بدم

ولی این پست چند دقیقه از زندگی من بود،

پس ببندید دهنتونو که پدر و مادر سمی وجود ندارن.....

 

 

 

۹ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

شاداب!😒

ازکلمه ی شاداب متنفرررررم

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

والاحضرت شایان!

تو دنیای مامان یه خدا وجود داره و اونم شایانه!

تا قبل از ازدواجش شایان رو سر ما بود الان زنشم اضافه شده!

حالا خداروشکر زنش دختر بدی نیس ،ولی درکل میگم

الان ما دوتا تاج داریم رو سرمون که باید مراقب باشیم به

روحیه شون خدشه ای وارد نشه!

اقا شایان و خانمش!

مامان هرررکاری فکرشو بکنید برای شایان میکنه،هرررکاری!

اگه شایان هوس جیگر یکی از ماهارو بکنه مامان جیگر مارو

واسش درمیاره میپزه!

اینو گفتم که بدونید جای شایان کجاس تو زندگی ما

امروزم از ساعت ۹ صبح تا همین نیم ساعت پیش خانم اقا شایان

رو برده بود ارایشگاه که موهاشو رنگ کنه،شایانم خونه ما خواب بود

بعداز این همه ساعت که اومدن خونه ،مامان اومد شایان رو بیدار کنه

جلو مریم چنان داد و هواری سرش راه انداخت که فقط تاسف 

خوردم براش!

بله دوستان این ادم متوقع و بیشعور رو مامان پرورش داده!

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ادمای سواستفاده گر

اون سالا که مغازه داشتم تیکه تیکه وسیله هامو خریده بودم

واسه هر کدومش هزارتا سوزن زده بودم

مثلا هر پایه چرخی که میخریدم کلی واسش ذوق میکردم

واسه قیچی سرنخا واسه خرید  هر کدوم از ابزارا 

کلی خوشحال میشدم،

در امد زیادی هم نداشتم اون زمان واسه همین میگم هر ابزار رو

با هزار تا سوزن زدن خریدم

تو بهزیستی که کار پیدا کردم مامان شدیدا اصرار میکرد 

زودتر مغازه رو جمع کن،چرا؟ چون پول پیش مغازه من رو میخواست

بگیره و بده به بدهیاش!

هی گفت و گفت و گفت تا در عرض ۳ ساعت کل مغازه رو جمع کرد

تمام وسیله هامو دونه دونه تو کارگاه خودش ریخت و اینقدر ازشون

استفاده کرد تا همه از بین رفتن،

مامان همه زندگی منو فدای خودش کرد،این وسیله ها که چیزی نبودن.

از اون مغازه کلا چی برای من موند؟

یه چرخ خیاطی صنعتی که اونم دستش بود تا پیارسال،

توی یکی از دعواهامون

من چرخ و برداشتم و اوردم تو اتاقم،

یه کولر کوچیک که سونیا  یه سال بود

تو مغازه ش استفاده میکرد،یه اتو صنعتی که تا پارسال دست 

مامان بود الانم دست سونیاس!

ویه مانکن که تو مغازه مامانه و استفاده میکنه ازش!

چند روز رفته بودم مغازه مامان دیدم همه مانکناش هستن جز اون 

گفتم پس مانکن من کجاست؟

گفت پایه ش شکسته اون پشته گفتم باشه

امروز از سرکار اومدم خونه دیدم مانکن رومیز ناهارخوریه

گفتم این اینجا چیکار میکنه؟

گفت اوردم بابات درست کنه ،گفتم شادی مانکنشو میخواد

گفتم اولا من نخواستمش دوما این دستت امانته هرموقع بخوام میگیرمش

به خودت اهداش نکردم که یه کلام پرسیدم کجاست بهت برخورده

بعد به حالت مسخره میگه میخوای چیکارش کنی این الان  به درد تو میخوره؟

گفتم اصن به دردم نخوره شما چیکار داری؟ من واسه خرید هر کدوم از اینا 

کلی زحمت کشیدم به کسی نمیبخشمشون!

بعد شروع کردن به مسخره کردن من ....!

اره ببر بندازش پشت بوم خراب شه!

حالم بهم میخوره از این زندگی که فک میکنن اگه از

خرس یه مو بکنن هم غنیمته

از سونیا که اندازه یه دنیا لباس و کیف داره ولی 

فقط کافیه یه دقیقه نباشم میاد سراغ وسایل من

تاحالا ۱۰ تا هنذفری خریدم والان یه دونه هم ندارم!کجاست؟سونیا 

بر میداره و میگه من برنداشتم!

از شایان که اگه چیزی از مغازه ش بردارم و موقع حساب کردن

۳ برابر باهام حساب میکنه !و فکر میکنه من نمیفهمم اون چیزی 

که این داره ۳۰۰ تومن ازم میگیره تو دیجیکالا ۱۰۰ تومنه!

اینجور وقتا میگم عیب نداره این اگه قراره با این یه قرونی که 

داره از من میکنه پولدار بشه بزار بشه!

از مامان که خودشو مالک تمام زندگی من میدونه!

از بابا که هر بار با مظلوم نمایی تو اوج مشکلات خودم 

ازم نصف حقوقمو برای مشکلاتش گرفته،یه بار خرج خلافی میلیونیش

یه بار تعویض پلاکش،یه بار خرج تعمیر ماشینش والانم منتظر ماه اینده س

که من نصف پول بیمه ی ماشینش رو بدم!

اره اقا من حالم از این زندگی که خانوادمم ازم سواستفاده میکننن

بهم میخوره...

(راستی هنوز حقوق ندادن بهمون ،میگن که این ماه قرار نیس کلا حقوق بدن)

 

 

۸ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

منشور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رضا بانکی

بچه که بودم بابام یه دوست داشت اسمش رضا بود

اونموقع که من ۱۰ ساله بودم رضا ۲۵،۲۴ ساله بود

یه جوون که تو بانک کار میکرد خیلی هم پسر خوبی بود

چون تو بانک کار میکرد دوستاش بهش میگفتن رضا بانکی 

و ماهم رو حساب اینکه بابامون اینجوری صداش میزد

وقتی تو خونه میخواستیم درموردش حرف بزنیم با این اسم

صداش میکردیم 

پیش خودشم بهش میگفتیم عمو رضا

زیادم خونه ما میومد 

اون زمانم فقط یه موتور داشت

گذشت و رضا وضع مالیش خیلی خوب شد 

سال ۹۳،۹۴ هم با یه خانم که از خودش بزرگتر بود و

 ازدواج دومش بود و یه پسر۱۰

ساله داشت ازدواج کرد و الانم ازاون خانم یه پسر ۲ سال یا ۳ ساله داره

و جدا شده 

بچه هم پیش مادرش میمونه

این که سر چی جداشدن داستانش طولانیه.

الان یه حدود هفت هشت ماهه که رضا ارتباطش با بابام زیادتر شده

یه بارم من سرکار بودم اومده بوده خونمون

قصدش ازدواجه و دنبال یه مورد مناسب میگرده

با اینکه وضع مالیش خوبه نمیدونم چرا کاراش درست در نمیاد

هر سری که با کسی اشنا میشه سر بچه ش به تفاهم نمیرسن 

اصلا هم از سیزده سال پیش منو ندیده منم ندیدمش

قبل از عید با سونیا رفته بودیم بیرون

گفت ابجی یه چیزی بگم؟

گفتم بگو

گفت بیا برو زن رضا شو اگه زن اون شی دیگه مجبور نیستی کار کنی

تا اخر عمرت از نظرمالی تامینی

بچه ش هم که پیش زن سابقشه

گفتم ببند دهنتو دیگه نشنوم راجع به این موصوع حرف بزنی

تموم شد تا دیروز که من سرکار بودم

سونیا زنگ زده 

ابجی یه خبر

میگم چی؟

میگه رضا بانکی زنگ زده دعوتمون کرده باغش واسه روز یکشنبه

میگم خب چیکار کنم؟

میگه ابجی بیا برو مخشو بزن زنش شو 

گفتم سونیا بزار بیام خونه ببینم این حرف چیه تو هرچند وقت میزنی

خندیده قطع کرده

رضا که منوو ندیده منم  ندیدمش الان من ناراحتم 

چون اینقدر تو خانواده دغدغه تو خونه موندن منو دارن که حتی به این 

فکر میکنن که اشکالی نداره من برم با یکی ازدواج کنم که از خودم ۱۴

۱۵ سال بزرگتره و یه بچه هم داره...

نمیدونم این حرف خود سونیاست یا مامان چیزی بهش گفته،

من فکر نمیکنم سونیا عقلش به این چیزا بکشه،حدس میزنم 

پشت این حرف مامان باشه...

 

  

 

 

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

زندگی خیییییلی قشنگه!حال ماهم همه خوبه!

 ۲۶۰۰ ریختن برامون 

گفتن این سنواتتون 

حالا حالاها هم منتظر حقوق نباشید

۲میلیون و ۵۰۰تومن قسط دارم

۸۰۰ تومن پول روکش دندونم مونده

هی هم زنگ میزنن خانم روکش دندونت حاضر شده بیا 

نمیرم چون حقوقمو ندادن،

۳تومن به سونیا بدهکارم که شدیدا لازم داره

بهش گفته بودم تا روز حقوقم  صبر کن 

وحالا گفتن منتظرحقوق نباشیو.

اییینقدر اعصابم خورده که  قلبم داره از جا کنده میشه

اینا نمیفهمن ما دوروز حقوقمون دیر میشه زندگیمون میره 

رو هوا....

ماه پیش به درخواست خودم به جای ۱۰ شیفت ۱۶ شیفت

وایسادم!

۱۶ تا ۲۴ ساعت! 

این ماه هم میخواستن همون ۱۰ شیفت و بهم بدن 

باز به اصرار خودم ۱۶ شیفت بهم دادن

۴۸ ساعت کار و ۴۸ خونه

یکی از همکارام۲۴ ساعت از اون ۴۸ ساعتی که خونه س 

رو میره نگهداری سالمند تو خونه 

همیشه بهش میگفتم خانم قدسی من نمیدونم تو چه جوری

میتونی،خسته نمیشی؟

حالا امروز بهش زنگ زدم گفتم کسیو میشناسی 

به منم معرفی کن که منم ۲۴ ساعت از ۴۸ ساعتی که 

خونه م رو برم ....

 

 

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

واکسن اجباری

اقا این واکسن و دو ساعت پیش به ما زدن

واکسن رازی کوو پارس

اینا همون واکسناس که تو انبارا مونده و داروسازا

به دولت اعتراض کردن که شما گفتید بسازید ما ساختیم

حالا مونده داره تاریخ انقضاش نزدیک میشه

اره اینا هموناس

ما دو تا دوز اول رو استرازنکا زدیم دوز سوم رو پاستو کووک زدیم

اینم دوز چهارم که رازی کووپارس

من با واکسن مخالف نیستم اینکه به زور دارن 

بهمون واکسن میزنن مخالفم 

اقا شاید یکی نخواد بزنه اصلا 😑

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

واکسن ناشناس😑

اقا یه جور بدی بی حوصله م

نمیتونم با هیچکسی بسازم

از همه بدم میاد 

بیشتر از همه از خودم...

چند روز پیشش با یه پسره به قصد اشنایی حرف میزدم

یعنی به زور صداشو تحمل میکردم،همش میخواستم

زودتر ساکت شه

ایدی پیج اینستاگرامشو بهم داد رفتم دیدم

تو پیجش پر از عکسای ....😑

گفتم تو اینا رو قبول داری؟

گفت اره 

گفتم من از بالا تا پایینشون متنفرم

بالایی که خودشه پایینشم ادمایی مث توان!😶

هیچی دیگه دعوامون شد گفتم دیگه به من زنگ نزن!

وضعیت سرکارمم مث ماه قبل میگذره

این ماهم ۴۸ ساعت شیفت و ۴۸ ساعت افم 

امروز روز دوم که سرکارم و فردا صبح برمیگردم خونه

گوشیمم قایمکی اوردم😶

راستی بچه ها به خاطر همون اتفاقی که گفتم به مالک مرکز ما

مربوطه هنوز حقوقمون رو ندادن

احتمالشم هست این ماه همه چی بهم بریزه 

هرچند ما هنوز امیدواریم که اینجوری نشه و فردا حقوقارو بریزن.

یه چیز دیگه هم هست اونم اینه که فردا یا پس فردا میخوان به ما دوز

چهارم واکسن کرونا بزنن،بسه دیگه ۳ دوز زدیم نمیدونم این دوز چهار چیه ،

اسیرمون کردن به خدا ،گفتن هرکی هم نزنه عدم نیازشو میزنیم😒

برای یه مددجو پنجشنبه دوز چهارمو زدن ،بعداز ظهر تب کرد ،شبشم مرد!

معلوم نیس اسم واکسن چیه ،بهمونم نمیگن

این همه بدو بدو کار کن اخرشم اینجا به علت زدن دوز چهارم واکسن 

 کرونا ی ناشناس  میمیریم😑

 

:سینای عزیز کامنتت خصوصی بود 

خیلی ناراحت شدم برای اتفاقی که افتاده

بهت تسلیت میگم 

روحشون شاد 🖤

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سیستم کثیف...

سرکارمون یه اتفاقایی داره میوفته

مث اینکه مسوولین کلا دارن میرن و یه گروه جدید

قراره بیان 

دارن لیست کل اموال مرکز رو در میارن ،حتی قیچی های باغبونی

رو هم تو لیست نوشتن،رومیزی ها،گلدونا و چیزای خیلی کوچیکترم 

لیست کردن

یه اتفاقاتی افتاده که نمیشه بنویسم ،خبرش تو همه ی سایتا هس

اتفاق تو مرکز ما نیوفتاده ولی مربوط به صاحب اصلی مرکز ماست

همه مون استرس داریم ،اینا خیییلی مارو اذیت میکننن ولی

حقوقمون سر وقته یعنی ته دیر شدن حقوقامون 

تا هفتم ماهه همیشه چهارم ،پنجم حقوقارو ریختن

میگن گروه های قبلی حقوقارو درست نمیدادن هر ۳ ماه یه بار

حقوق میدادن اونم نصف و نیمه

الان اگه اینا برن و بدتر از اینا بیان چی میشه؟

تو این اوضاع خراب مالی ما استرس عوض شدن اینارم گرفتیم...

 

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

ای لعنت بهتون...

مرد گنده اومده بود فروشگاه واسه ۱۰ تومن قند

پیرمردی که نمیتونست قیمتای روجنسارو بخونه کنار قفسه 

روغن وایساده بود میگفت میشه برام قیمت  روشونو بخونی بگی

کدومش ارزونتر از بقیه س اونو بردارم....

کاش بمیرید همتون ...

من مردم اونجا از خجالت وقتی مرد ۶۰ ساله ۱۰ تومن

قند خواست، بهش خندیدن و گفتن کمتر از ۳۰ تومن نمیشه ...

فقط میتونم بگم خدا لعنت کنه همتون رو...

۱ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

راه بی پایان

من خیلی سال هس که تلوزیون نگاه نمیکنم

اخرین باری که یه سریال رو تو تلوزیون دنبال میکردم

یه سریال بود به اسم راه بی پایان،خیلی سال پیش

هممون سریالی که ازاده صمدی و همون سیدی توش باهم

اشنا شدن و اخرش ازدواج کردن،اون سال اینقدر از اینکه

اون دوتا باهم ازدواج کردن خوشحال بودم که همه ی مصاحبه هاشون

رو نگاه میکردم ،چقدر عاشقانه درمورد هم حرف میزدن،چقدر رومانتیک

باهم ازدواج کردن،یادمه میگفتن عروسی هم نگرفتن

بعد از یه مدتم خبرش اومد که جدا شدن 

چقققدر ناراحت شدم...

الان من سرکار گاهی وقتا تلوزیون نگاه میکنم،

چرا؟چون تلوزیون رو برای بچه ها روشن میکنم که نگاه کنن 

خودمم کنارشون میشینم که یه وقت دعواشون نشه

بیشترم شبکه ی ای فیلم رو براشون میزارم

الان دوباره سریال راه بی پایان رو نشون میده

اصن نمیخوام نگاش کنم 

من همچین طرفدار ازاده صمدی یا هومن سیدی نیستم

ولی هربار که این سریال شروع میشه من کلی  غصه میخورم

که چرا این دوتا که اون زمان اینقدر عاشق بودن،ازهم جداشدن.....

نمیدونم شاید اینا که گفتم به نظر مسخره باشه

شاید من دیوونه ام

ولی دلم نمیخواد هیچ عشقی به انتها برسه....

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

منشور

۶ روز دیگه میشه ۱ سال که اون از مرکز ما رفته

و من دیگه ندیدمش...

ولی من هنوزم بیشتر شبا با فکرش میخوابم...

عشق خیلی چیز بدیِ....

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

روزمرگی

اقا سلام 

خوبید؟

من خوبم

یعنی خیلی بهترم 

گلو درد و بدن دردم خوب شده 

ولی سرفه هام خوب نشده

یه کمم احساس نفس تنگی دارم

یهو اینقدر سرفه میکنم که میخوام خفه شم

ولی باز خداروشکر بهترم

همه چی مث قبل داره پیش میره

گفته بودم این ماه شیفتام زیاد شده

فک کنم ماه دیگه هم همینطور باشه

با رضایی جنازه همچنان مشکل دارم ولی خب فعلا

نتونسته چیزی پیدا کنه و برام گزارش بنویسه و

همینم باعث شده بیشتر بهم گیر بده

کار دندونام خیلیش انجام شده

و پولی که برای دندونام گذاشته بودم هم تموم شده

فک کنم یه ۴ تومن دیگه ای خرج داشته باشه

که من فعلا ندارم

ولی نگفتم وسط این بی پولی گوشیمو عوض کردم😶

من ۵ سال پیش بعداز چندماه کار کردن یه گوشی

خریدم ،هنوزم مث روز اولش کار می‌کرد 

آخه من خیلی مواظبش بودم 

ولی خب قدیمی شده بود دیگه

شایان اومده بود خونمون گفت آبجی یه

گوشی واسم اومده طرف دوسه ماه بیشتر

دستش نبوده زیر قیمت میفروشه 

میخوای تو بگیریش؟

نمیدونم گفته بودم یانه که شایان مغازه 

تعمیرات موبایل داره

گفتم گوشی خودمو میتونی بفروشی؟

گفت آره برو کارتنشو بیار بده ببرم

هممون لحظه گوشی جدیده رو گرفتم و پولشو 

دادم،چند روز بعدم شایان گوشیمو با 

قیمت خوب فروخت 

من کلا رو گوشی جدیده یه تومن پول گذاشتم

خلاصه که اقا بعداز ۵ سال گوشیمو عوض کردم.

دیگه همین ، اتفاق جدیدی هم نیوفتاده

جز اینکه چند باری با آقای ف حرف زدم 

حالش خوبه خداروشکر!

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

من هنوز زنده ام!

سلام 

۱۲ روزی میشه که نبودم

بدجور مریضم ،

روز اول یه راست از سرکار رفتم

 دکتر,کلی دارو داد

تست کرونا هم دیگه نمیگیرن 

تا ببینیم کروناس یا نه

دکتر گفت احتمالا کروناس

الان ۱۰ روزی هست 

ولی هنوز خوب نشدم  سرفه های شدید

و تنگی نفس و بدن درد دارم

سرکارم نگفتم 

همونجوری دارم میرم سرکار 

روزایی که شیفتم خیلی سخت میگذره

دراز میکشم رو تختم و از بدن درد دلم 

میخواد فقط ناله کنم...

راستی یه خبر تکراری هم بدم!

دوباره با مامان دعوام شد!

طبق معمول هم سر شایان!

همین الان از یه جنگ سخت بیرون اومدم،

بعداز هر دعوا و اعصاب خوردی یاد 

دیالوگ آخر پاپیون میوفتم 

که وقتی از جزیره نجات پیدا کرد گفت

من هنوز زنده ام!

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ما مادریارا.....

دنیای ما مادریارا دنیای عجیبیه!

چرا؟

میگم بهتون...

در مورد ماها دوجور حرف میزنن

یه عده میگن خدا لعنتتون کنه شما بچه هارو تو اسایشگاه ها اذیت میکنید

کلا فکر میکنن ماها مسوول عذاب بچه هاییم

یه عده دیگه هم میگن خدا خیرتون بده شماها به این بچه ها لطف میکنید،

هیچکدوم از این حرفا درست نیست 

ما واسه کاری که میکنیم پول میگیرم و به خاطر حقوقی که میگیریم وظیفه

داریم به این بچه ها رسیدگی کنیم

مورد اولم درست نیس چون ما بچه هارو عذاب نمیدیم 

درسته که این مدل اسایشگاه ها کلا جای خوبی برای زندگی نیستن ولی

ماهم مسوول عذاب دادن بچه ها نیستیم

ما سر بچه ها داد میزنیم ،دعواشون میکنیم ،بهشون محبت میکنیم،باهاشون

بازی میکنیم گاهی باهاشون قهر میکنیم ،چون همه ی اینا کنار هم براشون لازمه،

این وسطا با بعضیاشونم رابطه ی احساسی شدیدی برقرار میکنیم،

اونقدر شدید که وقتی مریض میشن انگار خودمون مریض شدیم...

منم مثل همه ی مادریارا بعضی بچه ها بیشتر رفتن تو قلبم

اسم یکی از اون بچه ها نازنین بود 

دختر غرغرو و بانمکی که ۱سال و نیم مادریارش بودم 

اوووونقدر دوسش داشتم که اون اخرا که تو اون بخش بودم وقتی حال نازنین

بد میشد میشستم بالا سرش گریه میکردم

۲ سال و ۳ ماه بودم که بخشم عوض شده بود و ازهمونموقع دیگه ندیدمش

چراندیدم؟

چون بخشم عوض شده بود و اگه کسی بخشش عوض شه دیگه نمیتونه به بخش 

قبلی سر بزنه....

دیروز ساعت ۱۲ ظهر یکی از همکارا زنگ زد و گفت نازنین عزیزم فوت کرده...

تموم لحظاتی که بهم میگفت مامان یادم افتاد...

طفلک بچه م...

این بار چهارمه که حس میکنم یه تیکه دیگه از قلبم کنده شده...

فاطمه ،یاسی،بی بی و دیروزم نازنین....

اره اقا گاهی وقتا قلب ما مادریارا بر خلاف قانونی که میگه نباید به بچه ها وابسته شیم

عمل میکنه....

 

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

آندیا

اقا سلام علیکوم

خوبید؟

من امروز خوبم

چندوقت پیش عمه م به مامانم گفته بود که چندساله که

حامی دوتا پسر بچه شده

مامانمم شماره اون مرکز و گرفته بود که با بابام حامی بشن

دیروز مامان گفت زنگ بزن ببین جه جوریه

زنگ زدم بچه ها ،بچه هایی هستن که تحت پوشش کمیته امدادن

بی سرپرست و بد سرپرست

اینکه مامانینا چیکار‌کردن بماند ،

منم تصمیم گرفتم حامی یه بچه بشم

به مددکار گفتم پیشنهاد خودت چیه؟

گفت من بهت میگم بهتره  بچه ی بد سرپرست انتخاب کنی

چون بچه های بی سرپرست معمولا زود حامی میگیرن

ولی بچه های بد سرپرست خیلی سخت حامی پیدا میکنن

گفتم باشه یکیو بهم معرفی کن 

گفت یه مورد داریم که مادرش از پدرش جدا شده

مادرش سرطان سینه داره و سرطان پیشرفت کرده 

گفت خیلی نیازمندن 

گفتم همین بچه رو میخوام 

امروز کاراش انجام شد

عکس بچه رو برام فرستادن اسمش اندیاس و متولد ۵ اردیبهشت

سال ۹۲

فردا تولدشه☹

از وقتی عکسشو دیدم یه حسی خوبی گرفتم که نگو

من اینجا به خودم قول میدم تا روزی که زنده م و این بچه نیاز

داشته باشه ازش حمایت میکنم

شاید اندیا باعث شه که امید منم به زندگی بیشتر شه......

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان