نکات خانه داری عروس!

یه تعداد کتاب داشتم داده بودم دست سونیا 

اون وسط چندتا کتاب اشپزی بود 

جمع گرده بود کتابارو بریزه دور گفت بیا کتابای خودتو جدا کن

بردار

 رفتم کتاب اشپزیارو جدا کردم یه کتاب بود دوران نامزدیم

خریده بودم 

نکات خانه داری عروس

اونو دیده دستم برگشته میگه این مثلا الان به چه دردت میخوره؟؟

عروسی؟؟؟

همینجوری نگاهش کردم💔

چقدر این بچه زبونش تلخه....

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

اقای نچسب😁

یکی از چیزایی که امروز دلمو خنک کرده رو میخوام براتون تعریف کنم

یه پسره هس تو مرکزمون تو قسمت انتظاماته

من و اون بدون هیچ دلیلی از هم خوشمون نمیاد 

تا حالا اتفاق شخصی هم بینمون نیوفتاده که علت این تنفر باشه 

دو سه باری اون زیر اب منو زده که باعث کسر ازحقوقم شده 

منم در مقابل تلافی میکردم 

کلا هم من ادمیم که در حالت عادی باهمه میگم و میخندم

مگه اینکه واقعا خوشم نیاد از طرف

از اونجام که از این خوشم نمیاد  و یه تایمی هم کارمون خیلی بهم میوفتاد 

نه اون با من حرف میزد نه من ولی خب من وقتی باید از بخش خارج میشدم

باید به اون میگفتم کجا میرم  که اون یاد داشت  کنه

و تو گزارشا بفرسته کیا کجاها رفتن

مثلا اگه کسی دیگه جلو در بود میگفتم سلام اقای فلانی خسته نباشی

من میرم مثلا مددکاری

اونم میگفت باشه ،خسته نباشید و یاد داشت میکرد

ولی روزایی که شیفت

اقای نچسب بود

تنها حرفی که بین من و اقای نچسب  رد و بدل میشد این بود که من از جلوش رد 

میشدم و تنها یه کلمه اسم جایی که میخواستم برم و میگفتم

مثلا نگاش میکردم میگفتم مدد کاری بعدم رد میشدم میرفتم

یا زنگ میزد بخش ، ورود کسیو اعلا کنه 

مجبور بود محترمانه حرف بزنه چون تلفنا شنود میشن 

میگفت سلام خسته نباشید اقای فلانی وارد بخش شدن 

میگفتم باشه و تتتتتتق تلفن و قطع میکردم.

اون میرفت میگفت خانم چ وارد شدنی کفشاشو تو مایع ضد عفونی نزد

به من تذکر کتبی میدادن 

من میرفتم میگفتم اقای نچسب ما میخواییم با مددجوها وارد شیم 

در و برامون باز نمیکنه ما مجبوریم خودمون باز کنیم  بعد اون تذکر کتبی میگرفت

(اخه دره بزرگه و باید با زور باز شه و وقتی مددجو باهاته نمیتونی دست

اونو ول کنی در و باز کنی ،البته من با انتظامات دیگه همکاری میکنم و

وقتی دستشون بنده خودم در و باز میکنم ،باهمه به جز اقای نچسب)

خلاصه اون زیر اب میزد من زیر اب میزدم 

این داستان ادامه داشت تا اینکه  هم من و هم اون ازاون قسمتا جا به جا شدیم

الان اون شده حراست جلو در اصلی که ما وقتی میخواییم کارت بزنیم و خارج شیم 

از کنار این رد میشیم 

بعد هم مسوول اون میدونه ما از هم خوشمون نمیاد 

هم مسوول من میدونه 

حواسشونم به جفتمون هست که اگه باهم به تنش خوردیم 

به جفتمون توبیخ بدن

اخه دوسه بار مسوولا بهمون تذکر دادن که کار به هم نداشته باشیم

خلاصه جفتمون هیچ جوره نمیتونیم حال همو بگیریم چون زیر نظریم

ولی خب وقتی میخوام از کنارش رد شم برم سوار سرویس شم اول 

اینکه با همکار کناریش سلام و احوالپرسی میکنم به این محل نمیدم

بعدم وقتی کسی کنارش نیس زیر لب یه جوری که هیچ کسی جز اون نشنوه

میگم اه این باز اینجاست😂😂😂😂

هیچ جوره نمیتونه کاری کنه دلم خنک میشه😂😂😂😂😂

امروزم این داستان تکرار شد  

یاد عصبانیت تو چشاش  میوفتم خندم میگیره🙈

نگید من بدجنسم اونم بد جنسه به خدا 😂😂

بعدا نوشت:اینو یادم رفته بود بگم

اون اول شروع کرد😂😂

 

 

 

 

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

امتحان ایین نامه

قبول شدم😊😊😊

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

دزد ناکام

امروز یکی از روزای پر از استرس زندگیم بود

صبح ساعت10 حاضر شدم که برم شهریار واسه

المثنی کارت سوخت ماشین بابا اقدام کنم

چون ماشین به اسم منه مجبور بودم که من برم

از خونه اومدم بیرون دیدم یه 405 از کنارم رد شد رفت

یه کم جلوتر جلوی خونه یکی از همسایه ها وایساد

ازش رد شدم گوشیمو از کیفم در اوردم که به بابا

زنگ بزنم دیدم ماشینه از پشت داره بهم نزدیک

میشه ناخوداگاه احساس خطر کردم گوشیو سفت تر گرفتم

با ماشین اومد سمتم شیشه شم پایین بود دست انداخت گوشیو

بگیره نتونست از دستم بکشه بیرون

یه مکث کرد که پیاده شه بیاد سمتم یکی از همسایه ها اومد جلو

اونم گازشو گرفت و رفت یه پسر 25 یا 26 ساله بود یه زنم کنارش بود

شمارشو برداشتم زنگ زدم پلیس شماره رو دادم

ولی خب خدارو شکر نتونست گوشیو ازم بگیره

اصلا فکر نمیکردم تو کوچه خودمون دوقدم جلوتر تر از خونمون

بخوان گوشیمو بزنن

خیلی ترسیده بودم واقعا امیدوارم واسه هیچکدومتون پیش نیاد

خیلی ترسناک بود قیافه پسره که داشت میخندید اصلا از جلو

چشمم کنار نمیره...

فردا هم امتحان ایین نامه دارم

بیدارم و دارم میخونم.

میام و فردا مینویسم که قبول شدم smiley

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

رمان تلخ از یه زندگی سخت

من خیلی تو وبلاگا میگردم ولی  معمولا کامنت نمیزارم

خیلی کم پیش میاد که تو کامنتا حرفم بیاد

چند روز پیش واسه یکی کامنت گذاشتم 

تو جوابش گفته بود  وبلاگمو قبلا خونده و به نظرش

وبم مثل یه رمان تلخ از یه زندگی سخته

ودر اخر برام ارزوی خوشبختی کرده بود.

خیلی حس بدی بهم دست داد 

نه اینکه ازاون ادم ناراحت بشما،نه اون فقط حسشو گفته

ولی اینکه اینجوری فکر کرده خیلی برام ناراحت کننده  بود.

من تو دنیای واقعی یه ادمیم که خیلی میخنده و محاله کنارش باشی

و کلی نخندونتت ،مگه اینکه ازت خوشش نیاد

هیچ کس از درون زندگی من خبر نداره 

و تو محل کار همه منو یه ادم بیخیال و همیشه خوش میبینن

اینکه میام اینجا از مشکلاتم مینویسم 

شاید تو اون لحظه واقعا حس بدبختی داشته باشم 

ولی اینو میگم که بدونید من واقعا خودمو خوشبخت میدونم

حتی تو بدترین شرایطم فکر نکردم زندگیم یه رمان تلخه

۲۶ سالمه و هر چی خواستم خودم به دست اوردم 

هیچوقت از کسی چیزی نخواستم

به نظرم من خوشبختم که خودمو دارم.

حالا من یه سوال از دوستایی که وب منو میخونن دارم،

میخوام بدونم واقعا شما هم با خوندن وبم 

همچین حسی بهتون دست میده؟

از نظر شماهم اینجا شبیه یه رمان  تلخ از یه زندگی سخته؟؟

۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

دغدغه

اقا من چند سالی هس که دندونپزشکم گفته

باید فکتو جراحی کنی و هیچ راهی جز جراحی وجود نداره

نه میتونی ارتودنسی کنی نه لمینت  نه کامپوزیت

منم چندتا پیج پیدا کردم و هزینه ی جراحی رو پرسیدم، ۳۰ تومن😐

نداشتم واسه همین تو همون حالت ولش کردم 

دوباره افتادم دنبال اینکه ببینم با بیمه هم عمل میکنن یا نه

که فهمیدم میکنن

و اگه واقعا اونجوری که شنیدم هزینه عمل تو بیمارستان با بیمه اونقدر پایین 

باشه من میتونم عمل کنم و به یکی از بزرگترین دغدغه هام پایان بدم🙂

دنبالشو میگیرم اگه شدنی بود بعد از عید عمل میکنم 

۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

وبلاگای نصفه شبی

دیشب سر کشیک گوشیمو قایمکی دستم گرفته بودم

پستمو گذاشتم بعد رفتم تو قسمت وبلاگای بروز شده

اقا چند تا وبلاگ و باز کردم جالب بود برام که از ۶ تا وبلاگی

که باز کردم ۵ تاشونو دوست داشتم 

از این به بعد باید  2 شب به بعد بیام 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

بهادر خنگووول

میدونید  دیگه که من تو بهزیستی کار میکنم !

اینو واسه اونا که نمیدونن گفتم!

۳ سال پیش یه مددجو مریض بود و بستری بود تو بیمارستان 

بعد ماها باید همراهش به صورت شیفتی میموندیم بیمارستان 

من ۴۸ ساعت اونجا بودم بعد ۴۸ ساعت میمومدم خونه باز ۴۸ ساعت میرفتم

اونجا،این داستان دوماه ادامه داشت چون بچهه مغزش اب اورده بود و باید

عمل میشد 

یه پسره اونجا کار میکرد،فامیلیش بهادر بود سه چهار سال از من بزرگتر بود

خیلی بانمک بودا ، بعد من خیلی از این خوشم اومده بود 

اینم همش دور و بر من میپلکید منم خب غیر مستقیم داشتم یه جوری رفتار

میکردم که خنگول شماره بده خب!

اقا این داستان بگو بخندا و دور بر پلکیدنا تا روز اخر ادامه داشت 

و این اخرم شمارشو نداد! ولی روز اخر گفت خانم چ ادرس اینستاتو بده فالوت 

کنم اقا دادم گفتم حتما میخواد اونجا پیشنهاد بده!

فالو کرد و پیشنهادی

نداد😐😐😐😐😐

حالا استوریای همو ریپلای میکردیم ولی این خنگ اصن انگار نه انگار!

حالا این خوش اومدن اینجوری نبود که من عاشق این پسره بودم 

نه فقط به نظرم بانمک بود!

گذشت تا ۳ سال بعد که میشد امشب!

یه کاری تو بیمارستان داشتم که نمیتونستم خودم برم 

تو اینستا بهش پیام دادم گفتم اگه میشه فلان قسمت واسم این سوالو بپرس

گفت باشه حتما و اگه امگانش هس شمارتو بده که پرسیدم بهت زنگ بزنم

شماره رو دادم بلافاصله زنگ زد کلی حرف زدیم و خندیدیم 

بعد گفت من خیلی ازت خوشم میمومد ولی تو اصلا راه ندادی بهت شماره بدم😐😐😐😐

گفتم خنگووووول راه دادن چه جوری میشد این همه وایمیسادم باهات 

حرف میزدم !هیچکسو اجازه نمیدادم وارد اتاق مددجو بشه به تو اجازه میدادم!!

😂😂😂😂

گفت عهههه من نفهمیدم ،فک میکردم ازم خوشت نمیاد 

میترسیدم شماره بدم بری به حراست بگی🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

گفتم خیلی خنگیییییییی

گفت نمیشه الان شماره بدم؟؟؟

گفت نچچچچ

۳ سال پیش ازت خوشم میومد!

گفت حیف!

حالا یه کم فکر کن!

اقا واقعا حیفا!

چقد این پسرا خنگن! اگه اون موقع شمارشو داده بود 

فک میکنم خیلی خوش میگذشت چون ازاونا بود که ادم کنارشون

همش میخنده!

بعدا نوشت:اقا من سرکارم و میدونید که گوشی اندروید اینجا ممنوعه

قایمکی اوردمش 😬

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اگهی: به یک عدد دوست خوب نیازمندیم!

شدیدا احتیاج به یه دوست،دارم

ازاون دوستا که خجالت نکشی همه چیو بهشون بگی

از اونا که به دوستی وفادارن و هیچوقت پشت ادموخالی نمیکنن.

ازاونا که بشه بشینی باهاشون دوساعت تلفنی حرف بزنی😍

ازاونا که باهم برید الکی مغازه هارو بچرخی😍

دوستای دوران مدرسه م هستن ولی این شرایطو ندارن

ارزو هم که باهم از سوم راهنمایی صمیمی بودیم باهم تا دو سال پیش

نمیدونم چیشد که یهو اینقدر فاصله بینمون افتاد ،جوری که اصلا یه سالی هس

بهم تلفن نزدیم

من چند وقت پیش بهش پیام دادم و یه کم حرف زدیم 

بعدش دیدم زیاد راغب نیس به ادامه  منم  دیگه پیام ندادم.

فاطمه هم یکی دیگه از دوستای صمیمیمه که دوران مدرسه خیلی باهم

لج بودیم  ولی بعد از مدرسه خیلی باهم صمیمی شدیم 

ولی خب بعد از بچه دار شدنش اونم کلا سرش گرم بچه  شد و دیگه وقتی برای

کار دیگه نداشت!

میمونه الهام که همکارمه و خیلی دوست خوبیه!همه اون شرایطو داره ولی 

موضوع اینجاس که هم خونه هامون تو محل هم نیس هم این که شیفتمون باهم 

فرق داره و وقتی من سرکارم اون خونه س و وقتی اون سرکاره من خونه م!

همکارم که زیاد دارم و تو محل کار کلی بگو بخند داریم ولی خب 

اونا همکارن و دوست حساب نمیشن.

اینقدر این چند وقت فشار رومه و احساس تنهایی میکنم 

که شدیدا دنبال یه دوست میگردم!

ازاونجا هم که به خاطر کرونا هیچ جا نمیرم واسه پیدا کردن

یه دوست با شرایط بالا به مشکل خوردم و همچنان تو اتاقم تنهام

و کسیروهم ندارم که دو دقیقه باهاش حرف بزنم!

بعدا نوشت:

فک کنم این تنهایی رو حس کردید 

از تعداد پستام تو یه روز!

 

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

رانندگی !

کلاس های رانندگیم دوروز پیش تموم شد و سیزدهم 

امتحان ایین نامه دارم

گواهینامه بگیرم با ماشین خودم میرم سرکار 

تو کلاسای شهری خوب بودم با ساینا اموزش میداد

ولی خب ماشین خودم پرایده که تقریبا داغونم  هست

فرمون و دنده ش خیلی سفتن وقتی تنهایی با ماشین خودم میرم تمرین کنم

کلا نا امید میشم

بابا میگه دوتومن خرج داره  

جوری شده که از ماشینه متنفر شدم با اینکه واسه خریدنش کلی 

کار کردم و با سختی پول جمع کردم

ادامه مطلب ۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

رویای شیرین

دوباره همون خواب و دیدم

پرواز به سمت بالا 

همینطور میرفتم بالا و بالاتر

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

..

شماهم به وبلاگایی که از قدیم دنبال میکردید هنوزم سر میزنید؟

من یه وبلاگ و دنبال میکردم و خیلی هم با صاحبش حرف میزدم 

تو شرایط سختی بود شرایطی که من مطمعنم تو اینده خیلی بدترم میشد

درست تو بدترین روزا دیگه ننوشت

الان ۳ ساله که نمینویسه و من هنوزم هر چند وقت یه بار بهش سر میزنم به امید

اینکه نوشته باشه  همه چیز درست شده 

r-nafaseman.blog.ir

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

پرواز

دیشب خواب دیدم مثل پر سبکم و تو اسمون دارم پرواز میکنم

اینقدر حس قشنگی بود که وقتی از خواب بیدار شدم با خودم میگفتم

کاش واقعی بود

بعداز ظهرم خواب دیدم عروسیمه!

تو خونه قبلیمون 

دومادم نمیشناختم!

یه گربه هم تو عروسیم داشت میچرخید 

هی با خودم میگفتم چرا یکی این گربه رو نمیندازه بیرون

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

تهی

تو این ۶ سالی که گذشت یه شبایی 

خیلی بهم سخت گذشت

شبایی که نفسم از گریه بالا نمیومد

ولی تو همون شباهم باز امید داشتم به فردایی که

همه چی درست میشه

الان دیگه اون حس و ندارم

من واقعا به پوچی رسیدم

همه چیم داغونه

هیچ چیزم درست نمیشه

امشب از ته دلم میخوام زندگی تموم شه

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

روز مادر

یه چیز جدید فهمیدم!

من حقوقم واسه یک ماه کار ۲ میلیون و ۸۰۰ تومنه 

بعد هر ماه یه تومن و به مامان کمک میکردم

واسه قسطاش

یک و ۲۰۰ هم قسط خودم بود میموند کلا ۶۰۰ تومن تا اخر ماه

واسه خودم

پول کرایه تاکسی،شارژ،اینترنت و ....

اونوقت چی فهمیدم؟؟

مامان عزیزم یه مقدار پول داشته داده دست پسر خاله ی طلاسازم

باهاش کار میکنه هر ماه سودشو میده بهش!!!

به منم نگفته که بتونه از منم یه تومنو هر ماه بگیره!

اونوقت من یه مانتو با حقوق خودم نمیتونستم بخرم!

روز مادر مبارک!!!

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

تنهایی

امروز یکی از روزای سخت زندگیم بود

پاهام نمیومد بیام به سمت خونه

از سرویس پیاده شدم مسیری رو که باید با تاکسی رفت رو پیاده 

اومدم تا دیرتر برسم

کاش یه جا رو داشتم که برم

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دختر ترشیده ....

 

ترشیده......

لقبی که تازگیا مامان و شایان برام انتخاب کردن...

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

🖤

بازم شکر

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دلشوره ی الکی

دوست عزیزی که نشستی تو دلم و این وقت شب

داری رخت میشوری

لطفا بیا و بگو مشکلت چیه؟

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

منو ببخش تورو خیلی بی ارزش کردم

تاحالا شده از خودتون خجالت بکشید؟؟

تاحالا شرمنده خودتون بودید؟

من الان تو این حالتم ،خیلی از خودم خجالت میکشم.

منِ عزیزم منو به خاطر تمام ازارایی که بهت رسوندم ببخش

منو ببخش که کاری کردم که فکر کنی یه ادم به درد نخوری....

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان